سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر چیست؟

شعر آن سخنی است که به معنی واقعی کلمه هیچ نداشته باشد. نه عاطفه، نه اعتقاد، نه خیال، نه فکر، نه احساس. آنقدر هیچ چیز نداشته باشد که مثلِ آینه شود، رعب‌انگیز شود. در شعر که می‌نگری چهره‌ی خودت را ببینی، و فرار کنی به دوردست. شعر اینگونه مخاطب را فراری می‌دهد، و این گونه باز مخاطب را به خودش می‌کشاند. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

روحانی

پریشب کیارش زنگ زد، بعد چند سال، با یک شماره ناشناس. احوال روحانی را گرفتم، گفت که در لندن به بیماری سختی مبتلا شده‌. خیلی دلم گرفت. دورانی که پیش روحانی می‌رفتم بهترین وقت بودنم بود. جوانتر بودم و پیرمرد هفتاد ساله به من بیست ساله شوق جلو رفتن می‌داد. می‌گفت تو فقط بنویس مهم نیست خوب یا بد، کارت را بی‌بهانه انجام بده. می‌گفت اسپیلبرگ را به تارکوفسکی ترجیح می‌دهد و من خام توی دلم این عقیده را تحقیر می‌کردم، هرگز نمی‌اندیشیدم که روزی خودم همینطور فکر کنم. یک بار برای آن که موتیف را در موسیقی به من بفهماند کاشی‌کاری‌های خانه‌اش را نشانم داد که همه شبیه هم بودند، و یک کل منسجم را می‌ساختند. یک بار دیگر هم کلاس یک ساعت و نیمه مان را تا ظهر طول داد تا از عهد عتیق و عهد جدید داستان‌ها برایم بگوید. 

بهایی بود و بابت همین از سیستم دانشگاهی کنار گذاشته‌ شده‌بود، اما هرگز در این باره علنا چیزی نگفت، من هم نپرسیدم. بعدها فهمیدم که تمام اساتید گردن کلفت دانشگاهمان در دهه‌ی شصت و هفتاد شاگردانش بوده‌اند، یک نسل را در خفا تربیت کرده بود بی آن که نام چندانی از خودش این طرف و آن طرف برده شود. 

استاد عزیزم امروز که به حال خودم واگذاشته شده‌ام بیش از همیشه دلتنگت هستم و پیش خودم می‌گویم کاش بودی و تلاش مذبوحانه‌ام را برای زنده ماندن در این شوره‌زار به چشم می‌دیدی. گفتی از ایران برو، و من آرمان گرای صوفی مسلک ماندن را برگزیدم، در خاکی که هر سویش را نگاه می‌کنی درخت مرگ از زمین سبز می‌شود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

محور مقاومت

خوشم می‌آید چپ و راست از اسرائیل ضربه فنی می‌خورید و صدایتان هم در نمی‌آید، زوروهای بی‌یال و دم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هوشنگ

یکی از لذات زندگی‌ام شب‌های چهارشنبه است که می‌آیم خانه‌ی مامان و بابا. پدرم امروز پنج و نیم صبح در حالی که به کل سیستم دولتی فحش می‌داد و روزشماری میکرد برای بازنشستگی‌اش بیدار شد، چای و نیمرو درست کرد و مثل همیشه خوش‌تیپ ترین حالت ممکن را به خود گرفت تا ساعت هفت و نیم برسد سر کار. هوشنگ از پنج صبح بلند بلند ماو ماو می‌کرد، معلوم نبود آن بیرون سردش شده یا گرسنه‌اش هست، مامان به رسم هر روز و هر شب چند تکه آشغال مرغ انداخت جلوش که فقط یک کمی خورد و در حالی که خودش را به پای پدرم می‌مالید یواشکی از در خزید تو و مثل نجیب‌زاده‌ای آمد سر جای همیشگی‌اش روی مبل لم داد. حس می‌کنم ور رفتن با هوشنگ تبدیل به انگیزه‌ای برای زندگی روزانه‌ی پدر و مادرم شده که تمام مصائب زندگی را از یادشان می‌برد و لحظات شیرینی را برایشان رقم می‌زند. من همیشه طرفدار سگ بودم و فکر نمی‌کردم با گربه‌ها ارتباط عمیقی برقرار کنم، اما انگار حسم دارد یک کمی عوض می‌شود. چقدر اینجا همه چیز خوب است و چقدر مضرات زندگی را فراموش می‌کنم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روز پرماجرا

صبح زود بلند شدم، به زور و ضرب خودم را بلند کردم که کار کنم. رفتم پایین قهوه خوردم، از کتابفروشیِ بغل خانه دو تا کتابِ تازه خریدم.  

بعد از یازده و نیم تا یک جلسه‌ی تراپی داشتم - که خیلی عجیب پیش رفت و بعدها از جرئیاتش خواهم نوشت-

دو رفتم باشگاه، همایون هم آمد. بعدِ ورزش رفتیم جوجه زدیم به خرج همایون. 

شش رسیدم خانه. دو ساعتی کار کردم باز. روی یک کار پیانویی برای رسیتال هفته‌ی بعد، و همینطور قطعه‌ی پیانو و ویولن که یکشنبه با احمد تمرین کنیم. 

ده احمد آمد. کلی مرغ سرخ کرده آورده‌بود که از روی سالاد سزارش اضافه آمده‌بود. محمدچایی خوردیم و محمدسیگاری کشیدیم. زدیم بیرون، برگشتم بالا. یک ساعتی با لیلی حرف زدم. چرت و پرت. 

چقدر آدم دیدم امروز. فردا هم از ظهر آموزشگاه دارم تا شب. چقدر روزمرگی و بی‌معنایی گاهی قشنگ است. حتماً که نباید دنبال معنی گشت. باید در همین بی‌معنایی آنقدر کار کنیم و جان بکنیم تا پیر شویم و بمیریم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

عشق و مرگ

دنبالِ آدم سالم رفتن دروغ زیبایی است. ما عاشق زخم‌های هم می‌شویم، عاشق تاریکی‌هایی که هیمنه‌شان جان‌مان را می‌لرزاند. لذت، امری تاریک است و چیزی از مرگ دارد. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با دستهای سیمانی

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با برگ‌های پاییزی 

انسان می‌‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با مرگ 

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

حتی مرگ را

انسان می‌خواهد که 

انسان می‌خواهد که 

انسان. 

در بارگاهِ کتابفروشی ایستاده بودم. 

ویترینِ شیشه‌ای، بوی کاغذ می‌داد 

و عطرِ کُندرِ کوهی و عسل را 

باد از سرزمین‌های شمال می‌آورد

و نیز بوی آتش را، و ذغال را 

و سوختن را و دانستن را. 

تمامِ دانشِ من 

- که نعلِ اسبِ بودن بود- 

در عکسِ آب منتشر می‌شد 

و در مجاورتِ کتابفروشی‌ها 

همواره مغازه‌ی عکاسی بود 

تا کفش‌های ما را برای همیشه 

در تاریخ ثبت بنماید. 

 

انسان می‌خواست که همه چیز را از آن خود کند 

در برگ‌های پاییزی 

انسان می‌خواست که همه چیز را از آن خود کند 

در عشق 

انسان می‌خواست که دروغ را از آن خود کند 

در راست و در چپ

انسان انسان بود، 

بودن، انسان بود 

بودن بودن بود 

دانستن، دانستن. 

هرگز چیزی از آن من نشد 

هرگز چیزی نشد 

هرگز نشد. 

  • س.ن