میبارد
بی آن که ببارد
قطرهای از سقف،
در خونِ خود.
حدودِ سبز، زمان است
حدود آینه، گرداب.
و در شکستِ آب، دایرهها
چهرهی انسان را
به نامتناهی تکرار میکنند.
به ردِ محوِ زمان آمدم،
به آینه، به نگاه:
زمین سپید بود
و برف تکرارِ سپیدی؛
و هر قدم به اشارتی
در هر قدم، تکرار میشد.
حدودِ سبز، زمان است
حدودِ برف سپید.
حدودِ خون به کجاست، در دوایر رگ ها؟