سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نامه به ر

ر عزیزم! 

الان یک ماه و نیم است که بخشِ پررنگی از افکارم را به خودت اختصاص داده‌ای؛ من درگیر رابطه‌ای با تو شدم که نمی‌خواستم اینقدر جدی شود. آن شبی که شام دعوتت کردم و آبجو خوردیم و برای اولین بار به سمتی رفتیم که بعد از این همه آشنایی رابطه‌مان شکل دیگری پیدا کند، هم من و هم تو می‌دانستیم که این رابطه قرار نیست طولانی شود. قرار گذاشتیم تا سی و یکم خرداد با هم باشیم؛ خیلی هم خوش گذشت؛ انصافاً تا سی و یکم تمامِ محبتم و وقتم و هرچه را می‌توانستم به تو اختصاص دادم؛ اصلاً این موقتی بودن قضیه ایده‌ی خودت بود نه من؛ وگرنه من حتی به این که کمی طولانی‌تر شود هم فکر کرده‌بودم. به هر حال، ایده‌آلِ نهاییِ من این بود که بعد از سی و یکم، بعد از آن شب که عشقبازی کردیم و بعد آمدیم بیرون و رفت و آمد موشکها را در آسمان با هم تماشا کردیم، به شکل خیلی دوستانه‌ای از هم جدا شویم، طوری که نه من آسیب ببینم و نه تو؛ و تو همچنان شاگرد آهنگسازی‌ام باشی و بیایی اینجا با هم راجع به موسیقی حرف بزنیم و دو تا دوست خوب بمانیم. اما این چیزی که در ذهن من بود، برای توقع از یک زن خیلی ایده‌آل بود؛ چون بعد از آن شبِ رویایی، تو هی اصرار ورزیدی که قضیه را طولانی‌تر کنی، در حالی که می‌دانستی نه خودت ظرفیتش را داری نه من. انتظار داشتی که هر روز زنگ بزنم، دو روز که زنگ نزدم پشتِ تلفن الم‌شنگه راه انداختی، تا حدی که مجبور شدم با دسته‌گل بیایم خانه‌ات که دلت آرام بگیرد. بارها مجبور شدم ساعتها با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که من بُکن دررو نیستم و تو یک آدم بالغی که خودت با انتخاب خودت با من توی رابطه آمده‌ای و قصدِ من سواستفاده از تو نبوده و به جان تو واقعاً دوستت داشته‌ام و هدفم صرفاً سکس نبوده. خلاصه کنم، این پانزده روز اخیر، هی با رفتارهایت و هی با رفتن توی نقشِ قربانی از من انرژی گرفته‌ای و انرژی من را (که قاعدتاً باید به خودم، بدنم و حال خوبم اختصاص می‌یافت) تغذیه کرده‌ای؛ اتفاقاً سوراخ دعا را هم خوب پیدا کردی. وقتی دیدی من آدم خوبی هستم و سواستفاده کن نیستم و عذاب وجدان می‌گیرم، هی نقطه‌ی عذاب وجدان من را انگولک کردی که بهم حس بد بودن بدهی (همان کاری که مامان در کودکی با من می‌کرد) و اتفاقاً تا اینجای کار هم موفق بوده‌ای. اما از اینجا به بعد دیگر تصمیم‌گیرنده منم، چون مکانیزم بازی تو را یاد گرفتم؛ تو قصدت این است که با این انگولک کردن‌ها چند سالی زندگی من را به بازی بگیری و از این که روح و روانم را خدشه‌دار کنی لذت می‌بری؛ گناهی هم نداری، زن هستی، آن هم زنِ ایرانی. این الگوها را دیگر آنقدر دیده‌ام که سر تا تهشان را حفظم. ولی خب من هم دیگر پسر نیستم، سی و دو سالم شده، از یک جایی به بعد که تحملم به سر آید ناگهان از آدمِ نایس همیشه لبخند به لب تبدیل می‌شوم به آدمِ غایب، مثل امام زمان. یعنی غیبم می‌زند و با غیب شدنم مجازاتت خواهم کرد. حالا خودت انتخاب کن، دوست داری دوستانه تمامش کنیم یا غیب شوم و تو را هم برای همیشه از زندگی‌ام غیب کنم؟ 

 

پ.ن: ر اینجا را نمی‌خواند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

1-شهوت راندن عیب نیست؛ این که شهوت تو را براند عیب است. وارد شدن عیب نیست؛ اما مهم این است که خارج شدن را هم بلد باشی. چون زن مایل است با نگه داشتنِ آن در خودش تمامِ تو را ببلعد و مدیریت کند، قدرت‌طلبیِ زن به این گونه است و این عیب نیست؛ آفرینشِ خداست. بزرگترین ابزاری که زن در مقابلِ تو دارد دادنِ احساس گناه است. زن مایل است کاری کند که تو حس کنی آدمِ بدی هستی و به او تجاوز کرده‌ای (به خصوص در فرهنگِ مردسالار ما که سکسِ خارج از ازدواج اصولاً نوعی تجاوز و فریب محسوب می‌شود) و حالا که بد و متجاوزی باید تقاص پس بدهی، زن با ایفای نقشِ قربانی مایل است حقِ ضایع‌شده‌ی خودش را از تو پس بگیرد. در ایفای رابطه با زن، باید دل به کار بدهی، باید حواست باشد که در زمینِ خودت بازی کنی، نه در زمینِ او.

2- زنان، در همه حال از مردان قدرتمندترند. آنها ابزارِ زیباییِ ظاهری و کشش جنسی را دارند؛ و همینطور ابزارِ فریبکاری؛ چیزی که ما مردان از داشتنِ آن محرومیم. فراموش نکن که زنان دشمنِ تو نیستند؛ حریفِ تو هستند؛ بینِ دشمن با حریف فرق هست. دشمن قصدِ کُشت تو را دارد؛ حریف قصد شکست دادنت را. تو برای بازی کردن و برای زنده ماندن به حریفت نیاز داری؛ تو برای رسیدن به خودشناسی به حریفت نیاز داری؛ در هر مرحله از زندگی‌ات رابطه‌ای که با زنان داری تعریف می‌کند که رابطه‌ات با خودت چطور است.

3- پس اصولِ بازی با زنان این است: برو تو، شهوت بران، اما به موقعش هم بیرون بیا، شهوت بران اما برده‌ی شهوتت نشو؛ به او نشان بده که زیباییِ ظاهرش برایت مهم است؛ اما در عین حال نبودنش هم به هیچ جایت نیست؛ به او نشان بده که دوستش داری و دشمنش نیستی؛ اما هر لحظه هم آزادی که دوستش نداشته‌باشی؛ رِند باش، مثلِ حافظ. و فراموش نکن، که همیشه در نهایت در مقابلِ زنان بازنده‌ای؛ پس تنها راهِ برنده بودن این است که وضعیتِ بازنده بودنِ خودت را به نحو پیشینی پذیرفته باشی.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زیستن در این دنیا شهامت می‌خواهد و همه‌ی ما شایسته‌ی ترحمیم، زیرا بارِ اول است که زندگی می‌کنیم و ادامه‌ی راه را نمی‌شناسیم و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم با چشمِ کور و با عصا راهِ زیستن را در پیش می‌گیریم و هر آن ممکن است خطا برویم و به پرتگاهِ فنا بغلتیم. 

حدود دو هفته پیش این روزها قرار بود من اجرای موسیقی داشته‌باشم، و دقیقاً یک هفته مانده به اجرا، با صدای بمب و اعلان جنگ همه چیز رفت روی هوا. شکایتی از این موضوع ندارم، چون شکایت داشتن کار انسان‌های ضعیف و نالایق است، صرفاً منظورم این است که زندگی همینقدر تخمی و پیش‌بینی‌نشده است، و ما باید جوری زندگی کنیم که انگار هیچ چیز مهم نیست و پیشاپیش می‌دانیم که همه چیز را باخته‌ایم. اینجور نگاه کردن به زندگی، شهامت می‌آورد، و باعث می‌شود که با وجود احتمال مرگ، همچنان رنجِ زندگی کردن را به جان بخریم و قدردان باشیم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پیشنهاد خوب

در این ایام جنگ که دشمن دارد مغزمان را شبانه‌روزی سرویس می‌کند، سکس زیاد را پیشنهاد می‌کنم. سکس مثل مدیتیشن است و مغز را از حالت جنگی بیرون می‌آورد. من حدس می‌زنم که سیاستمدارهایی که جنگ راه می‌اندازند از کمبود سکس خوب در رنج‌اند، وگرنه امکان نداشت دست به چنین دیوانگی‌هایی بزنند.

 . 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تخلیه خشم

نتانیاهو جنایتکار است. اما در بدترین شرایط مثل الان هم، باز نفرت من از نتانیاهو با نفرتم از ج.ا برابری نمی‌کند، و حاضرم زهر جنگ را بکشم اما سر به تن گروه دوم نباشد. هر رعشه‌ای که به تن این گروه دوم می‌افتد انگار زهر تلخی کل جوانی‌ام که در این مملکت تلف شد از تنم بیرون می‌ریزد، از این که می‌بینم خودشان و خانواده‌هاشان به سوراخ موش خزیده‌اند کیفور می‌شوم، از این که صدا و سیمایشان را زدند حال دلم خوش می‌شود، و این احساس، هیچ منافاتی با ضدجنگ بودن و ایران‌دوستی‌ام ندارد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بدتریپ

ورای تمامِ این مَن‌مَن کردن‌هایی که در نوشته‌هایم هست، که حتماً و لزوماً مکانیسم دفاعی هستند، من هم یک آدمِ عادی‌ام عینِ میلیاردها آدمِ عادی روی زمین؛ و به همان اندازه‌ی تمامِ میلیاردها آدمِ روی کره‌ی زمین بدبختم و رنج می‌برم؛ رنجِ دوری، رنجِ اضطراب، رنجِ جدایی. اینی که می‌نویسم عینِ عینِ واقعیت است و هیچ قلمی نمی‌تواند عمقِ عذابی را که می‌کشم توصیف کند؛ و با هیچ زبانی نمی‌‍‌توانم بگویم که چقدر بارِ این رنج برایم سنگین و ورای طاقتم است. 

بعضی روزها مثلِ امروز، که یکهو می‌کشم زیرِ تمام روتین‌هایم (از باشگاه و هنرجو و تمرین گرفته تا غیره و ذلک) و با خودم تنها می‌شوم، و ناخواسته در سکوت مراقبه می‌کنم، تمامِ این رنج‌ها (که زیرِ پوستِ یک ادم موفق پنهانشان کرده‌بودم) بالا می‌آیند، بعد تازه می‌فهمم که چرا کلِ یک هفته‌ی اخیر هر شب کابوس‌های عجیب و غریب می‌دیدم، تازه روحِ لُخت من کمی از خودش را نشان می‌دهد و متوجه می‌شوم که من آن چیزی که معمولاً فکر می‌کنم (و دوست دارم آدمها هم همان را ببینند) نیستم. هرچه این پوسته‌ی دفاعی را می‌شکافم بیشتر با همه چیز مواجه می‌شوم و زیستن در چنین ساعاتی بسیار ترسناک می‌شود، انگار دارم بوفِ کورِ صادق هدایت را زندگی می‌کنم. با این تفاوت که می‌دانم بالاخره این ساعات می‌گذرند و این حالی هم که دارم بخشی از یک فرایند است، پس نیازی نیست مثل هدایت خودکشی کنم، تنها راهی که دارم این است که جزئی از فرایند باشم تا بگذرد و دوباره بتوانم کمی نفس بکشم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

فرقِ کُنش و واکنش

کُنش از هیچ می‌آید. کُنش به طور طبیعی می‌آید. کُنش زور زدنی نیست. کُنش هست. مثل کاری که خدا می‌کند، چرا که بودنِ خُدا کُنش است. خدا از جهان جدا نیست، خُدا کُنش پیوسته است که می‌شود طبیعتِ همواره جاری. 

واکنش از عقل می‌آید. عقل همواره می‌گوید چیزی ناقص است. عقل احساس کمبود می‌آفریند. واکُنش، پاسخ به احساسِ کمبود است. واکنش همیشه فکر شده‌است، طبیعی نیست و نتیجه‌اش ریدمان همه چیز است. 

در زندگی‌ام دارم یاد می‌گیرم که کُنش‌گر باشم، نه واکنش‌گر. در شرایطی که در دوراهی قرار می‌گیرم، گاهی هیچ کاری نکردن و منتظر ماندن بهترین کُنش است، تا تصمیمِ خوب خودش در من اتفاق بیافتد. 

 

پی‌نوشت: روشنفکرانِ ایرانی همواره واکنش‌گر بوده‌اند؛ انقلاب 57 واکُنش بود به احساس کمبود جمعیِ یک ملت. همین ابراز نفرتِ من از روشنفکری و چپ و ایدئولوژی‌ هم واکنش‌ است. پس قول می‌دهم از این به بعد دیگر ابراز نفرت نکنم و چیزی در این باره ننویسم. تا واکنش‌گر نباشم. واکنش‌گری کمک به استبدادِ حاکم است؛ چون نیروی بن‌مایه‌اش همان نیروی استبداد است، فقط کلماتش فرق دارد. 

 

پ.ن ۲: در کشتن عمر بن عبدود، بین کنش و واکنش اولی را انتخاب کرد: 

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم

بنده‌ی حقم نه مامور تنم

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آفرینش

ساختِ موسیقی، حملِ آگاهی، و رساندنِ آگاهی از جایی به جایی دیگر است. آگاهی از آن من نیست. من فقط یک حامل‌ام، مثل نورون‌های عصبی که پیام‌ها را می‌رسانند. این دنیا پر از پیام‌های نامرئی است. بودنِ ما لحظه لحظه‌اش شکلی نامرئی دارد. موسیقی شکلِ نامرئیِ چیزها را مرئی می‌کند. هر بار که این پیام را از جایی به جایی می‌رسانم، از نو می‌میرم تا دوباره زنده شوم. برای همین زنانگی را در وجودم احساس می‌کنم. بدون این زنانگی نمی‌توانستم حامل پیام باشم. خیلی چیزها هست که نامرئی است و فقط با کالبدِ زنانه می‌توان آنها را احساس کرد. من با این زنِ درونم رابطه‌ای دوگانه دارم، هم به او عشق می‌ورزم و هم از او متنفرم. من با همه چیز - از جمله با خودم- رابطه‌ای دوگانه دارم؛ و تنها راه حل تمامِ این دوگانگی‌ها را در پذیرش محض می‌بینم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آرزوی رهایی

اگر نمی‌نوشتم دیوانه می‌شدم. این که سی و دو سال خودم را تحمل کرده‌ام بارِ زیادی بوده. من را از خودم بگیر. ولم کن. برای پنج دقیقه هم که شده ولم کن تا بمیرم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از نور، همواره مفرد یاد کرده‌ای. اما هیچوقت نگفته‌ای تاریکی؛ گفته‌ای تاریکی‌‍‌ها. نور الی‌الظلمات، ظلمات الی‌النور. نور یکی است و تاریکی متکثر. نور باید به تاریکی برود، تاریکی باید به نور برود. همه می‌چرخیم. همه می‌چرخیم تا بمیریم. 

  • س.ن