آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چکار آیدت.
بعد از تمام این اوقات گند و هجمهی اضطرابها امروز بیدار شدم و خیلی بیدلیل اندکی نور را در درونم حس کردم که به اطراف میپراکند. دیگر مهم نیست که من کی هستم و دنیا حول محور کی و چی میگردد. چون به فراست دریافتهام که جهان مرکزیتی ندارد. بلکه بیشتر جریان دارد. چیزی از دل چیزی. چیزی رو به چیزی. پنجرهای به پنجرهای. فرق دیوار با پنجره این است که رو به چیزی ندارد. در خود بسته است.
و بعد این که جریان در طول زمان اتفاق نمیافتد. اجزای یک مکالمه اگرچه در زمان جاری میشوند در ذات خود بیزماناند. در صورتبندی است که تقدم و تاخر مییابند. موجی که از پس موجی دیگر میآید پیش از آن که بیاید آمدهاست. میآید. فردا امروز است. این است که میگوید "ان مع العسر یسرا" نمیگوید "بعد العسر یسرا". یا حافظ "در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور".
آه من دیگر به جستجوی بعد از چیزی نخواهم رفت. خداوندا پنجرههای مرا بگشا که سخت خستهام از این حالات تکراری و عصبناک. بگذار در عین آن که خودم هستم چیز دیگری باشم. چیزی که گشوده است بیخود است....