سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۲۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز، بیش از هر زمانی می‌فهمم که آنچه «سرنوشت» می‌خوانیم‌اش چیزی نیست جز جبر ناخودآگاه انسان.

ما ناخودآگاه به همان راهی می‌رویم که والدین‌مان رفته‌اند، حتی اگر از راهی که آنها رفته‌اند بیزار باشیم. 

تقریباً در تمام تراژدی‌های بزرگ (اودیپ شهریار، رستم و سهراب، رستم و اسفندیار) قهرمانان دچار بلای آسمانی نمی‌شوند، آنها با پای خودشان به مهلکه می‌روند.   

کشفِ فروید از این جهت مهم است که مفهوم «سرنوشت» را از آسمان به زمین کشید. 

غلبه بر سرنوشت، تنها از یک راه امکان‌پذیر است: این که ناخودآگاه تبدیل به خودآگاه شود. اینجاست که انسان می‌فهمد هر کاری که دارد می‌کند، چرا می‌کند و منشاء رفتارش از کجاست. 

سرنوشتِ تلخِ ما ایرانی‌ها هم، به نظر من، بیش از هر چیز ناشی از ناخودآگاه جمعی‌مان است که در آن مفاهیم غیرت، ناموس‌پرستی، بندگی، عبودیت و کنترل شدید سکس با هم گره خورده‌است. تمام مفاهیم نام‌برده، واکنشی دفاعی هستند به اضطراب و احساس گناه که باز - شاید ناشی از جبر جغرافیایی یا طبیعی- در ناخودآگاه جمعی ما رسوخ کرده‌است. 

تا زمانی که احساسِ شدیدِ گناه و احساسِ بندگی از ناخودآگاه جمعی ما پاک نشود، وضعیتِ سیاسیِ ایران تغییر نخواهد کرد. 

اما آنچه مرا امیدوار می‌سازد، آن است که این تغییر در نسل‌های جدید آغاز شده (به خصوص متولدین دو دهه‌ی اخیر). بخش بزرگی از آنها دیگر بنده نیستند، تربیتی متفاوت داشته‌اند و آزادی را از درونِ خانواده‌هایشان احساس کرده‌اند. سکس برایشان خیلی خیلی عادی است، حداقل عادی‌تر از متولدین دهه‌های قبل؛ و البته به نظر من، آزادیِ سکس سرمنشاء تمام آزادی‌های سیاسی و اجتماعی خواهد بود.  

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

درخت

درخت 

تاب نداشت 

تاب 

باد نداشت 

باد 

پیراهنی را از شاخه 

برنداشت 

تنها تو بودی وُ 

نذرِ کلمه‌های نارس بود. 

 

خاکی که بر آن راه می‌رفتم 

آنچنان به ردِ کفش 

آغشته بود که

نفس در سراشیبیِ تُند 

می‌گریست. 

گویی کَسانِ بسیار 

پیش از من 

زمین را پیموده‌باشند 

گویی زمین بیش از آنچه می‌پنداشتم 

گِرد باشد. 

 

درخت تاب نداشت 

تاب، باد نداشت 

و باد پیراهنی گُمنام را 

از شاخه برمی‌داشت. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

احمدرضا احمدی

داشتم مستندی می‌دیدم به نام «وقت خوب مصائب»، درباره‌ی احمدی و کارهایش.

چیزی که برای من خیلی خیلی جالب بود، این بود که در هیچ یک از فریم‌های این فیلم، احمدرضا احمدی سیگار نمی‌کشد. اظهارنظر گُل‌درشتی راجع به جهان نمی‌کند. احمدرضا احمدی یک آدم خیلی خیلی معمولی است و برای همین من عاشقش هستم. نه فقط خودش، که شعرهایش هم گُل‌درشتی ندارند، ایدئولوژیک نیستند، خودِ خودش هستند آنطور که هست بی کم و بیش. 

برای منی که از قضا خودم هم یک آدم خیلی معمولی‌ام، امروز احمدرضا احمدی خیلی ترجیح دارد به دیگران - که البته آنها هم کارهای بزرگی برای ادبیات فارسی کرده‌اند- هنرمندی که فقط کارش را می‌کند برایم خیلی خیلی زیباست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

جدال تا مرگ

دانشگاه هنر (با وجود این که 4 سال است از آن فارغ‌التحصیل شده‌ام) برایم مثل خانه است، تک تک آدم‌های آن دانشگاه فرقی با خواهرها و برادرهایم ندارند، می‌دانم که اکثریت این آدم‌ها (حداقل آنها که در دانشکده‌ی موسیقی درس می‌خوانند) زندگی‌شان را گذاشته‌اند پای مسیری که در این مملکت پاس داشته نمی‌شود، که چطور عشق می‌ورزند، چطور شبانه‌روزی کار می‌کنند، چطور مجبورند بعضاً شش روز هفته را در این آموزشگاه و آن آموزشگاه جان بکَنَند، از عشقشان (که تمرین و پیشرفت است) بگذرند تا چرخ زندگی‌شان بچرخد، همه‌ی اینها را می‌بینم. 

وقتی صبح بلند می‌شوی و اولین چیزی که روی گوشی‌ات می‌بینی خبرِ بازداشت این بچه‌هاست باقی روزت چه شکلی می‌شود؟ چه جانی برایت می‌ماند برای ساز زدن و کار کردن و شاگرد دیدن؟ اصلاً برای زندگی کردن؟ 

وقتی هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوی یادت می‌آید که داری در مملکت جهنمی زندگی می‌کنی، که مدام باید منتظر خبر بد باشی، که یک روز روغن گران شده و یک روز نئاندرتال‌ها دوباره فتیشِ دهه‌ی شصت به سرشان زده، چه جور باید زندگی را سر کنی؟ 

همه‌ی اینها را نوشتم که بگویم لعنتی‌ها من هنوز زنده‌ام (همان دیالوگ آخر فیلم پاپیون)، که در همین جهنمی که شما ساخته‌اید دارم موسیقی می‌سازم، دارم هنرجو تربیت می‌کنم و همین پریشب چندتایی از درخشان‌ترین اجراها را بردم روی صحنه (برنامه‌ای که به گواه شاهدانش در این شهر که هیچ، در ایران هم نمونه نداشت)، که در همین مملکتی که به خاک سیاه‌اش نشانده‌اید کتاب ترجمه می‌کنم، که با همین افسردگی سیاه (که ثمره‌ی وجود نکبت شماست) سی سال زندگی کرده‌ام، هر روز با آن جنگیده‌ام و با وجود حضور مرگبارش توانسته‌ام بالاخره «کاری کنم»، حالا این که کار من چقدر میوه بدهد، چقدر خوب باشد یا بد را خودم نمی‌توانم قضاوت کنم، اما تا آخرین نفس با شما خواهم جنگید، با زندگی کردن، با زنده بودن و زندگی کردن تا آخرین نفس. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تغییر

این روزها از خیلی‌ها می‌شنوم که "نسبت به قبلاً خیلی عوض شده‌ای" یا "انگار خیلی بهتر شده‌ای" و هیچ کدامشان نمی‌توانند توضیح دهند که دقیقا چطور عوض شده‌ام. اما خودم خوب می‌فهمم چه خبر است: آن لحظه‌هایی که در باشگاه، زیرِ وزنه دارم جان می‌دهم، آن لحظه‌هایی که انگار زیر دوش بوده‌ام، آن لحظه‌ها مرا عوض کرده. کراس‌فیت این کار را با من کرده. ممکن است هیکلم مثل بدنسازهای خفن نشده‌باشد، ممکن است دو کیلو جلوبازو نداشته‌باشم، اما این ورزش لعنتی چنان استواری و قدرتی به من داده که هیچ جوره نمی‌توانم توصیفش کنم. فقط همینقدر بگویم که ورزش اعتماد به نفسم را پرواز داده. این را همه می‌بینند و فقط خودم می‌توانم بفهمم که علتش کجا بوده. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پمپ آب

صبح حدود هشت از گرما بیدار شدم (هولناک‌ترین شکلِ بیدار شدن همین است). تُشک زیر پایم از شدت گرما داشت آتش می‌گرفت. تعجب کردم، من که کولر را روشن کرده‌بودم. بعد یادم افتاد که دیشب، آخرین بار که رفتم دستشویی، فشارِ آبِ لوله کم شده‌بود. هول برم داشت. این اعلانِ جنگِ دنیاست به من! آخرین بار که آبِ اینجا قطع شده‌بود - سه هفته پیش شاید- سه چهار روز زندگی سگی داشتم و دوندگی دنبال این که یکی را بیاورم پُمپ پایین را تعمیر کند، مخارجش به کنار. 

رفتم روی پشت بام. دیدم بله، از منبع آب نمی‌رسد به پوشال کولر. اصلاً پوشال خیس نشده که توقع داشته‌باشم بادِ سرد به من تحویل دهد. رفتم پایین، توی پارکینگ. دیدم فیوزِ پُمپِ آبم خاموش شده. فیوز را زدم. نفسی کشیدم. واقعاً نفس! برگشتم بالا. روی پشت بام. دیدم شرشر صدای آب می‌آید. همه چیز به حالت طبیعی برگشت. 

اما سوال اینجاست که کی زده فیوزِ پمپِ پایین را خاموش کرده؟ نکند مثل دفعه قبل پت پت می‌کرده و همسایه‌ی واحد 5 (که کارش خیلی درست است) از سر دلسوزی خاموشش کرده که به فاک نرود؟ حالا می‌خواهم آب را این بالا باز بگذارم. بروم یک سر پایین، ببینم پمپ چطور دارد کار می‌کند. از همین الان استرس گرفته‌ام. خراب شدن پمپ برابر است با ساییده شدن زندگی من برای چند روز، افتادن از کار و زندگی، نشستن توی گرما، شب را در خانه‌ی پدر سپری کردن، کنسل کردنِ شاگرد و هر چیزِ گُه دیگری که در این دنیا قابل تصور است. 

بگذریم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 50

صبح زود بلند شدم - این یک امتیازِ بزرگ است، ده امتیاز به خودم-  

تا یازده و نیم نشستم پای پایان‌نامه‌ی یاسی. نیمرو زدم تا سیر بمانم. تا دوازده و نیم باز کار کردم. رفتم بیرون، هویج خریدم و سیب‌زمینی و مرغ و خمیردندان و لوبیا. می‌خواستم لوبیا پلو درست کنم، دیدم خیلی زمان بر است، هویج و سیب‌زمینی و سیر و مرغ و پیاز را یک کاسه کردم که بشود خورشت - عجب چیزی هم شد- ، برنج هم گذاشتم. ساعت 4 آقای ف شاگرد جدیدم آمد، وسط کلاس هی می‌رفتم آشپزخانه یک سری هم به قضایای در حال پُخت می‌زدم، دستِ آخر از هولِ آن که برنج ته نگیرد، یک لیوان آب اضافه کردم. کلاس که تمام شد رفتم دیدم شفته شده، تقریباً در حدِ خمیر. حالا خودم می‌توانم همچین چیزی را بخورم، تقریباً معده‌ام عادت دارد، ولی به کسی تعارف نمی‌توانم بزنم. رفتم یک دوش گرفتم، عطر زدم، از پایین کاپوچینو گرفتم با پچ‌پچ.

ساعت 6 ش آمد، نیم ساعتی توی آشپزخانه نشستیم و بعد پشتِ پیانو، چند قطعه‌ی جدید در دست داشت، و همینطور قطعه‌ی من را، که خوب نمی‌زد و گفتم بیخیالش شو (آن کار را من چند سال پیش نوشتم، متناسب با اندازه‌ی دست خودم نوشتم و گویا دستِ شهرزاد برای این آکوردها خیلی کوچک است).

ش که رفت، دوباره سه طبقه را رفتم پایین، سیگاری گیراندم، به خودم گفتم خب کارها تمام شد، یک امشب را خوش باش، که بعد یادم افتاد ای دل غافل! ساعت 9 هنرجو داری باز. فحشِ کوچکی به زندگی دادم، برگشتم بالا. کاپوچینو داغ کردم، کمی توان گرفتم. یک ساعتی با سهیل کار کردم. سهیل که رفت، گفتم خب از الان به بعدش دیگر مالِ خودت است. در همین اوضاع و احوال نیلوفر زنگ زد. آنقدر این آدم را پیچانده‌بودم که دیگر این یک بار ندانستم چکار کنم. گفتم خب بیا. با دوست پسر جدیدش به هم زده‌بود و پر از ناراحتی و چُس‌ناله بود. آمد، چای نوشیدیم و باز چند نخ سیگار و فال حافظ. من هم از قضایای اخیرم گفتم و دودلی‌هایم و این که علی‌رغم میلم مجبور شده‌ام تمامش کنم. 

نیلوفر که رفت، نشستم پای بقایای ترجمه. آخرین نمونه‌ی نُتی را که توی متن گذاشتم نفسی کشیدم. به خودم گفتم: «پوف! حاجی سه سال! سه سال آزگار!» 

متن را برای س فرستادم با کلی پوزش و عذرخواهی که اینقدر دیر شده. گفتم که تمامِ این مدت بابت اتفاقاتِ مملکت افسرده بودم و نمی‌توانستم کار کنم، و این که چقدر طول کشید تا نمونه‌های نتی - که جگرم را له کردند- آماده شوند، و این که با تمام اینها اگر شما باز ایرادی بگیرید من یک سال دیگر کار می‌کنم تا این متن قابل چاپ شود. می‌دانم که هر کسِ دیگری این متن را بخواند می‌گوید لعنتی این که چیزی کم ندارد؛ چرا اینقدر وسواسی؟ ولی برای من فقط نظرِ یک نفر ملاک است، نظرِ س. اگر بگوید تمام می‌گویم خب تمام. 

یادم رفت بگویم، صبح علاوه بر هویج و مرغ و ... قرص ملاتونین هم خریدم، که حتماً می‌دانید کاربردش چیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

میان پرده

ای جان لباشو 

قرِ کمر و اداشو. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حال میانگاهی

از هر سه عابر

در خیابانِ انقلاب

یک تن دچارِ خوشبختی است؛

از هر سه تَن، دو تَن

در گمنامی

از شاخه می‌افتند.

یک بار کتابِ قطوری را

از دکه‌ی کنارِ ولیعصر، امانت بُردم

جلدِ اولش نوشته بود

«او خواهد آمد

او از میانِ درختان خواهد آمد

از روی آب، با قدومِ کشیده خواهد آمد

و باز، چون دُرناها بر سطحِ آب خواهد نشست»

و نیز، یک بارِ دیگر

کفش‌هایم را

از روی اتفاق جا گذاشتم

در چراگاهِ سپیدی که   

اسب مایه‌ی دلتنگی بود

و باد، مایه‌ی پذیرشِ اسب.  

یک بار هم

خود را برای همیشه دفن کردم

در تاریکیِ مطبوعی

که آب طبعِ بُخار داشت.

چشم‌هایم را می‌بندم

چشم‌هایم را برای همیشه می‌بندم

تا غیاب را بر خود گُشاده کنم: 

در فروبستگیِ آب‌ها،

در حلقه‌های تو در تو

در ارتفاعاتِ خیس

در هر انتها و در هر افق 

که پرندگانِ مهاجر بال می‌زنند. 

چشم‌هایم را همواره می‌بندم، 

تا غیاب را بر خود هموار کنم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هاراکیری

«ملیت» در اثر هنری، به اعتقاد من چیزی نیست که در محتوا خود را نشان دهد، بلکه در فرم، در زاویه‌ی دوربین، یا در زاویه‌ی قلم جلوه‌گر می‌شود. به همین دلیل است که به نظر من، به نظرِ شخصِ من، سینمای اصغر فرهادی چیزی از «ایرانی بودن» ندارد. در سینمای فرهادی با داستان‌ها و تصاویری مواجهیم که گویی «انتزاعی»اند، یعنی به موضوعاتی انتزاعی مثل اخلاق و قضاوت می‌پردازند که می‌تواند در هر گوشه‌ای از کره‌ی زمین، سوژه‌ی تفکر باشد. در مواجهه با اثر سینمایی، معمولاً اولین سوالی که برای من مطرح می‌شود این است: «زاویه‌ی دوربین کجاست؟ قاب‌بندی به چه شکل انجام شده؟ سوژه‌ها در کجای تصویر واقع شده‌اند؟». این سوالات، خیلی خیلی مهم‌اند چون ذات و بنیادِ اثر هنری را به ما نشان می‌دهند. برای من فیلمی که از نظر موضوع «گُل‌درشت» باشد، نمی‌تواند تکان‌دهنده باشد، آثاری که موضوعاتِ بزرگ و دهان‌پرکن مثل مرگ، معنویت، اخلاق و ... را برمی‌گزینند، معمولاً آثاری به حساب می‌آیند که از نظر جوهره‌ی درونی فقیرترند (و به همین دلیل دیگر فون‌تریه کارگردان محبوب من به حساب نمی‌آید).

همه‌ی اینها را نوشتم که اشاره کنم به قابی معروف از فیلم هاراکیری، اثر برجسته‌ی کوبایاشی کارگردان ژاپنی. 

 

هاراکیری

 

چنان که واضح است، فرمِ مربع در مرکز تصویر دیده می‌شود، اما این مربع در زاویه‌ای نسبتاً کج به چشم می‌آید. زاویه‌ی دید بازیگران بسیار جالب توجه است: گویی نگاه‌ها، خطوطِ صاف متقاطعی هستند که به جایی بیرون از قاب پرتاب می‌شوند. زاویه‌ی دید آدم‌های پس‌زمینه، با شخصی که در جلو تصویر ایستاده (قهرمان داستان) در یک راستا نیستند. در سراسرِ فیلم هاراکیری، خطوط متقاطع، با زاویه‌ای اندکی کج نسبت به محل قرارگیری دوربین به چشم می‌آیند، خطوطی که دقیقاً یادآور حالت متقاطع و تیزِ خطِ ژاپنی است. 

در اینجا قابِ مشهور دیگری از فیلم هاراکیری را می‌آورم، که تقریباً دربردارنده‌ی همین مشخصات است: 

 

اثرِ هنری، در ناب‌ترین شکل ممکن، با محکم‌ترین جاذبه به زمین می‌چسبد. از آنچه که ملموس است و زمینی است، از آنچه که واقعی است سخن می‌گوید. و آثارِ سنگینی مثل هاراکیری این جاذبه را با تمامِ قوت حفظ کرده‌اند. 

به همان نسبت، هر چه پرداخت به موضوعات انتزاعی و دور از دست بیشتر می‌شود، اثر هنری رابطه‌ی خود را با «مادر زمین» با «مادر طبیعت» و با «غریزه» از دست داده، و به موجودی بی‌شکل بدل خواهد شد. 

  • س.ن