همه‌ی عمر به دنبال آزادی می‌دویدم، و چون به آزادی می‌رسیدم فریاد می‌زدم "خدایا خدایا مرا اسیر کن!" گویی بند بندِ تنم از هم می‌گسست، زیرا که فقط من آزاد نبودم، تکه‌های وجودم هم آزاد بودند. و نمی‌خواستند که در قالبِ «من» اسیر باشند.

آنگاه فهمیدم که «من» وجود ندارد، مگر در قالب تکه‌پاره‌هایی از کلمات، که ذراتِ سرگردانِ وجود را به هم پیوند می‌زنند تا جهان علی‌الظاهر برقرار بماند.

امشب در آینه به چیزی می‌نگرم که همه‌ی عمر «من‌»اش خوانده‌ام. و تاریکی روی نیمی از پیکرم سرگردان است. ای آیه‌های تاریکی! سرودهای خشن! ای مستی‌های لحظاتِ قتل! مرا بسرایید که روی فواره‌ی آب عریانم. با آلتی که یادگار پدرم داوود است: مناره‌ای از خاک.

مرا بسرایید که می‌روم که هرچه هست ببازم. و پادشاه جهانم، آنچنان که پدرم بود.