سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امشب رومئو و ژولیتِ چایکوفسکی را بعد از مدتها می‌شنیدم -البته با یک گوش، چون گوشِ چپم معیوب است و شنبه وقت دکتر دارم-

چند نکته توجهم را جلب کرد که اینجا می‌نویسم.

رومئو و ژولیت از چایکوفسکیِ جوان است، با تمامِ زیبا بودن‌اش در قیاس با آثار متاخر چایکوفسکی خام‌دستانه است اما ویژگی‌های آثارِ بعدی آهنگساز را همچنان در خود دارد. مثلاً:

1- تمِ لارنس راهب (کُرال بادی-برنجی) دقیقاً مشابه کرالِ بادی برنجی است که در قسمتِ دولوپمان موومان اول سمفونی 6 می‌شنویم، با همان درون‌مایه‌ی مذهبی و آمین‌گونه.

2- ارکستراسیون اثر، به خصوص در قسمت بسط و گسترش - مثلاً ضدضرب‌های سنج، پاساژهای سریع زهی‌ها و ... - کاملاً همان روشی است که هم در موومان آخر سمفونی 4 و هم در بسط و گسترش سمفونی 6 دیده می‌شود.

3- درون‌مایه‌ی رومئو و ژولیت، جدایی و فراق است، همان چیزی که ظاهراً بسیار مورد علاقه‌ی چایکوفسکی است. نوعی حسرت ابدی و شکست انسان در برابر سرنوشت. ضرباتِ تیمپانی در انتهای رپریز - دقایق پایانی قطعه- گویی مارش عزایی را همراهی می‌کند که باز هم مشابه همان چیزی است که در انتهای سمفونی 6 می‌شنویم، با گام‌های پایین‌رونده که زهی‌ها به صورت پیتزیکاتو اجرا می‌کنند.

اما چه چیزی برای من در رومئو و ژولیت خام‌دستانه است؟ این دیگر نظرِ خیلی شخصی من است:

1- ارکستراسیونِ چایکوفسکی در رومئو و ژولیت به قدرتِ سمفونی‌های 4 تا 6 نیست، رنگ‌ها به نظرم خیلی جاها تفکیک پذیرند از هم - در یک ارکستراسیونِ برتر، رنگ‌ها چنان در هم می‌آمیزند که یکی می‌شوند، نقطه‌ی خالی ندارند-

2- از نظر فرم، بسط و گسترشِ ناقصی دارد، شنونده را به آن ارگاسمی که باید نمی‌رساند، به نوعی احساس می‌کنی «هنوز جا داشت».

و در پایان: کسانی که مرا می‌شناسند - که فعلاً هیچ کس نیست- می‌دانند که چایکوفسکی بزرگترین معشوق من در موسیقی دوران رمانتیک و شاید در تمام دوران‌هاست - آن سه نفر خدا، باخ و موتسارت و بتهوون را حساب نکنیم- حسِ همذات‌پنداری و فهمِ درونی‌ام از این بشر بی‌انتهاست و فکر می‌کنم که روحِ چایکوفسکی دست‌نیافتنی‌ترین روح‌هاست از جهتِ پاکی و معصومیت، و تیرگی‌ای که از جنسِ همین معصومیت است. در این روزهای تاریک تنها پناهِ آدم می‌تواند خودِ تاریکی باشد و نه اتفاقاً نور - که نور از جنسِ امید است و امید از جنسِ رنج و رنج از جنسِ نرسیدن-

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه ۳

بیهوده گذراندم. 

بیهوده خشمگینم. 

شاگرد داشتم تا ۲. 

دستشویی فرنگی خراب بود لوله کش آوردم تا همین نیم ساعت پیش. ۲۵۰ خرجش شد. ولی وضع پولی بهتر است شهریه‌ها یک از یک می‌رسند. با این وجود ۷ تومان باید خرج کنم برای ایزوگام که سقف چکه می‌کند. ۵ باید بزنم بیرون باشگاه. قبلش ۲ ساعتی وقت دارم می‌خواهم چند تا رساله‌ی هارمونی را ورق بزنم (شونبرگ و پرسی‌کتی). این کتاب شونبرگ خیلی می‌تواند الهام‌بخش باشد برای تدریس هارمونی. پرسی‌کتی هم برای قرن بیستم. 

خسته‌ام. خیلی تنها. 

آن که دوستش دارم شنبه می‌آید. 

همیشه در وضعیت so so بوده‌ام. 

از این بینابین بودن خسته‌ام. خورشیدی می‌خواهم که بتابد‌‌‌. نه از پشت ابر‌. صاف‌‌. بی غلول. بی‌غش. گفت دفعم مده ای بوالفضول. نی تو مانی نی میان. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

راه صحیح

اگر قطار، حتی یک آن تغییر عقیده می‌داد، بی‌گمان به عقب برمی‌گشت. 

اما در تاریخ هرگز کسی تغییر عقیده نداده‌است. 

ما همواره به یک راه رفته‌ایم، و آن راه صحیح است.

اگر راه دیگری وجود داشت، هرگز خطا نمی‌کردیم، هرگز گمان نمی‌بردیم. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه۲

صبح شاگرد داشتم. در کمال بی‌حوصلگی و بی‌رمقی بودم. با این وجود همه‌ی سعیم را کردم که کافی باشم. بالاخره یک و صد آمد توی کارتم و باز از مرگ کمی آن‌سوتر جستم. هرچند همین را باید ۹۰۰ تومانش را بدهم شهریه‌ی باشگاه، باز پس فردا ۶۰۰ دیگر می‌رسد و برای رساندنم به سر برج کافی است (دارم عین هرآنچه فکر می‌کنم را می‌نویسم). 

بچه‌ها (سارا و افشین و اردلان) می‌خواهند کارم را که یک بار قبلا ضبط شده تمرین کنند و ببرند روی صحنه‌. اولش بی‌میل و بی‌رمق بودم. حالا بدم نمی‌آید یک اجرای دیگر از این کار بشنوم هرچند کلا اثر مورد علاقه‌ام نیست. 

نیاز به پول دارم، خیلی زیاد، برای این که سه قطعه‌ی پیانویی و سه دوئت ویولن را جداگانه ضبط کنم. این دوئت سومی مانیفست من است. آنقدر دوستش دارم که حد و حدود ندارد‌. با تمام کارهای دیگرم از لحاظ فرم فرق دارد. اولین بار است که به یک اثری از خودم می‌توانم بگویم زبان شخصی. چون از مرزهای اثر بودن بیرون می‌زند، اثر موسیقی است ولی اذعان می‌کند که جدی نیست و این جدی نبودنش خود تبدیل به مساله‌ای جدی می‌شود (مثل کارهای تارانتینو). اگر بگویم یک انقلاب در آهنگسازی کسی که اینجا را می‌خواند به من خواهد خندید، البته ادعای بزرگی هم هست و حق دارد که بخندد، اما حداقل می‌دانم بین آهنگسازان ایرانی کسی این شکلی فکر نکرده. می‌دانم می‌دانم این چیرها یک روزی فهمیده می‌شود، یک روزی فهمیده می‌شود ک من دقیقا چکار کردم، شاید ده سال بیست سال دیگر، مهم نیست. 

خیلی خسته‌ام. همه‌ی این هیجانات که روی کاغذ می‌آورم، در عین، و در کمال ناامیدی است. حسب حال کسی است که از زندگی خسته شده. که زندگی برایش چیزی یکنواخت و ملال‌آور است. و تنها تک و توک لحظات قشنگی دارد. که زندگی‌اش سرد است و از عشق خالی است و نسبت به عالم و آدم بی‌اعتماد شده و حتی نسبت به خودش هم. آن ایمانی که در پاراگراف قبلی شنیده می‌شود روی دیگرش هم بی‌ایمانی و شک محض است به خودم. 

گاهی فکر می‌کنم خدا هم به خودش شک دارد. وگرنه ما که شکی نداشتیم.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

اندوه

آنقدر اندوهگینم که می‌توانم دریا را با موج‌هایش یکجا ببلعم. 

من عمر نوح کرده‌ام و حس می‌کنم اندوهم فقط متعلق به من نیست، غم تمام بشر است. از اول تاریخ تا همین الان.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دانستن

مساله‌ی من دیگر دانستن حقیقت نیست. همه‌ی ما حقیقت را می‌دانیم.

اما کمتر کسی به جایی می‌رسد که "بداند که می‌داند".

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زنگ

اگر بخواهم رنگ خودم را توصیف کنم می‌گویم خاکستری.

با رگه‌های آبی کمرنگ.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دریغ

نام تو را با خون

بر پرده‌ی سینما نوشتم

از همان دست که کیارستمی

نام‌ آدم‌هایش را با آب

آویزه‌ی درخت می‌کند.

دیگر زیبایی 

چیزی عفن و چرک مرده‌است 

وقتی که زیر آفتاب 

رانندگان فریاد می‌زنند تجریش تجریش

و تجریش فرسنگ‌ها دورتر است

همچنان که نام تو فرسنگ‌ها 

از من فاصله دارد.

نام تو را سال‌ها

در دوری و قهر و جدایی و تب

با خود زمزمه کردم 

با این امید که روزی، روزی 

باران بیاید و 

جوانی من 

مثل یک شکوفه‌ی نارنج 

در خورشید نام تو بدرخشد؛

اما دریغ، 

زیبایی تو پیر بود و 

از عمر من می‌کاست.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در مرداد باران می‌آمد.

در شهریور باران می‌آمد.

در مهر هم باران می‌آمد 

و من هرگز گمان نمی‌بردم 

که روزی باران آمدنش را قطع کند

چنان که آدم دست خودش را قطع نمی‌کند

اگرچند گناه‌آلوده باشد 

و آب عکس آسمان را؛

اگرچند ابری.

من نیز از این دست

نام تو را 

پیش از دانستن 

بسیار بر زبان رانده‌ام 

چرا که دوستی داشتم 

که شاعر بود و 

بسیار خوب دروِغ می‌پخت 

آنچنان که دروغ‌هایش را 

مثل نان لبنانی می‌شد 

در بازار شیطان فروخت 

یا مثل پرچم ایران 

بر سر در منازل و قریه‌ها 

آویزان کرد. 

من او را باور نداشتم 

اما باور او 

همچون آب که به خورد گیاه، 

در جان من می‌نشست و 

با من می‌شد و 

با من بر می‌شد. 

پس آنگاه، من و باورم بخار می‌شدیم و

به جان درختان می‌نشستیم 

که روز بارانی هنوز

بی برگ بودند و 

نارنج‌هاشان از سر ناچیزی بود، 

چنان که فرزند صالح 

نه توشه‌ی دنیاست نه آخرت، 

که از زیادت اسپرم است و 

تقه‌های تند و بی‌حاصل، 

که تو هنگام عبور 

وحشی می‌شوی و 

وحشی نیاز توست و 

حتی گیاهان ساکن هم 

توحشی دارند

در خور سینمای وحشت. 

هم از این روست که ژان پیر ملویل 

سکوت را آویزه‌ی گوش ترس می‌کند 

آنگاه که در دایره‌ی سرخ 

سکانس سرقت معروف را 

بر پرده می‌گذارد.

این شعر، بسیار مشوش شد 

زیرا که فکر شاعر 

 هنگام عبور

بارانی بود 

و دیروز باران می‌آمد 

و شاعر می‌داند که فردا هم خواهد آمد

و اساسا هیچ روزی غیر بارانی نیست

چرا که آفتاب دروغگوست 

و از فرط دروغ اینچنین می‌درخشد

 که آب هم اگر دروغ می‌گفت

قطرات‌اش طلایی بودند و 

می‌درخشیدند. 

دوست من بخواب

که تنها خواب 

سکون جالبی دارد 

و در میان برف توجیه می‌شود 

و رد پای تو را می‌پوشاند

چنان که موی سفید

رد پیری را 

و بوی جنازه‌ رد مرگ را.

پوشیده مرگ می‌آید

و پوشیده‌تر خواهد رفت

- هم از آن دست که مولوی گفت-

دوست خوب من فراموش نکن 

که تو در ایران زیست می‌کنی

اگرچند مرگ تو

با او که در پاریس نشسته

برابر است 

و اگرچند او گرسنه نمی‌میرد.

تو منتهای نام خودی 

و نام تو هر روز صبح

با اذان 

از بلندگوی مساجد پخش می‌شود

هم‌آنگاه که نان می‌پزند و 

سبوس قاطی آرد می‌کنند و 

دروغ قاطی اشک.

دوستی داشتم که شاعر بود

و بسیار خوب دروغ می‌پخت 

آنچنان که نانوا نان را و 

آدم بقیت خود را. 

بقیه‌الله الاعظم. 

نام خدا بقیه‌ی بقیه‌هاست

یعنی هنوز چیزی جامانده دارد 

و از همین روست که آدم هنوز

هر شب تقه می‌زند 

تا نام ناقص خدا را ‌

به اتمام برساند.

یا نسل ناقص خود را 

ناقص‌تر کند 

از آن دست که اعداد 

هر چه اعشار بیشتر

ناتمام‌تر. 

پس تو نیز 

دنباله‌ی پدرت هستی

از آن جهت که او نتوانست. 

  • س.ن