سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
تمامِ من به ناتمامِ کجا می‌ریزد وقتی که دریا دیگر ظرفیتِ خود را ندارد و آفتابِ کبود سرریز کرده‌است ای غافل! بگذار تا بیاید آن که نمی‌آید.
و لمس اشاره‌ای است به تمامی. کجاست به ناکجا. بودن است به نبودن. حاضر است و مستقبل. چیزی از خود دارد، چیزی از دیگری.
در لمسِ تو، دستِ من، دستِ مرا لمس می‌کند. لمس، آیینه‌دارِ دست من است. زیرا که لمس منعکس نمی‌شود مگر در غیرِ خود و غیرت از غیریت می‌آید ای برادر. بگذار تا غیر باشیم وقتی دیگر چیزی ظرفیتِ خود را ندارد و اشیای اتاق سرریز می‌کنند و مثلِ فلس ماهی وا می‌روند و مثلِ کوه روغن آب می‌شوند، آیینه‌های گدازان، آیینه‌های کبود. بگذار تا خاک باشم ای برادر به لمسِ کرم‌های لغزان در گلوی خیس یا انتها باشم به ابتدای دالانی که سقفِ منحنی دارد و انحنایش به حرفِ نون می‌ماند، به انحنای کلمات.
ای برادر، ای غافل، ای لمس، ای ملتمس! تو را به ابتدای آدمی قسم می‌دهم، او را به یاد بیاور. از او چیزی بگوی، اما با لبانِ بسته بگوی، با انگشتانت بگوی، نه! با وجودت بگوی. با کلمه بگو نه با کلمات! اشاره کن اما نه اشاره‌ با انگشت، نه با چشم یا سر. اشاره به اشاره، به مستشارالیه.
وقتی تمامِ فکر من از تمامیتم سرریز می‌کند ای برادر، گویی خیابان‌های شهر، گره‌های روح من‌اند، هر گره اشاره‌ایست، هر اشاره چشمی دارد، هر چشم می‌بیند اما نمی‌بیند -دیدن و نادیدن ملازم‌اند- هر روح هست، هر هستن اشاره‌ای دارد. اشاره‌ای به نگفتن! پس با نگفتن بگوی، با چشمِ بسته ببین، با انکار مومن باش. آنچنان که من انکارِ خود-ام ای برادر! آنچنان که روح، انکارِ خود است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

قطعه

بیداری

شکلی از تن است:  

سوزنِ کاج در برف.   

تو می‌آیی،

برف را سوراخ می‌کنی وُ

باریکه‌ای از ذهن می‌شوی:

مثلِ نوری که

بر سنگفرش اُفتاد،

و خیس شد.

 

تو می‌آیی:

به شیوه‌ی عدد پنج

-         سخاوتمند-

و حقیقتِ سرد می‌وزد

بر ماهیانِ مُرده‌ی آبی رنگ.

 

آنگاه، مسیحِ کوچک من

گنجشکی خواهد بود

و او یکایکِ ما را

به نام، خواهد خواند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صبر

احساس می‌کنم در هر دوره‌ای از زندگی‌ام کلیدواژه‌هایی داشته‌ام. مثلاً تا همین دو سه سال پیش کلیدواژه‌هایم «فلسفه» و «دیالوگ» بود. حالا مهم‌ترین کلامِ زندگی‌ام صبر است. احساس می‌کنم در صبری عمیق فرو رفته‌ام که زمان را از حرکت می‌ایستاند و مرا در خلسه‌ای سنگین با زمان و فضا یکی می‌کند، گویی که در حوضچه‌ای از شیرِ داغ شناورم. آنقدر درد برایم مکرر شده که دیگر احساسش نمی‌کنم، گویی با آن یگانه شده‌ام، و آنقدر صبر سنگین شده که دیگر منتظرِ سرآمدنش نیستم. دیگر نمی‌خواهم سکوتم بشکند، حتی کلمه‌ای بر زبان بیاورم، دیگر در حضور دیگران احساس تنهایی نمی‌کنم، چون که تنهایی تصوری است مبتنی بر ضدِ خود، و چیزی به غیر از تنهایی اصلاً وجود ندارد.

بگذار جسمی شناور باشم با قلبی دردآلود، بگذار سکوتی سیال باشم، بگذار زنگ مکررِ شب باشم یا ابری که از فرازِ ابری دیگر می‌گذرد.

اینجا خالص‌ترین مفهومِ «خود» رخ می‌نماید: خود، هیچ چیز نیست! خود، وجود ندارد.

خود دروغ است. و دروغ خالی است. و خالی آبستن است. آبستنِ تصور.

تصوراتِ من از خونِ تازه می‌آید

و خون تصورِ خام است، غرقه در سیلان

دروغ پختن من ناشی از تمامِ من است

دروغ، خونِ خیال است، خونِ سرگردان!

تو ای تناهی عریان که سخت می‌گریی

تنن تنن تننا تاننا تنا حیران!

اگرچه غرقِ فسادم، دقیق می‌دانم

که خون میوه‌ی فاسد، دقیقه‌ایست دوان!

  • س.ن