«پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید»
(فروغ فرخزاد)
***
غزه در حال سوختن است، اوکراین در حال سوختن است، جاهای دیگری از دنیا هم در حال سوختناند اما فعلاً آنقدر به چشم نمیآیند. هر جایی از زمین که میسوزد، ساکنان دیگر مناطق زمین با چشمهای سرمست از شهوت به آنجا خیره میشوند، در حالی که زیر لب «نچنچ»شان بلند است و برای حفظ ظاهر هم که شده (در حالی که خودشان هم نمیدانند دارند حفظ ظاهر میکنند) «وااسفاها» و «واحقوق بشرا» سر میدهند، در همان حین، درونهای پلاسیدهشان از این که بالاخره اتفاقی نامعمول افتاده و سکوتِ مرگبار حاکم بر زندگیِشان را از هم شکستهاست، به هیجان آمدهاست. در ناخودآگاهِ انسان، «جنگ چندان هم بد نیست، تا وقتی که برای «من» زیاد جدی نشود، تا وقتی که آتشش به جایی که من نشستهام سرایت نکند»، «مرگ حق است، البته برای همسایه».
هر بار که کسی میمیرد، حس میکنم که آن بخش از درونِ آدمی که از مرگ میهراسد، چطور از انگول شدنِ زخم پنهانش، دچار لذتی مازوخیستی میشود، با کسی که بغل دستش نشسته زیر لب پچ پچ میکند که «خدابیامرز آدم بدی نبود، هرچند این اواخر...» و لذت مازوخیستیاش تشدید میشود. قتل فجیع یک کارگردان جامعهی مرده از افسردگی را بیدار میکند؛ استوریهای اینستاگرام پر میشود از پیامهای تسلیت و ابراز تاسفِ آمیخته به نوعی نخوتِ نهانی.
قصدم سرزنش آدم نیست، آدمِ بیچاره همین است: با خون آفریده شده، با لختههای خون به دنیا میآید و برای ارضا شدنِ میل سادو-مازوخیستیاش نیاز به خون دارد. در عهد عتیق میخوانیم که خدا بعد از انتقامگیری از بشر با طوفان نوح، یک لحظه دچار دروننگری - و شاید پشیمانی- میشود: «و خداوند در دل خود گفت بعد از این دیگر زمین را به سبب انسان لعنت نکنم زیرا که خیال دل انسان از طفولیت بد است و بار دیگر همهی حیوانات را هلاک نکنم چنان که کردم» (سفر پیدایش، باب هشتم).
اکنون - که در یک روز سرد پاییزی در وضع بینهایت افسردهام لمیدهام- میفهمم که چرا دنیا سر عقل نمیآید، که چرا گهگاه دیوانهای مثل ترامپ در آمریکا رای میآورد: انسان برای بقا به جنون آنی نیاز دارد، وگرنه سرد میشود، میافسُرَد، و دیگر هیچ چیز - نه فستفود، نه فستیوال رقص، نه سینمای دیوانهوار هالیوود و نه حتی خروارها قرص سرترالین- افسردگی سرکشش را رام نمیکند. فقط «کشتن» است که او را به هیجان میآورد، «باید یکی را علم کنیم که اوضاع را به هم بریزد، میخواهد از جنسِ چگوارا باشد، یا از جنس ترامپ یا نتانیاهو؛ یکی باید باشد که طوفانِ مخالف را به وزیدن درآورد». و بعد، وقتی که طوفان وزیدن گرفت، وقتی که اوضاع بدجوری به هم ریخت، دموکراتها (این پیامبرانِ پیر) نطقهای روشنفکرانهشان را مثل بادبادکهای رنگی جشن تولد هوا میکنند؛ آنها خودشان را برای طوفان آماده کردهبودند که از آب کره بگیرند.
نمیتوانم بگویم که از وضع موجود متاسفم، زیرا گفتن چنین جملهای بینهایت مزورانه است؛ چیزی بیش از تاسف مورد نیاز است که من آن را در خودم نمیبینم، در هیچکس هم نمیبینم. فکر میکنم باید بپذیرم که زندگی همین است، و اگر کسی بیش از ظرفیت ذاتیاش از آن سر دربیاورد به گرداب فنا خواهد رفت.