در جنگلِ سفید
نورِ دوردست،
و در شبِ سیمانی
پرندهی سفید.
رنگها میانِ یکدگرند
و قلبها از بینِ هم عبور میکنند
و رنگینکمانِ خاطره شب را
از پوستِ نور عبور میدهد.
در جنگلِ سفید
پرندگان به خانه باز میگردند
و لانههاشان، از ارتفاعِ پست
چونان قُنداقِ نور میدرخشد.
ای شبِ سیمانی
ای مجذوبِ حرارت
و ای تخمیرِ شعر در دهانِ انگور
مرا به یادآر که روزی
سرایندهی نور بودم
و ابرها را از پهلوی خورشید کنار میزدم؛
مرا به یادآر که از چشمِ تو میخواندم
و با چشمِ تو میدیدم
و با چشمهای تو ستاره را
از آسمان قیچی میکردم؛
باری مرا به یاد آر،
حتی یک بار.
در دوردست، کلمهای میدرخشد
ستارهای میتابد
و ماهِ نیمه را
هلالِ کلید، در انحنای قفل میچرخاند.