هرگز جهان
چیزی ندارد،
جز آنچه دارد،
و آنچه دارد
چیزی نیست،
جز همان که ندارد.
این را با من کلاغی گفت، پنج صبح.
سرد بود،
و آسمان سوت میکشید.
صدای ماشینی از دور:
قاب سفید شد، سفیدِ خالی.
هرگز به آنچه میدانی اعتماد نکن،
که دانشِ تو همزادی دارد،
آنسوی آبها.
و در مکالمهی دانشها
ماهیانِ پرنده از آب بیرون میجهند
و در حروفِ پرندگان
فلسِ نقره جاریست.
یک سال، ده سال، صدها هزار سال
انسان دیدهاست بهار را.
در هر بهار، زنبقهای وحشی
درهها را ساییدهاند
و مورچهها در اعماقِ زمین اندیشیده
و عقابها در ارتفاع.
هرگز بر آنچه هست نمان
که چشمِ تو حضور است وُ
حضورِ تو غیبت.
هنوز سرد بود، و باد میپیچید.
سنگی به انتهای نگاه پرتاب کردم، برگشت:
نه هیچ رفتی بیبرگشت،
نه هیچ سکوتی بی حرف.
به من نگاه کن، ببین که چشمهایم
چیزی را به سرانگشتِ مُژه میسایند:
همواره خیره، خیرهتر از حضور،
خیرهتر از جنجال، و عبور.
صدای ماشینی از دور:
زنی گذشت.
دنبالهی لباسش، سفرهی گنجشکان بود
حرفی را به زمزمه تکرار مینمود.