سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۱

زبان و آب

زبان همیشه خودش را تخدیر می‌کند، یعنی زبان، زبان را می‌پوشاند. اما راز پوشانندگی زبان، درست در خودبیانگری‌اش است. مثل آب که از بس ته‌اش پیداست چیزی از خودش دیده نمی‌شود هرگز. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

دریا

دوست نادیده‌ام؛

معنا منشورِ بی‌معنایی است و دریا، امواج شور خود را می‌جود تا چیزی را تف کند روی سطح آب‌. و آب نمک‌های خود را می‌بخشد به کتابخانه‌ و موزه، با کفش‌های سنگی روی کاشی یخ زده تا انتهای اقیانوس، مردانی می‌آیند، سیاه پوشیده کلاه به سر، متمدن.

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

از مثلث

ریخت، شکست، برید، از ریخت افتاد: 

هنگام راس مثلث، وقتی که آگاهی 

از شیب قاعده‌ی خود صعود کرد و آنگاه 

چون مایعی مذاب، بقایای خود را 

تف کرد و توی صورت ما پاشید

 ریشه‌های درخت، خون گرم زمین را زالووار 

مکیده بود و سیر نمی‌شد، نمی‌شد، همواره نمی‌شد 

چیزی در ریختن، بریدن و دوختن بود، بی اشاره به چیزی: 

آری هر شکل قاعده‌ای دارد (چنین گفت خدای افسارها):

 و در بالا رفتن از پوست، در صعود به قله، قاعده شکاک می‌شود 

سطح می‌شود، عبور می‌شود و می‌ریزد ولرم، لزج، نقطه‌وار، تمناوار 

و نوک مثلث: آنجا که تنها خدا ایستاده است و پلیکان

نیازمند قاعدگی است‌: نفس گرم حیوان. 

می‌ریزد، می‌شکند، بریده می‌گردد 

مثلثی که تا نمی‌خورد از وسط و 

اضلاع بی‌گناه خود را دیگر نمی‌پذیرد.

و اضطراب وسط‌ کمر وقت را

گاهی وحشیانه شکسته‌است

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

طبقات جنون

دوست عزیز

این سومین سروده‌ی من خطاب به توست. اهمیت تو برای من آنجاست که هنوز به ظهور نرسیده‌ای، از این رو "بالقوه"ای. یعنی در آن واحد همه چیز هستی. آیا گذشتگان دور ما، وقتی به یک بت یا مجسمه تقدس می‌بخشیدند، همین عدم تعین را در ذهن داشتند؟ بت، اگرچه شیئی از سنگ یا چوب بود اما بالقوه همه چیز بود، در بت بودگی‌اش محصور نبود. چگونه یک چیز می‌تواند همه چیز باشد؟ وقتی که اتفاقا به معنی دقیق کلمه "فقط خودش" باشد و لاغیر. و شیئیت‌اش بی‌واسطه برسد به ما. آن وقت یک سنگ هم، صرفا از این رو که "هست" آیینه‌ی جهان می‌شود: جام جم را فراموش نکن.

ای دوست تنهایی بی‌نهایت من تو را می‌آفریند و تو را باز می‌شکند که باز قابلیت آفریدنت را داشته‌باشد. این گونه رابطه‌ی من با تو حفظ می‌شود و کلمات‌ام پا بر سر خود می‌گذارند تا بشکنند و شکل بگیرند. من این را دوست دارم. همه چیز را "روند" می‌بینم، "وضعیت" می‌بینم و وضعیت سیال است‌. یک زمان فکر می‌کردم باید چیزی از من در این جهان به یادگار بماند، مثلا اثر هنری‌. اما اتفاقا، ماندگاری اثر هنری هم آنجاست که خودویرانگر باشد. 

پ.ن: امروز کتاب "طبقات جنون" پرویز اسلامپور را دیدم، و پس از مدتها کلماتی خواندم که وجودم را تکان داد‌. ویرانم کرد از بس که صریح بود و مجنون وار.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مرگ

حقیقت هولناک درباره‌ی مرگ: 

آنچه زندگی را به سمت مرگ می‌برد خود زندگی است. به عبارتی زندگی از خودش تغذیه می‌کند تا تمام شود. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دوست.

دوست عزیزم 

آن که تنهاست تنها نیست زیرا اقل کم تنهایی را دارد. تنهای حقیقی منم که از تنهایی هم محرومم، از این لحاظ عدم را در می‌یابم: چرا که عدم همواره چیزی‌ست سرگردان، جویای نام، می‌داند که نامی هم که بر او گذاشته‌اند عاریتی است‌. من این عدم‌بودگی را در خودم (خود عاریتی‌ام که صرفا از سر اجبار لفظی به آن اشاره می‌نمایم) درک می‌کنم؛ می‌فهمم که جوهره‌ی من چیزی جز همان جوهره‌ی پیرامونم نیست، که هر چه در اطراف است در من می‌نشیند و من شکل او می‌شوم. این وضعیت دوگانه‌ی انسان است: از یک سو وحدت "من" متفرد، سوژه و از آن سو شکستن سوژه در چندپارگی و هزارپارگی محیط اطراف. 

دوست عزیزتر از جانم 

دستم را بگیر که جانم بیش از همواره به ستوه آمده و این جهان را تاب نمی‌آورد. حس می‌کنم کودک گشته‌ام

 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نامه۴

دوست عزیز

مورخ چند چند فلان می‌نویسم تا بخوانی، چند گل زرد را

و حوضی را که مهمان‌خانه ندارد، که ماهی برون می‌پاشد از انبساط آب. 

این را ننوشتم که شعر باشد؛ منتظران هرگز شعر نمی‌گویند، بلکه حباب دهان‌هاشان می‌ترکد از بسیاری آب و کمبود ماهی. نفس هست اما تنفس نیست، حرف هست اما گوینده نیست، کلید هست اما کو دستی برای چرخاندن‌اش؟ دهان که می‌گشایم از بسیاری هوا دلم می‌گیرد. میان این همه مولکول کدام را باید به بینی‌ام راه بدهم؟ این حجم نامتعین نامعتبر را از کدام منفذ دریابم؟ آیا چیزی که کوچک است در شامه‌ی من جا می‌شود، یا باید عقل جدیدی اختیار کنم؟

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از میانه

همیشه از وسط آغاز می‌شود،

حکایتی که ران‌اش شکسته‌ وُ

اسبِ رهوار نیست،

آنچنان که کتاب

ورق گشاده همواره، گشاده دهان

به سرنوشتِ گنگِ جهانی، که بسیار ستاره دارد،

بسیار دارد.

 

کتاب‌ها را -تنها گاهی- بخوانیم،

کتاب‌ها را از میانه بخوانیم و هرگز ورق نزنیم

چرا که خود، از میانه زاده‌ایم

چرا که چشمِ کاغذها به شرق و غرب حساس‌اند

و باور کنیم، ورقِ کاغذ چقدر تنهاست، چقدر ناپیداست.

  • س.ن