تمام امروز به سه کار اصلی گذشت: کار کردن روی قطعهای که برای ویولن و پیانو مینویسم، حرف زدن با نیما که آن سر دنیاست بعد از یک سال (مکالمهای که قریب به سه ساعت زمان برد) و حرف زدن با خواهرم که کمی بالاتر از آن سر دنیاست (نرسیده به قطب). حدود نیم ساعت پیش تازه یادم آمد که دلم فضای گرم میخواهد و امروز تماما با تخممرغ آبپز و پنیر و گردو خودم را سیر نگه داشتهام. بعد به این فکر کردم که چقدر رانندگی این وقت شب که خیابانها خلوتاند می چسبد. شال و کلاه کردم، خسرو را زدم بیرون و آمدم خلیلی نان و کباب بخورم.