سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

خدا مرده است

امسال باران نیامده‌بود
زمینِ خشک، جز امتدادِ نامتناهی هیچ نداشت.
در دوردست، شیبِ کوچکی
تپه‌های افراشته را با سفره‌های زیرزمینی می‌پیوست
و پیرمردِ دهاتی، با شلوارِ پُف کرده در باد
شیبِ زمین را با رد انگشت‌هاش نقاشی می‌کرد.
خدای ماه و سال مُرده بود
خدای اکنون بود
که در حرارتِ مرگ، خوشه‌های انگور را
از دستِ باد می‌چید.
چند ماهی، در آخرین قطراتِ آب
شناور بودند؛
مجذوب در حرارتِ تبخیر.
زمین خُشک بود، و دیگر هیچکس نمی‌گفت
«ای کاش باران بیاید»
  خدای اکنون، با تازیانه‌ی نارنجی
بر طبلِ شادانه می‌کوفت.

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

آمیختگی

آمیختن با اندوه 

آمیختن با کفش 

با سُربِ داغ و آفتاب؛ 

آمیختن با هر آنچه هست

یا می‌تواند بود: 

ای روزِ منتظر، از فرازِ تاریکی 

ای کلاغ‌های پرسه‌زن در مزارعِ گندم 

ای گندم‌های پراکنده بر زمینِ گل‌آلود 

و ای هی گِل‌های دم به دم فرورونده در آب 

و ای خشکی، و ای دریا، و ای خداوندِ سازنده‌ی هرآنچه نیست؛ 

من دیگر خسته‌ام

و با خستگی‌ام چنان آمیخته‌ام

که ایزدان با آدمیان. 

از پنجره باد می‌آید 

و پنجره در باد، دوتو می‌شود 

باد از پنجره بیرون می‌رود و 

شیشه‌های مکعبی را با خود 

به سطح شیب‌دار می‌ریزد. 

کیست که از فرازِ درخت مرا می‌خواند 

کیست که با زبان گُنگ فریاد می‌زند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پایان تاریخ

من اعتقاد دارم، و مصرانه اعتقاد دارم که ما به پایان تاریخ رسیده‌ایم، خیلی پیش از اینها رسیده‌بودیم و حالا فقط این پایان بر ما آشکارتر شده. پایانِ تاریخ، به معنی پایان خطِ افقی زمان نیست، بلکه پایانِ «تاریخ‌مندی» و «سوبژکتیویته» است. داعش و جمهوری اسلامی و اسرائیل فقط در جهانی می‌توانند وجود داشته‌باشند که در آن تفکر به پایان رسیده‌است، این رخدادهای سیاسی را نباید فقط به مثابه سیاست دید، آنها محصول ضرورت زمان‌اند، و ضرورتِ زمانِ ما «بی‌ضرورتی» است؛ در زمان ما همه چیز به طرز هولناکی «تصادفی»، «بی‌قطعیت»، «بی‌ضرورت» و «بی‌چراست» و از این منظر اتفاقاً ما بیش از پیش به حقیقتِ هولناک هستی نزدیکیم، به همان مغاکی که نیچه می‌گفت، چرا که بیش از هر زمانی از سوبژکتیویته فاصله گرفته‌ایم و به بی‌چرایی رسیده‌ایم. به نقطه‌ی ترسناکِ هیچ. 

در این میان، ایدئولوژی‌هایی که می‌خواهند در برابر پایان تاریخ بایستند (در راس آنها مارکسیسم و اسلام‌گرایی) هم خود به سرنوشت بی‌تاریخی دچار می‌شوند، یعنی به طرز خنده‌داری با عناصری ضدِ خود درمی‌آمیزند، با ضدِ خود وصلت می‌کنند و تبدیل به چیزی بی‌سر و ته و دلقک‌وار می‌شوند. شما می‌بینید که در روضه‌ی امام حسین آهنگِ ابی پخش می‌شود و این تصادفی نیست. می‌بینید که چینِ کمونیست به شکلی استحاله می‌یابد که از کمونیسم تنها نامی بر آن باقی می‌ماند، حتی سرمایه‌داری هم دچار استحاله شده، چرا که دوگانه‌ی کاپیتالیسم و کمونیسم خود متعلق به جهان سوبژکتیو و جهان مدرن است، و ما آن جهان را خیلی وقت است که پشت سر گذاشته‌ایم. 

ما به معنی دقیق کلمه، در جایی و در زمانی زندگی می‌کنیم که همه چیز معادل هیچ چیز است. هیچ معادله‌ای درست از کار در نمی‌آید، و با شیب تندی در حال سقوط به خائوس (یا بی‌نظمی) بشر آغازین هستیم. 

سقوطی که شاید آغازمندی جدیدی را برای تاریخ در پی داشته‌باشد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

جبر

چه دشوار است
به اختیار بودن
وقتی که باد، بی‌اختیار می‌وزد
و درهای خانه‌هامان را
بی‌اختیار به هم می‌کوبد.

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

ای آدمی که درد می‌کشی، کلمات من نه از جنسِ خوشحال‌کنک است و نه روانشناسانه و فاضلانه؛ این کلمات را کسی مثل تو می‌نویسد، و جون تو هم انسانی و درد را تجربه کرده‌ای، نسبت به تو عشقِ بلاشرطی را در قلبش تجربه می‌کند؛ چرا که درد مشترک‌ترین تجربه‌ی انسانی است، و درد عمیق‌ترین چیزی است که انسان را شایسته‌ی عشق می‌کند. 

به زندگی‌ات نگاه می‌کنی و هیچ چیز سر جایش نیست، حالت از آدمهای دور و برت به هم می‌خورد، جهان اطراف به شکلِ تهدیدی ممتد درآمده‌است: آژیرِ هشدار بلاوقفه. اضطراب داری، اضطرابِ مرگ، اضطرابِ از دست دادن یا از دست رفتن، فضای مجازی را با وسواس چک می‌کنی و خبرهای بد تمام نمی‌شوند، تشنه‌ای، تشنه‌ی دستی که دستت را بگیرد، یا معجزه‌ای که این کابوس را تمام کند، اما با گذر زمان هیچ چیز تغییر نمی‌کند؛ به حدِ مرگ خسته‌ای و ممکن است گاهی هم آرزوی مرگ کنی. 

این را که گفتتم با گوشت و پوست و استخوانم می‌فهمم. چشیده‌ام، تک تکِ این کلمات را چشیده‌ام. 

آنچه تو را ذره ذره مثل جذام می‌خورد، حفره‌ی تاریکی است که در درونت داری، حفره‌ای که انگار هیچوقت پُر نمی‌شود، که از جنسِ وحشت است و گاهی فکر می‌کنی تمام وجودت همین حفره است. 

خبرِ بدی که برای تو دارم این است که حفره‌ی تاریک آدمها هیچوقت پُر نخواهد شد؛ 

اما خبر بهتری هست، و آن این که آدم وقتی با تاریکی‌اش روبرو شود، ابهتِ تاریکی فرو خواهد ریخت. 

دوستِ من، در این جهانِ وحشتناک، وحشت را بپذیر، تاریکی را بپذیر، با تاریکی‌ات آشتی کن، ظلماتت را بشناس و با چهره‌ی ظلمانی‌ات سخن بگو، بالاخره تاریکی‌ات با تو سخن خواهد گفت، و جهان پذیرفتنی‌تر می‌شود، بخشِ زیادی از انرژی تو مصروفِ انکار تاریکی شده، جنگی نابرابر و همیشه شکست‌خورده، تاریکی را بپذیر، بپذیر که جهان سر به سر ظلمانی است، آنگاه ظلمات بدل به شعر خواهد شد. 

 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

کابوس

ساعت 6:13 صبح. 

دیروز مامان آمده‌بود اینجا. بنده‌ی خدا کلی به خانه و زندگی‌ام رسید. تا نزدیک عصر داشتم کار می‌کردم. آخر شب رفتم آموزشگاه، تمرین با احمد. ضبط کردم کار را. بعدش یک ساعتی با احمد و وحید گپ زدیم و سیگار کشیدیم، در حالی که گرسنه‌ام بود، و سردم بود. معده‌ام اذیت می‌کرد. در حدی که رانندگی تا خانه برایم سخت بود. برگشتم. خیلی تنها بودم. تخم‌مرغ آب‌پز خوردم. دراز به دراز شدم. نسبتاً زود خوابم برد. حدود ساعت 3 بیدار شدم. تپش قلب داشتم، گویی از چیزی می‌هراسم. ولی نمی‌فهمیدم این ترس از کجا می‌آید. مطابقِ چنین اوقاتی یک قرص پروپنالول خوردم. محلِ خوابم را عوض کردم، بالش و پتو را آوردم توی هال، پهن کردم کنار بخاری. نسبتاً زود خوابم برد. 

حدود چهل و پنج دقیقه‌ پیش، با کابوسی مهیب از خواب بیدار شدم، در حالی که از تهِ گلو ناله می‌کردم. مدتها بود خوابی ندیده‌بودم که اینقدر اذیتم کند. و کاملاً حس کردم که این از آن کابوس‌هایی نیست که به حال خودشان رهایشان کنم، نه از سرِ گرسنگی است، نه گرما و سرما یا دستشویی داشتن حیف خواب. از جایی در اعماق وجودم برآمده‌بود. و اما شرحِ کابوس: 

«پدر و مادرم آمده‌اند اینجا. می‌رویم توی کوچه. مادرم شروع می‌کند به قطع کردن درختی؛ و پدرم مثل همیشه به کارهای عجیب و غریب مادرم اعتراض می‌کند؛ شروع می‌کند به تراشیدن درختِ قطع شده، تا از آن یک مانع شیب‌دار بسازد، که وقتی ماشین با سرعت از دور می‌آید با بالا رفتن از آن بتواند تا ارتفاع زیادی پرش کند. پدرم می‌رود که از دور با ماشین بیاید و کارآیی اختراع مادرم را امتحان کند. من شاکی شده‌ام اما هیچ نمی‌توانم بگویم. درختان را در کوچه می‌بینم که همه سرشان قطع شده، و در درختانِ بی‌‍سر دنبال نشانه‌های حیات می‌گردم، و گاه می‌بینم که از سرهای قطع شده‌ی درختان چند برگِ سبز بیرون زده‌اند. 

به خانه باز می‌گردم. مادرم هم می‌آید. به من می‌گوید «در پارکینگ کسی نیست؟ من بروم کارم را با تنه‌ی درخت ادامه دهم. آخر اگر کسی باشد زشت است جلو همسایه‌ها». 

و می‌رود. 

حالا تنها مانده‌ام. و چند لحظه‌ی کوتاه، حضور چند جن را در خیالاتم احساس می‌کنم، ناگهان دربِ خانه به صدا درمی‌آید، فکر می‌کنم اجنه آمده‌اند، اما پنج شاگردِ خصوصی‌اند که آمده‌اند با من کلاس داشته‌باشند، و اتفاقاً با کلی خنده و احوالپرسی می‌آیند تو. وارد اتاقی می‌شویم که شبیه اتاق کارِ واقعی‌ام نیست، مثل یک زیرزمین به هم ریخته‌است با کلی خرت و پرت - و اگر اشتباه نکنم روی دلی‌هایی حلبی نشسته‌ایم به جای صندلی- از شاگردانم سه نفر بچه هستند - یک دختر بچه را به یاد می‌آورم- و دو نفر بزرگسال. یکی‌شان راجع به قیمتِ کلاس می‌پرسد. سخاوتمندانه می‌گویم که هزینه‌ی کلاس - که 250 است- بین پنج نفرتان تقسیم می‌شود، یعنی نفری پنجاه. بعد فکری می‌کنم و می‌گویم نه، نفری هفتاد. 

یکی از هنرجوها می‌پرسد «استاد کدام فیلم را دوست دارید» و من کمی فکر کرده می‌گویم «برگمان را خیلی دوست دارم، مخصوصاً فلان فیلم‌اش را که درباره‌ی جن بود»
در این لحظه هنرجوها به بهانه‌ی درآوردن ادای جن نزدیک می‌شوند، اول در حدِ شوخی است، بعد هی بیشتر و بیشتر می‌بینم که اجنه‌ی واقعی‌اند، و دستشان را به سمتِ صورت من دراز کرده‌اند، و ناگهان تمامِ انرژی‌ام را در حلقم می‌گذارم و با دستهایم صورت یکیشان را می‌گیرم که پسش بزنم، و ناگهان تمام ترسناکی‌اش ظاهر می‌شود، گلاویز شده‌ایم...» 

در این لحظه نفس نفس‌زنان از خواب پریدم. آنقدر ترسیده‌بودم که آرزو داشتم یکی بود که حتی بهش زنگ بزنم. مو بر تمام اجزای بدنم راست شده‌بود، و هنوز هم این حالتِ عجیب را در خودم احساس می‌کنم. احساس کردم که این یکی از معنادارترین کابوس‌هایی بود که در زندگی‌ام دیدم.

بلافاصله نشستم پشتِ سیستم که کابوسم را تبدیل به کلمه کنم. اما پیش از آن که شرحِ کابوس را بنویسم، شعری بر زبانم نشست که در پست قبل آن را منتشر کرده‌ام.ک 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

جن‌های پیر
جن‌های خسته از تاریکی
جن‌های مغموم
با دو پایِ خشکِ درختی
در کوچه گام برمی‌دارند

از دور صدای تبر می‌شنوم
یا صدای دو پنجه
یا صدای دو تا پا
با چکمه‌های ستاره‌نشان
یا صدای خدا را
که داسِ مرگ به دست
در کوچه گام برمی‌دارد:

درخت‌های خیابانِ ولی‌عصر
یکی یکی قطع می‌شوند
و هیچ‌کسی نیست که بگوید
آخر چرا قطع می‌شوید

از دور صدای جیغ می‌شنوم
گویی زنی را زنده زنده
سر می‌بُرند
دنیا تمام شده‌است
دنیا به آخرِ کار رسیده
و روی میزِ شامِ آخر
آخرین بقایای تاریکی را
بالا می‌آورد

مسیحِ سفیدپوش
با انگشت‌های دراز
و انگشتانه‌های عقیق‌اش
جنی می‌شود چکمه‌پوش
دیگر نمی‌گوید
«خدا چرا تنهایم گذاشتی»
اما بلند می‌خندد،
با دندان‌های زرد می‌خندد
با سنگهای زمرد می‌خندد
با عقیق‌های یاقوت می‌خندد
با دیوارهای بلندِ موزائیک‌نشان.

خواب می‌بینم
شبانه با عینکِ آفتابی
راه افتاده‌ام، در خیابانِ ولی‌عصر
از این کیوسک به آن کیوسک
دنبالِ سیگار می‌گردم:
«آقا یک نخ وینستون آبی دارید؟»
و مردِ پشتِ دکه، با انگشتهای سفید درازش
بی‌هوا جن می‌شود
مسیح می‌شود
جیغ می‌شود
پرنده می‌شود
و بال‌های سیاهش را
روی زمینِ خُشک
بر جای می‌گذارد

دیگر کسی نمانده‌است
تا به او بگویم
«نگاه کن!»
دیگر کسی نیست
تا کاپشنِ تازه از فرنگ برگشته‌ام را
از تن درآورده
بر شانه‌هایش بیاویزم
دیگر حتی مرگ هم
از مردنِ پیاپی
خسته‌ست.

در شبِ قرمزِ آفتابی
بی‌تن‌پوش نشسته‌ام
و به روز می‌اندیشم
و به رودخانه‌ی خشک
به چاله‌های از هم گسسته
که پوستِ زمین را
جر می‌دهند
تا فریاد طمعکارانه‌شان را
به گوش هموطنان برسانند.

خواب می‌بینم که کسی شده‌ام
بی
‌لباس، بی‌تن‌پوش
در محضرِ شریف آدمیان
آنجا که عقد اخوت می‌بندند
و از انگشتانه‌های سیاهشان
آبِ حیوان فرو می‌چکد.

درخت‌های کوچه‌ی ما
یکی یکی کوچ کردند
با چمدانی از پرنده و باد

دیگر کسی باد را ندید
که هنگامِ وزیدن
شعری بر لب داشت

دیگر کسی از آبِ خُشک ننوشید
و دیگر هیچکس بر ارضِ متبرک
در رگ‌های خود خون نداشت

غروب بود، و مَرد
به سوی غرب می‌رفت
مناره‌های کلیسا
سرودِ شامگاهی را
به زبانِ اجنبه‌ی پیر
اقامه می‌کردند
و سفره‌های دراز
با خرده‌های نان
در کوچه‌های شیراز پخش می‌شد:
«بخورید! نذر است! صلواتی!
شاید فردا هیچکس برای خوردن زنده نباشد»

از هیبتِ آدم دندان مانده بود
و از دندان‌هاش یگ جفت دست
و از دست‌ها استخوانِ فکی
که می‌جوید،
بی‌وقفه می‌جوید.

گفتم: «آقا سیگار دارید؟»
خندید و گفت: «همین هوا را نفس بکش!»
گفتم: «به چشم! هرچه تو گویی همان کنم»
خندید و گفت: «رود!»
گفتم: «به گوش! هرچه نگویی همان کنم!»

در استخوانِ شبرنگ
مردِ مهاجر
با کوله‌بارِ باد
به سوی غرب می‌شتافت.

مناره‌های کلیسا
بقایای روز را
روی کوچه تُف می‌کردند
تا دست آدمیان از طعام کوتاه نباشد.

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

دانسته‌‍وار می‌روم 

به محاقِ ناکامی. 

آنجا که نخل، دنباله‌ی دریاست 

و شن‌های ساحلی، فرش به فرش می‌شوند. 

آبی که می‌شناختم 

دنباله‌ی لیوان نبود

اما اتاقِ شیشه‌ای را 

با خود به تشنگی می‌بُرد. 

تو را آن هنگام می‌شناختم، که بودی:  

دنباله‌ی ریشه‌های قالی، بر سطحِ صاف و بی‌تشویش. 

نگاه کن به سطحِ خالی 

که از دهانه‌ی آسمان 

بی‌ارتفاع بالا می‌رود 

گویی پرندگان بال دارند

گویی بال‌های پرندگان را باد 

با خود به یغما برده‌است. 

من نیز، یک روز 

همراهِ خالی‌ها بالا رفتم 

ابرهای سفید، نه صلح بودند و نه باران؛ 

بل که اشتیاقِ متراکم؛ 

و لیوان‌های خالی، یادگارِ هیچ.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شعر چیست؟

شعر آن سخنی است که به معنی واقعی کلمه هیچ نداشته باشد. نه عاطفه، نه اعتقاد، نه خیال، نه فکر، نه احساس. آنقدر هیچ چیز نداشته باشد که مثلِ آینه شود، رعب‌انگیز شود. در شعر که می‌نگری چهره‌ی خودت را ببینی، و فرار کنی به دوردست. شعر اینگونه مخاطب را فراری می‌دهد، و این گونه باز مخاطب را به خودش می‌کشاند. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

روحانی

پریشب کیارش زنگ زد، بعد چند سال، با یک شماره ناشناس. احوال روحانی را گرفتم، گفت که در لندن به بیماری سختی مبتلا شده‌. خیلی دلم گرفت. دورانی که پیش روحانی می‌رفتم بهترین وقت بودنم بود. جوانتر بودم و پیرمرد هفتاد ساله به من بیست ساله شوق جلو رفتن می‌داد. می‌گفت تو فقط بنویس مهم نیست خوب یا بد، کارت را بی‌بهانه انجام بده. می‌گفت اسپیلبرگ را به تارکوفسکی ترجیح می‌دهد و من خام توی دلم این عقیده را تحقیر می‌کردم، هرگز نمی‌اندیشیدم که روزی خودم همینطور فکر کنم. یک بار برای آن که موتیف را در موسیقی به من بفهماند کاشی‌کاری‌های خانه‌اش را نشانم داد که همه شبیه هم بودند، و یک کل منسجم را می‌ساختند. یک بار دیگر هم کلاس یک ساعت و نیمه مان را تا ظهر طول داد تا از عهد عتیق و عهد جدید داستان‌ها برایم بگوید. 

بهایی بود و بابت همین از سیستم دانشگاهی کنار گذاشته‌ شده‌بود، اما هرگز در این باره علنا چیزی نگفت، من هم نپرسیدم. بعدها فهمیدم که تمام اساتید گردن کلفت دانشگاهمان در دهه‌ی شصت و هفتاد شاگردانش بوده‌اند، یک نسل را در خفا تربیت کرده بود بی آن که نام چندانی از خودش این طرف و آن طرف برده شود. 

استاد عزیزم امروز که به حال خودم واگذاشته شده‌ام بیش از همیشه دلتنگت هستم و پیش خودم می‌گویم کاش بودی و تلاش مذبوحانه‌ام را برای زنده ماندن در این شوره‌زار به چشم می‌دیدی. گفتی از ایران برو، و من آرمان گرای صوفی مسلک ماندن را برگزیدم، در خاکی که هر سویش را نگاه می‌کنی درخت مرگ از زمین سبز می‌شود.

  • س.ن