امروز، بیش از هر زمانی میفهمم که آنچه «سرنوشت» میخوانیماش چیزی نیست جز جبر ناخودآگاه انسان.
ما ناخودآگاه به همان راهی میرویم که والدینمان رفتهاند، حتی اگر از راهی که آنها رفتهاند بیزار باشیم.
تقریباً در تمام تراژدیهای بزرگ (اودیپ شهریار، رستم و سهراب، رستم و اسفندیار) قهرمانان دچار بلای آسمانی نمیشوند، آنها با پای خودشان به مهلکه میروند.
کشفِ فروید از این جهت مهم است که مفهوم «سرنوشت» را از آسمان به زمین کشید.
غلبه بر سرنوشت، تنها از یک راه امکانپذیر است: این که ناخودآگاه تبدیل به خودآگاه شود. اینجاست که انسان میفهمد هر کاری که دارد میکند، چرا میکند و منشاء رفتارش از کجاست.
سرنوشتِ تلخِ ما ایرانیها هم، به نظر من، بیش از هر چیز ناشی از ناخودآگاه جمعیمان است که در آن مفاهیم غیرت، ناموسپرستی، بندگی، عبودیت و کنترل شدید سکس با هم گره خوردهاست. تمام مفاهیم نامبرده، واکنشی دفاعی هستند به اضطراب و احساس گناه که باز - شاید ناشی از جبر جغرافیایی یا طبیعی- در ناخودآگاه جمعی ما رسوخ کردهاست.
تا زمانی که احساسِ شدیدِ گناه و احساسِ بندگی از ناخودآگاه جمعی ما پاک نشود، وضعیتِ سیاسیِ ایران تغییر نخواهد کرد.
اما آنچه مرا امیدوار میسازد، آن است که این تغییر در نسلهای جدید آغاز شده (به خصوص متولدین دو دههی اخیر). بخش بزرگی از آنها دیگر بنده نیستند، تربیتی متفاوت داشتهاند و آزادی را از درونِ خانوادههایشان احساس کردهاند. سکس برایشان خیلی خیلی عادی است، حداقل عادیتر از متولدین دهههای قبل؛ و البته به نظر من، آزادیِ سکس سرمنشاء تمام آزادیهای سیاسی و اجتماعی خواهد بود.