به نظر میآید که روزِ خوبی باشد. بعد از مدتها کمی پول توی حسابم میآید، این ماه خیلی افت داشتم، خیلی. منی که همیشه بالای سه چهار تومان توی کارتم بود، الان داشتم به مرزِ یک نزدیک میشدم، که برای من زنگِ خطر است، یعنی «بدبخت داری بیپول میشوی، دینگ دینگ، داری بیپول میشوی بدبخت، دینگ دینگ، مواظب باش، دینگ دینگ تورم».
ساعت 4 کوثر میآید که برویم بیرون کافه. بعد از یک سال و اندی بی دوست دختری تصمیم گرفتم یک غلطی بکنم، ولو زیاد هم طرف برایم شاهِ شاهان نباشد، بهتر از این تنهایی تخمی است که صبح با صدای ذهنِ خودت از خواب بیدار میشوی، با سیگار و چایی (به قول نامجو) صبحانه میسازی، ظهر زنگ میزنی بیرونبر که خوراک جوجهی تخمی 50 هزار تومنیشان را بیاورند تا طبقهی 3 بالا، تا عصر دورِ خودت پر میخوری، سرت را با کارهای مختلف گرم میکنی که صدای ذهنِ خودت را نشنوی، عصر کاپشن میکنی میروی تنها قدم میزنی، شب گُل میکشی که زمان یک کمی بگذرد، فکرهای بزرگ داری ولی انرژی نداری هیچ غلطی بکنی. میخواهم بگویم حتی یک دوست دختر معمولی - گیرم که عشق زندگیات نباشد و با تاج سفید نیامده باشد- بهتر از این وضعیتِ کاملاٌ خنثی و کاملاً تهی از شور و شعف زندگی است. و زندگیِ من الان کاملاً خنثی و کاملاً تهی از شور و شعف است که هی سعی کردهام به زور با معنویات و با هنر و با موسیقی پرش کنم، که به هیچ دردی نمیخورند و فقط پیر و پیرتر و خمودهتر میشوی.
یعنی شدهام عینِ آدمِ اصلیِ شبهای روشن داستایوسکی که خیلی بدبخت بود و فقط سواد داشت.
حالا میخواهم بروم یک کم به خودم برسم. سه تیغ کنم. تافت بزنم. چهار قرار دارم. بروم کافه. شاید زندگی کمی قابل تحملتر شد.