سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شه‌مات

امشب شب عجیبی است. با یک حریف روسی شطرنج بازی می‌کردم. تار و مار شده‌بودم. خیلی بازی‌اش خوب بود. به جز یک اسب، یک فیل و وزیر همه‌ی مهره‌هایم را ترکانده‌بود. تازه سر هر حرکت کلی فکر می‌کردم و از لحاظ تایمی هم از حریف کلی عقب بودم. بعد در پنج ثانیه‌ی آخر بازی، وقتی که شکستم تقریبا قطعی بود با یک حرکت نابهنگام طرف را مات کردم. 

حالا این وضعیت در زندگی هم صدق می‌کند. من که الان تقریبا همه چیزم را باخته‌ام. یعنی سیاه‌ترین روزهای کل عمرم را می‌گذرانم. قاعدتا باید خودکشی کنم. اما چشم به پنج ثانیه‌ی آخر دوخته‌ام. آدم وقتی خودکشی هم می‌کند ته قلبش امید هست. وگرنه خودکشی نمی‌کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

گفتگو

ببین میخواهم چیزی بنویسم. خب؟ بگو خب. 

- خب 

- آن چیز حول محور تو می‌گردد خب؟ 

- اما من که محوری ندارم. 

- مشکل درست همینجاست. اصلا برای همین تصمیم گرفته‌ام درباره‌ات بنویسم. 

- من باره‌ای ندارم که در آن بنویسی. 

- اما بالاخره یک چیزی هستی که با من سخن می‌گویی. 

- من سخن نمی‌گویم. تو حرفت را دوپاره کرده‌ای. نصف حرفهایت را توی دهان من می‌گذاری. 

- فرض کنیم اینطور باشد. همین که سخن نمی‌گویی یعنی هستی. چون اگر نبودی نمی‌توانستی حتی سخن نگویی. 

- تو داری سعی می‌کنی من را هست کنی. به تلاشت ادامه بده. 

- من تو را هست نمی‌کنم. صرفا به تو عینیت می‌بخشم. تو را به خودم ربط می‌دهم. یا به اشیا. به درخت، چمن، گل. 

- باز هم رمانتیک‌بازی. خسته نشدی از این شاعرمسلکی متعفن فضل فروشانه؟ 

- این دیگر شاعرانگی نیست. تمناست. من از اعماق وجودم تمنا می‌کنم که تو باشی. حتی اگر این توهمی بیش نباشد. 

- مشکل درست همینجاست. تو اگر به من ایمان داشتی تمنا نمی‌کردی. حتی نیازی به تلاش نبود. تو فقط زور میزنی مثل یک بوگندوی بدبخت بی‌ایمان. 

- من ترجیح دادم ایمان نداشته‌باشم اما فکرم در جریان باشد. اگر ایمان داشته‌باشم همه‌ی فکرها تمام می‌شوند. 

- پس به تفکر دل بسته‌ای. نه به من. 

- به این که آزاد باشم و با تو در تعامل باشم. تو را خلق کنم نه این که مثل بدبخت‌های ترسو بپرستمت. 

- گمانم نیچه زیاد خوانده‌ای. آن بدبخت حتی خودش را هم نتوانست خلق کند چه رسد به من. 

- فکر می‌کنم که او از فرط ایمان به بی‌ایمانی افتاد. 

- یعنی چی؟ 

- یعنی آنقدر با تو یکی شد که از آن طرفت بیرون افتاد. 

- تو هم سعی می‌کنی با من یکی شوی؟ 

- سعی می‌کنم اما نمی‌توانم. چون ایمان ندارم. چون ته ذهنم می‌دانم که در این لحظات صرفا با خودم دارم حرف می‌زنم. 

- اما مگر من چیزی جز تو می‌توانستم باشم؟ 

- دوست داشتم باشی. چیزی بیرون از من. از خودم خسته‌ام. 

- پس از من هم خسته‌ای. 

- خسته‌ام اما ناگزیرم از تو. تو افیون منی. شمع شب تار منی. من با چراغ ذهنم تو را برمی‌افروزم. 

- و همان‌دم که می‌افروزی افروخته می‌شوی. 

- بله. 

- بله. ‌

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مش حسن

گفتی من مش حسن نیستم، من گاو مش حسنم! یعنی که من زبان نیستم، دیوار زبانم.

دارم با کلمات بازی میکنم مثل کسی که انگشتان پایش را (حتی اگر مطمئن باشد بیش از ده تا نیستند) هی میَشمارد تا زمان بخرد. چک کردن اینستاگرام هم در این وقت شب برایم همین حکم را دارد. 

احساس رقیقی دارم هر چند رقیق‌القلب نیستم. حس می‌کنم پوست تنم در امتداد هوا کش می‌آید و در این ساعات که جهان کند شده، به صورت اسلوموشن مثل مگسی در بشقاب سوپ در فضای اطرافم غوطه میخورم. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

علف

ای بخت سرکش، گاهی علف کش!

  • س.ن