سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزانه 19

به نظر می‌آید که روزِ خوبی باشد. بعد از مدت‌ها کمی پول توی حسابم می‌آید، این ماه خیلی افت داشتم، خیلی. منی که همیشه بالای سه چهار تومان توی کارتم بود، الان داشتم به مرزِ یک نزدیک می‌شدم، که برای من زنگِ خطر است، یعنی «بدبخت داری بی‌پول می‌شوی، دینگ دینگ، داری بی‌پول می‌شوی بدبخت، دینگ دینگ، مواظب باش، دینگ دینگ تورم». 

ساعت 4 کوثر می‌آید که برویم بیرون کافه. بعد از یک سال و اندی بی دوست دختری تصمیم گرفتم یک غلطی بکنم، ولو زیاد هم طرف برایم شاهِ شاهان نباشد، بهتر از این تنهایی تخمی است که صبح با صدای ذهنِ خودت از خواب بیدار می‌شوی، با سیگار و چایی (به قول نامجو) صبحانه می‌سازی، ظهر زنگ می‌زنی بیرون‌بر که خوراک جوجه‌ی تخمی 50 هزار تومنی‌شان را بیاورند تا طبقه‌ی 3 بالا، تا عصر دورِ خودت پر می‌خوری، سرت را با کارهای مختلف گرم می‌کنی که صدای ذهنِ خودت را نشنوی، عصر کاپشن می‌کنی می‌روی تنها قدم می‌زنی، شب گُل می‌کشی که زمان یک کمی بگذرد، فکرهای بزرگ داری ولی انرژی نداری هیچ غلطی بکنی. می‌خواهم بگویم حتی یک دوست دختر معمولی - گیرم که عشق زندگی‌ات نباشد و با تاج سفید نیامده باشد- بهتر از این وضعیتِ کاملاٌ خنثی و کاملاً تهی از شور و شعف زندگی است. و زندگیِ من الان کاملاً خنثی و کاملاً تهی از شور و شعف است که هی سعی کرده‌ام به زور با معنویات و با هنر و با موسیقی پرش کنم، که به هیچ دردی نمی‌خورند و فقط پیر و پیرتر و خموده‌تر می‌شوی. 

یعنی شده‌ام عینِ آدمِ اصلیِ شبهای روشن داستایوسکی که خیلی بدبخت بود و فقط سواد داشت. 

حالا می‌خواهم بروم یک کم به خودم برسم. سه تیغ کنم. تافت بزنم. چهار قرار دارم. بروم کافه. شاید زندگی کمی قابل تحمل‌تر شد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۱۸

خدایا من از این جهانی که آفریدی وحشت دارم. 

و نمی‌دانم این ترسم را چطور فریاد بزنم.

همه چیز این جهان مثل تابلو جیغ است.

و آدم‌ها همه در خاموشی جیغ می‌کشند.

خدایا چراغ‌ها را خاموش کن تا کمی نبینیم، تا کمی به خواب عمیق فرو برویم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

روزانه 17

ساعت 2 بعد از ظهر است. تا نیم روز خواب بودم. دیشب ناخواسته دعوت شدم به یک پارتی [برای من] مزخرف، و در رودربایستی رفتم، و ناگزیر ساعت 3 نصفه شب، پاره و پوره رسیدم خانه. با حالِ مزخرفی امروز ظهر از خواب بلند شدم، و یک ساعت طول کشید تا با قهوه و سیگارِ کیوسک سر کوچه به حال نرمال نزدیک‌تر شوم.

بعد رفتم سوپریِ مجید، دیدم که پُست برایم بسته آورده، «تئوری و هارمونی بنیادینِ جَز» از بامداد خوشقدمی که دو هفته پیش سفارش داده‌بودم. خوشحال شدم. برگشتم بالا، کتاب را باز کردم شروع کردم به خواندن. دیدم که چقدر زبانِ سختی در ترجمه‌اش برگزیده و البته تعمد داشته، زیرا می‌خواسته به ظرفیت‌های زبانِ فارسی اضافه کند، اما در یک کتابِ هارمونیِ جز؟ 

بارِ دیگر به این سوال بنیادین برگشتم که «ترجمه چیست؟» و چرا اینقدر در این زمینه اختلاف نظر وجود دارد. مثلاً ترجمه‌ی ادیب سلطانی از «نقد عقل محض» کانت، که شده «سنجشِ خردِ ناب»، هم بسیار قابل اندیشیدن است و هم بسیار غیرقابل خواندن. آیا ترجمه، اساساً باید قابل خواندن باشد؟ یا مخصوصاً باید غیرقابل خواندن باشد، تا به تو بفهماند که چقدر با زبانِ مبداء فاصله داری؟ تا فاصله‌ها را به تو نشان دهد؟ 

بعد برگشتم به ترجمه‌ی خودم از کتابِ هارمونی شونبرگ که سه سال محض است درگیرش هستم و بارهای بار ویرایشش کرده‌ام. یک لحظه به ذهنم رسید که شاید مشکلِ اساسی ما در ایران، ترجمه است. ما نتوانسته‌ایم غرب را درست ترجمه کنیم. یعنی غرب، برای ما یک چیزِ حل نشده و هضم نشده مانده که همواره به مثابه یک مساله‌ی وجودی با آن درگیریم. 

به مثابهِ درگیریِ درون با بیرون. درگیریِ نفس با غیر. ماده و روح. از این دست. 

هر وقت این درگیری حل شود، یعنی بفهمیم با غرب باید چکار کنیم، مشکلات خودمان هم حل خواهد شد. 

هیچ راه حلی برای مشکلاتِ بنیادینِ اینچنینی نمی‌شود تجویز کرد، من هم دکتر نیستم. اما به شخصه فکر می‌کنم، بهترین راهی که الان به ذهنم می‌رسد، باز گذاشتنِ درهاست. در دورانِ پهلوی درهای مملکتِ ما به روی غرب باز بود، و زور نمی‌زدیم که «خودمان» باشیم، و وقتی برای هویت زور نمی‌زدیم، هویتِ ما خود به خود شکل می‌گرفت. 

مثلاً شعرِ نیما، مستقیماً ‌تحت تاثیر سمبولیست‌های فرانسه مثل بودلر و رمبوست. اما چه کسی می‌تواند ادعا کند که شعرِ نیما «ایرانی» و «فارسی» نیست؟ یعنی این که، آدم هر چی درهای وجودش را به روی غیر باز بگذارد، هویتِ خودش هم به خودی خود شکل می‌گیرد. اما در این چهل‌ سال که درها را بسته‌ایم، اتفاقاً بیش از پیش به سمتِ ازخودبیگانگی و خودگم‌کردگی رفته‌ایم و دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم. 

 

 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مشکل بزرگ من با سینمای معناگرا، روشنفکری، یا هرچه اسمش را بگذارید "محتواگرا" بودن است؛‌ که به نظرم این سینما را به شکل خاصی از ابتذال سوق می‌دهد. این معناگرایی به حدی می‌رسد که فون‌تریه مثلا، می‌خواهد به هر قیمتی شده از چارچوب سینما بزند بیرون، تا ایدئولوژی مدنظرش را فروکند به ماتحت بیننده. و این به من به شدت حس غیرصمیمی بودن و غیرواقعی بودن می‌دهد. اما در فورد یا تارانتینو یا هیچکاک یا حتی نولان (که مخصوصا مورد فحش همه‌ی روشنفکرهاست) هرچه که هست، با سینما طرفید. یعنی با قاب، تصویر، حرکت، داستان و هرآنچه به عالم فیلم مربوط است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

درباره سینما

من تارانتینو را به کیشلوفسکی و تارکوفسکی ترجیح می‌دهم؛ جان فورد را به فون‌تریه ترجیح می‌دهم (شاید یکی بگوید اینها اصلا ربطی به هم ندارند که مقایسه می‌کنی، مهم نیست)؛ من گاهی حس می‌کنم سینمای مبتذل آمریکا را ترجیح می‌دهم به سینمای فاخر اروپا؛ چون سینمای مبتذل آمریکا صادقانه‌تر است، یعنی دروغ می‌گویدها، ولی دروغ‌اش رک و پوست‌کنده‌است؛ خودش به تو اعتراف می‌کند که من با جلوه‌های ویژه‌ام و با سکس و اکشن دارم به تو دروغ می‌گویم. اما دروغگویی سینمای روشنفکری خیلی تودارتر و متعفن‌تر است. 

در حقانیت حرف من همین بس که الان هر ننه‌قمری از تخم درمی‌آید شروع می‌کند به گند کشیدن سر تا پای هالیوود، با انتقادهایی که خب اظهر من الشمس است؛ ننه‌بزرگ من هم می‌فهمد هالیوود مشکلاتش چیست، اما از هر ده نفر، یکی جرات دارد، مخصوصا در محافل روشنفکری، زبان باز کند و بگوید بالای چشم فون‌تریه یا کیشلوفسکی ابروست. می‌بندندش به فحش و انگ نفهمی می‌خورد. 

پس، اقتدا کنیم به سخن مسیح که گفت "از راه‌هایی نروید که روندگان آن فراوان‌اند".

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چپ‌ها -مثل اباذری- از زاویه‌ای اخلاقی و به درستی سرمایه‌داری را نقد می‌کنند. مشکل از نقدشان نیست؛ هر آنچه می‌گویند راست است جز این که زاویه‌ی دیدشان به اخلاق دچار شده. دید اخلاقی کلید حل مشکلات نیست. روشنفکری کلید حل مشکلات نیست بلکه روشنفکران موعظه‌گرانی تهی از نیروی زندگی‌اند.

باید پذیرفت که همه چیز نابود خواهد شد؛ و باید با این نابودی پیش رفت؛ و با جریان بود. چرا که نابودی مادر آگاهی است، و مرگ مادر زندگی است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۱۷

روز فوق‌العاده سختی داشتم. ظهر شهرزاد آمد، قطعه‌ی آخرم را (که اجرای خودم را از آن در پست قبل گذاشتم) تمرین کند. برساند به آخر هفته اجرا‌. یک ساعتی کار کردیم، پدرش (که مثل اکثر پدرهای ایرانی بیخود و مزخرف است) زنگ زد احضارش کرد. بعدش دیگر تا شب نشستم پای کارهای مختلف. از ترجمه بگیر تا درآوردن سونات موتسارت و پرلود فوگ شوستاکوویچ. سر خودم را به زور و ضرب گرم کردم تا همین الان. شبی دیگر زد به سرم. رفتم پایین یک نخ بهمن کوتاه گرفتم آوردم بالا. متاع را پیچیدم. می‌خواستم بکشم، جلو خودم را گرفتم گفتم امشب ن را می‌بینم حالم بهتر می‌شود. این لعنتی را بگذارم برای وقتی که دیگر هیچ راهی ندارم. زنگ زدم به خواهرم آن سر دنیا. حال مامان و بابا را می‌پرسید. گفت که با دوست پسرش جرش شده. 

دیگر این که همین و همین.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شرح رویا

خواب دیدم که از یک جایی سوار ماشین شدم. در کمال ناراحتی دوست دختر اولم شیوا کنار دستم نشسته‌بود، دوستش نداشتم و معذب بودم، یک جایی تاکسی نگه داشت بین راه، مسافرها پیاده شدند. پیاده شدم سیگار و بستنی بخرم (که شیوا سفارش داده‌بود) یک جمعیتی آدم جلو سوپری ایستاده‌بود، رفتم تو، نمی‌دانم سیگار خریدم یا نه اما توی جمعیت جلو سوپرمارکت آناهیتا را دیدم، سعی کردم خودم را توی جمعیت گم کنم که باهاش برخورد نداشته‌باشم، ولی چهره‌اش را واضح می‌دیدم (در بیداری چندین ماه‌ است ندیده‌امش)، بعد یک جایی به محمدرضا برخوردم و بهش گفتم که یک قراری بگذاریم هم را ببینیم که خندید. دلم واقعا برایش تنگ شده‌بود (بعد از آن اختلاف خیلی ناراحت‌کننده). یک وقت نگاه کردم دیدم لختم (پیرهن تنم نبود) اما خجالت نمی‌کشیدم. نمی‌دانم چی شد که برگشتم سوار تاکسی شدم، این بار به جای شیوا علی نشسته‌بود و خیلی شوخی می‌کرد. بقیه‌اش یادم نیست. شرح این رویا را نوشتم چون برایم مهم و معنی‌دار بود، و اگر ولش می‌کردم یک ساعت دیگر فراموش شده‌بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 تصویری که از مدیتیشن در ذهن‌ها جا گرفته، اشتباها "ریلکسیشن" است. در ریلکسیشن هدف صرفاً تن‌آرامی است که اتفاقا خیلی هم خوب و موثر است. اما مدیتیشن همچنان که از نامش برمی‌آید یعنی "واسطه شدن"، یعنی شما در نقطه‌ای میانی بین روح و جسم، یا بین درون و بیرون واسطه می‌شوید چنان که این دوگانگی‌ها به هم راه یابند و از هم عبور کنند. به همین دلیل مدیتیشن خیلی خیلی دشوار است و حتما نیاز به مرشد یا راهنما دارد. من فعلا در ابتدای مسیرم و بضاعتم در این باره همینقدر است. هرچقدر که پیش‌تر بروم و حرف بهتر و مفیدتری داشته‌باشم خواهم نوشت.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۱۶

امشب یکی از شب‌های بزرگ زندگی من بود. آنقدر بزرگ که تاب نوشتنش را هم ندارم. که تاب لحظاتی را که از سر می‌گذراندم هم نداشتم. انگار بعد از سالها زیستن در تاریکی خورشید هدایت و نجات بار دیگر در آسمان قلبم ظاهر شده‌است. بار دیگر.

  • س.ن