خدای کوچکِ من
آب است.
و در دهانِ خود جاری است.
او از بلور خویش مینوشد
و مثلِ هر خدای دیگری
یک لحظه است.
او در شکستِ ثانیهها جاری است
و در ضربانِ قلب من میشکند.
خدای کوچکِ من
آب است.
و در دهانِ خود جاری است.
او از بلور خویش مینوشد
و مثلِ هر خدای دیگری
یک لحظه است.
او در شکستِ ثانیهها جاری است
و در ضربانِ قلب من میشکند.
«من در میانِ تو ایستادهام
چرا که همواره چیزی
در میانِ چیزی است»
چیزی باید در میانِ تو فرود برود، تا تو را پُر کند، تا تمامِ تو را بگیرد و تمامِ تو شود. و هر چه آن چیز فروتر رود، لذت و رعشهی آن عمیقتر میشود.
هنگامی که درد میکشیم (منظورم شکلِ اصیل و مثالیِ درد است) چنینیم. و تعمداً آن چیز را فروتر میکنیم در خود تا بیشتر با آن یکی شویم و اینگونه سنگین و سنگینتر میشویم.
در نقطهی ارگاسم، حالا من و آن چیزِ خارج از من، یکی شدهایم. وقتی با چیزی یکی میشوی، دیگر آن چیز وجود ندارد. تویی و تویی، خودِ تو. و مینگری و میبینی که دیگر دردی نیست.
پس برای رهایی از درد، ناخودآگاه به آن دامن میزنیم تا تمامِ ما را بگیرد و تمام شود. تو وقتی در برابر دشمنی تسلیم شوی و بگذاری تمامت را فتح کند، وقتی دشمن دیگر چیزی برای فتح کردن ندارد دیگر دشمن نیست. اصلاً دیگر وجود ندارد.
درد از جذبه میآید. از تقلا و کوشش. و از این رو با لذت یگانه است. هر دو میخواهند به چیزی برسند. به ته برسند. ته بکشند و باز از خود لبریز شوند.
آنجا که درد و لذت نیست عدم است، خدا در آنجا خوابیدهاست.
عرفانِ عزیزم
حالیا که این سطور را مینویسم حدودِ پنج صبح است و من هنوز نخوابیدهام. اشک در چشمانم حلقه زده، اما نمیفهمم اشک غم است یا شادی یا شوق یا چه کوفتی. بهتر است بگویم اشکِ مرگ است. مرگی که هر لحظه در پوستِ من زندگی میکند، با من نفس میکشد، صبح با من برمیخیزد، صبحانه میخورد، سیگار میکشد و میمیرد و میمیرد و میمیرد... میبینی چقدر جملاتم دراز شدهاند؟ انگار میل ندارم جملهها را، کلمهها را تمام کنم. مثلِ نفس کشیدن میماند: هر نفس اشارتی است به نفس بعدی، هر ثانیه، ثانیهی بعد را فرا میخواند، هر کلمه، کلمهی دیگر را.
عرفان من پوستِ خودم هستم. تو هم همینطور. همهی ما پوستِ خودمان هستیم و در عین حال زیر این پوست، هیچ «خود»ی در جریان نیست. «خود» دروغ محض است. خود ما همان جهان است که در ما میپیچد و در ما حرف میزند. فرض کن یک مشت پیرهن را آویختهای به جا رختی. باد در پیراهنها میپیچد و پُف میکنند و خیال میکنی که درونشان چیزی است، اما هیچ نیست. آنها خالیاند. بادِ ما هستی عاریتیمان است که در این تن افتاده و به جنبشاش میدارد. ما همه پوستیم و جهان در ما میپیچد. اما جهان چیست؟ جهان هم هیچ نیست، جهان خودِ ماست!
مسخره است نه؟ از یک سو خود را انکار میکنم و به جهان میرسم و بعد جهان را زیر سوال میبرم و دوباره اصالت را به خود میبخشم. گویی در دو سوی یک ورق کاغذ گیر کردهام.
اینها که مینویسم هیچ کدام حرفِ نهاییام نیست عرفان. هر کدام حرفی است به سوی حرفی. اشتیاقی است به اشتیاقی دیگر. میخواهم بگویم، به رقص کلمهها فکر کن، اصلاً به خود رقص فکر کن که یک جزء بدنت یک لحظه یک جا هست و لحظهی بعد همانجا نیست. چگونه است این بودن و نبودن؟ اینجا و آنجا بودن؟ بودن چگونه ناگهان نبودن میشود و هستی هر چیز همان نیستیاش است؟ ببین چگونه اشکال، اشکالِ سیال در هم میپیچند و هستند و نیستند -–نقاشیهای کاندینسکی را ببین- هستی ما چنین است، و من از اشتیاق به این هستی، اشتیاقِ بیکرانه دارم میسوزم، از اشتیاق به خودم میسوزم، خودی که اصلاً وجود ندارد اما مرا کشان کشان به راهِ زندگی میبرد.
پ.ن: وقت کردی بیا عرقی بخوریم و از این خیالاتِ واهی کمی کناره بگیریم.
عرفانِ عزیزم
برای تو مینویسم که چهرهات – چهرهی استخوانیِ سوختهات- نیمی مرگ است و نیمی آفتاب. این دو نیمه، همدیگر را میخورند تا به هم بپیوندند، و خطوطِ تُند بینی حدفاصل آنهاست. باری آفتاب و مرگ – همچون سایه روشن یک پیالهی سرخ- در جدال ابدیاند.
برای تو مینویسم که تنهایی. عمیقاً تنهایی. با من تنهایی، با او تنهایی، با هر کس تنهایی. و من این تنهایی را همچون یک شی مقدس ساده ستایش میکنم. اشیاء مقدس اغلب سادهاند و حتی مضحک. سادهتر از آنی که میپنداریم. ما چیزی را لمس میکنیم و این لمس بیمعنا است، و در این بیمعنایی چه تقدسی نهفته است! پوچی مقدس! چندی است به این مفهوم میاندیشم عرفان. چیزی با چیزی برخورد میکند! به همین سادگی و مسخرگی. آیا در این پوچی و بیهدفیِ (به گمان من والا) بود که راسکلنیکف به جنایت اندیشید؟ و مورسو (در بیگانه) دست به قتل زد؟ آنها از فرط ملال کشتند، از فرطِ هستی!
ما از هستی سرشاریم. و از هستی خود لبریز میشویم. و از هستی خود ملول میشویم. و هستی خود را وقتی بالا میآوریم نتیجهاش میشود قتل، و هنر. و فکر کن که خدا! خدای ملول بیچاره با این همه هستی چه میکند؟
من فکر میکنم که تک تکِ ذرات این جهان، از خود سرشارند، و از خود ملولاند و از فرطِ پُری خود را ناقص میپندارند و بیمار میشوند و برای رفع نقصان از پی یکدیگر میدوند. و اینگونه است که روز، شب میشود و شب روز. و این دو هرگز به یکدیگر نمیرسند و یکدیگر را درک نمیکنند. وای که چقدر پُر بودن و کامل بودن دردناک است. چقدر سیری دردناک است عرفان. آدمِ تشنه میداند دردش چیست. اما آدم سیر سرطان دارد، سرطاناش خودش است، از خودش فرار میکند اما هر جا میرسد باز خودش را میبیند. به عشق پناه میبرد که در عشق از خودش رها شود، باز میبیند آنجا هم تصویرش پررنگتر از همیشه است. همه جا هست. و بدتر از همه این که معشوق اصلاً برایش موضوعیت ندارد.
این وضعیتِ این روزهای من است عرفان عزیزم. من سرطان شدهام. من از خودم پُر شدهام و یک دم، حتی یک دم از خودِ لعنتیام راحت نمیشوم. بیوقفه میاندیشم حتی وقتی که نمیاندیشم. و راهی برای برون رفت از اندیشه، از زبان ندارم. شب و روز دیگر برایم فرقی ندارند، اینجا و آنجا فرقی ندارند، همه جا همین است، همه جا «هست»، «هست»، «هست».
من از «هستی» بیزارم. هستی آنقدر «هست» که دیگر «نیست». که پوچ است. آنقدر پُر است که تهی است. من از این همه دیدن بیزارم. آنقدر میبینم که نمیبینم. میخواهم تمامِ خودم را ذره ذره ذره، جلبک جلبک، قطره قطره بالا بیاورم، در خود میپیچم و مثل مار دُم خود را میبلعم. کلمات را دور میزنم، بالا و پایین میکنم، اما باز «کلماتند»، باز «هستند». چه باید کرد؟
با این وضعیتِ لاینحل چه باید بکنم عرفان؟ اینها را مینویسم بلکه روزی تو بخوانی. انتظار جواب ندارم، انتظار هیچ چیز ندارم، انتظارِ انتظار ندارم. اما گویی تنها تو میتوانی «هیچ»ِ مرا پاسخ گویی. آیا با یک «هیچ» بزرگتر؟ خدا میداند.
- برای گریز از پوچی، به چه پناه میبری؟
- به پوچی!
پوچی دایره در دایره است.
همچون آینه در خود می خندد
پوچی رسالت ناگزیر اشیاست.
ببین! میز و صندلی و دیوار، هیچ چیز نیستند
آنها فقط خودشانند
و همچون فرمانروایی بر وجود خویش حکم می رانند.
چرا باید انسان فکر کند که هدفی دارد
یا به سویی می رود؟
مگر این جهان سبکسر و جهنده نیست؟
بگذار هم خصلت جهان باشیم.
پوچ همچون خدا، که نه کاری می کند نه سخنی می گوید
و تنها در تمامیت خود جاری است.
مثل یک ستاره ی سرخ
به هر سو می نگرم می میرم
اما در مرگ هم چیزی نیست.
مثل گوش می شنوم
مثل چشم می ترکم
مثل حباب
بر تابوت آب می رقصم
مثل دندان می جوم
علف می شوم و در آفتاب می درخشم
می دانم، می دانم که هیچ چیز هیچ چیز نیست:
این را به گوش خود از قطرات منی شنیدم
که در زهدان بعد از ظهر می چکیدند:
دایره در دایره
سپید در سپید.