از هر سه عابر
در خیابانِ انقلاب
یک تن دچارِ خوشبختی است؛
از هر سه تَن، دو تَن
در گمنامی
از شاخه میافتند.
یک بار کتابِ قطوری را
از دکهی کنارِ ولیعصر، امانت بُردم
جلدِ اولش نوشته بود
«او خواهد آمد
او از میانِ درختان خواهد آمد
از روی آب، با قدومِ کشیده خواهد آمد
و باز، چون دُرناها بر سطحِ آب خواهد نشست»
و نیز، یک بارِ دیگر
کفشهایم را
از روی اتفاق جا گذاشتم
در چراگاهِ سپیدی که
اسب مایهی دلتنگی بود
و باد، مایهی پذیرشِ اسب.
یک بار هم
خود را برای همیشه دفن کردم
در تاریکیِ مطبوعی
که آب طبعِ بُخار داشت.
چشمهایم را میبندم
چشمهایم را برای همیشه میبندم
تا غیاب را بر خود گُشاده کنم:
در فروبستگیِ آبها،
در حلقههای تو در تو
در ارتفاعاتِ خیس
در هر انتها و در هر افق
که پرندگانِ مهاجر بال میزنند.
چشمهایم را همواره میبندم،
تا غیاب را بر خود هموار کنم.
- ۰۲/۰۳/۲۰