سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

جزء از کل

«پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پرتشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون میریخت

آنها به خود فرو میرفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر میکشید» 

 

(فروغ فرخزاد) 

 

***

غزه در حال سوختن است، اوکراین در حال سوختن است، جاهای دیگری از دنیا هم در حال سوختن‌اند اما فعلاً آنقدر به چشم نمی‌آیند. هر جایی از زمین که می‌سوزد، ساکنان دیگر مناطق زمین با چشم‌های سرمست از شهوت به آنجا خیره می‌شوند، در حالی که زیر لب «نچ‌نچ»شان بلند است و برای حفظ ظاهر هم که شده (در حالی که خودشان هم نمی‌دانند دارند حفظ ظاهر می‌کنند) «وااسفاها» و «واحقوق بشرا» سر می‌دهند، در همان حین، درون‌های پلاسیده‌شان از این که بالاخره اتفاقی نامعمول افتاده و سکوتِ مرگبار حاکم بر زندگی‌ِ‌شان را از هم شکسته‌است، به هیجان آمده‌است. در ناخودآگاهِ انسان، «جنگ چندان هم بد نیست، تا وقتی که برای «من» زیاد جدی نشود، تا وقتی که آتشش به جایی که من نشسته‌ام سرایت نکند»، «مرگ حق است، البته برای همسایه». 

هر بار که کسی می‌میرد، حس می‌کنم که آن بخش از درونِ آدمی که از مرگ می‌هراسد، چطور از انگول شدنِ زخم پنهانش، دچار لذتی مازوخیستی می‌شود، با کسی که بغل دستش نشسته زیر لب پچ پچ می‌کند که «خدابیامرز آدم بدی نبود، هرچند این اواخر...» و لذت مازوخیستی‌اش تشدید می‌شود. قتل فجیع یک کارگردان جامعه‌ی مرده از افسردگی را بیدار می‌کند؛ استوری‌های اینستاگرام پر می‌شود از پیام‌های تسلیت و ابراز تاسفِ آمیخته به نوعی نخوتِ نهانی. 

قصدم سرزنش آدم نیست، آدمِ بیچاره همین است: با خون آفریده شده، با لخته‌های خون به دنیا می‌آید و برای ارضا شدنِ میل سادو-مازوخیستی‌اش نیاز به خون دارد. در عهد عتیق می‌خوانیم که خدا بعد از انتقام‌گیری از بشر با طوفان نوح، یک لحظه دچار درون‌نگری - و شاید پشیمانی- می‌شود: «و خداوند در دل خود گفت بعد از این دیگر زمین را به سبب انسان لعنت نکنم زیرا که خیال دل انسان از طفولیت بد است و بار دیگر همه‌ی حیوانات را هلاک نکنم چنان که کردم» (سفر پیدایش، باب هشتم). 

اکنون - که در یک روز سرد پاییزی در وضع بی‌نهایت افسرده‌ام لمیده‌ام- می‌فهمم که چرا دنیا سر عقل نمی‌آید، که چرا گه‌گاه دیوانه‌ای مثل ترامپ در آمریکا رای می‌آورد: انسان برای بقا به جنون آنی نیاز دارد، وگرنه سرد می‌شود، می‌افسُرَد، و دیگر هیچ چیز - نه فست‌فود، نه فستیوال رقص، نه سینمای دیوانه‌وار هالیوود و نه حتی خروارها قرص سرترالین- افسردگی سرکشش را رام نمی‌کند. فقط «کشتن» است که او را به هیجان می‌آورد، «باید یکی را علم کنیم که اوضاع را به هم بریزد، می‌خواهد از جنسِ چگوارا باشد، یا از جنس ترامپ یا نتانیاهو؛ یکی باید باشد که طوفانِ مخالف را به وزیدن درآورد». و بعد، وقتی که طوفان وزیدن گرفت، وقتی که اوضاع بدجوری به هم ریخت، دموکرات‌ها (این پیامبرانِ پیر) نطق‌های روشنفکرانه‌شان را مثل بادبادک‌های رنگی جشن تولد هوا می‌کنند؛ آنها خودشان را برای طوفان آماده کرده‌بودند که از آب کره بگیرند. 

نمی‌توانم بگویم که از وضع موجود متاسفم، زیرا گفتن چنین جمله‌ای بی‌نهایت مزورانه است؛ چیزی بیش از تاسف مورد نیاز است که من آن را در خودم نمی‌بینم، در هیچ‌کس هم نمی‌بینم. فکر می‌کنم باید بپذیرم که زندگی همین است، و اگر کسی بیش از ظرفیت ذاتی‌اش از آن سر دربیاورد به گرداب فنا خواهد رفت.   

 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

انتظار

چیزی برایم نمانده
جز عصمتی سنگدلانه که
آفتاب را ارثِ زمین می‌بیند و
زمین را میراث‌خوارِ آفتاب.
زنی از خیابان می‌گذرد
- با شال و کلاه و عینکِ ورساچه-
آنگاه در درختان می‌نگرم که همچون ناظران سازمان ملل
فجایعِ بی‌
برگشت را به تماشا نشسته‌اند.

هر آنچه معصوم است
کاردی به دندان دارد
و کاردهای معصوم، از خون نمی‌هراسند
چنان که کوسه از دندان‌های براق‌اش.

هر آنچه معصوم است
رو به تو دارد،
اگرچند آن بیرون، مسافرانِ ابدی
صندلی‌های اتوبوس را انباشته‌‌باشند.

سنگلاخ‌های بی‌انتها
با دندان‌های سنگی
روی پوستِ زمین ورم کرده‌اند؛
هر بار که باد می‌آید
ماری از سوراخ بیرون می‌خزد؛
با دندان‌های معصوم و چشمانِ همیشه نافذ.

سنگلاخ‌های روان،
رودِ بی‌انتها را به تماشا نشسته‌اند
و آفتاب، سایه‌‌بانِ ماهی‌گیران است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خواب‌نما

خواب دیدم
که قفلِ خانه‌ام
با هفت کلید گشوده می‌شود؛
و هفت بادِ سهمگین،
با ستاره‌های هفت‌پَر از راه می‌رسند. 
دیوارهای خانه را
با اکلیلِ مجرٌد سوزاندم
دیگر چیزی در اکنافِ جهان
قرمز نبود
جز چند ستاره‌ی وحشی.
دیگر چیزی در چراگاهِ آسمان نمی‌سوخت؛
دیگر چیزی قلبِ زمرد را نمی‌سوزاند.
خواب دیدم
که در قلبِ وحشی‌
ام
کودکی می‌آرامد؛
نامش مرگ،
کنیه‌اش بنفشه
و تکیه‌گاهش گهواره‌ای از فانوس دریایی.
خواب دیدم که چیزی را
در آغوش کشیده با خود
خواهم بُرد
به آغوش پلنگانِ تیزپا،
آنجا که برگ، زرورقی است
بر سطحِ آب
و آب، قلبی روان
در سراشیبِ درّه‌ها.
یخ‌های تابستانی دیگر آب می‌شوند
یخ‌های قطبی هم؛
وقت آن است که فکری بیاندیشم
برای آنها که هنوز نیامده‌اند:
مسافران شامگاه.
وقت آن است که گندمِ تابستان را
به عدل قسمت کنم
بینِ پرنده‌های سیاه،
مترسک‌ها،
زمین،
و چاه‌های گرسنه.
زیرا که در جهانِ من
دهان‌ها همه باز است،
ناگزیرِ بلعیدن.
وقت آن است که تنم را
به باد بسپارم؛
پاییز رسیده‌است.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چپ ایرانی کسی است که وقتی دختر ۱۶ ساله‌ی ایرانی فقط و فقط بخاطر نداشتن لچک مرگ مغزی می‌شود خفه‌خون می‌گیرد (گناهی هم ندارد، این چیزها «دغدغه‌ی طبقه‌ی متوسطی» است) اما برای فلسطینی‌هایی که اگر ایدئولوژی ج.ا نبود سالها پیش زندگی‌ معمول‌شان را از سر گرفته بودند، اشک تمساح می‌ریزد.

چپ ایرانی کسی است که از خواندن امهات تاریخ تفکر عارش می‌شود، اما ترجمه‌های مغلوط و کژ و کوژ فرهادپور را بارها و بارها خوانده، آدورنو و بنیامین لغلغه‌ی زبانش است.

چپ ایرانی کسی است که در برابر پرسش‌های سهمگین و بنیادین مثل ماست چکیده وا می‌رود، اما پشت هر چیزی یک «نئو» گذاشته و مخصوصا «نئولیبرالیسم» از زبانش نمی‌افتد، کلمه‌ای که قسم می‌خورم اگر بحث کنی تهش خودش هم نخواهد دانست که اصلا به چه چیزی یا چه کسی دلالت دارد.

چپ ایرانی کسی است که اگر جایی از دنیا مثل سوییس را بهش نشان بدهی کهیر می‌زند، او جامعه‌ای آرمانی را می‌پسندد، جامعه‌ی توحیدی که همه در آن در «میزان بدبختی» برابر باشند، چون خط‌کش معنویت‌اش دقیقا «میزان بدبخت بودن»ست.

و در نهایت، چپ ایرانی کسی است که همیشه معتقد است «این چپی که میگن چپ نیست، امچپ مثل هر چپ نیست» و برای آن که خدای نکرده استالین درونش رو نشود، یک پسوند «نو» پشت اسم خودش می‌گذارد، یعنی که من چپ نو-ام و منش من با منش آن حرامزاده فرق دارد. اما از نظر جباریت، درنده‌خویی و میل به حذف کردن «هرآنچه جز ماست» روزی سیصد دفعه الگوی استالین را بازتولید می‌کند.

این نکته‌ی پایانی را هم اضافه کنم که چپ ایرانی (بر خلاف تیپیکال چپ‌های عالم) علقه‌ی مذهبی-عرفانی هم دارد و اگر دست خودش بود لنین را با حضرت ابوالفضل سر یک سفره‌ی آبگوشت‌خوری می‌نشاند تا نشان دهد که «آره آقاجان، سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد، وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد»، چپ ایرانی در مرحله‌ی «آنچه خود داشت» قفلی زده‌است و خیلی سخت بتوان به او فهماند که «برادر من، فی‌الواقع «خود» هیچ چیز نداشت؛ خود وحشی، بربر، بی‌تمدن و سیلی خورده بود و خیلی مایل بود که در برابر بیگانه عرض اندام کند، اما متاسفانه ابزاری برای این کار نداشت، نه تاریخ، نه فرهنگ، نه موسیقی و نه مطلقا هیچ چیز دیگر»، اما برادر ما از خواب زمستانی‌ش بیدار نخواهد شد، او مست نشئه‌ی ایدئولوژی است که روزانه به او دوپامین مصنوعی تزریق می‌کند (اگر نشئه‌ی تریاک نباشد) تا زندگی خفت‌آورش را ادامه دهد، و در هپروت، جهانی آخرالزمانی را تصور می‌کند که نظم نوین جهانی در آن شکست خورده است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 60

وقتی به بذرافکن گفتم دیگر دانشگاه نمی‌آیم، چون حاضر نیستم در آن سیستم فشل و سوراخ‌دار درس بدهم - و می‌دانم که چقدر بهش برخورد- حدس می‌زدم که این کار درآمدم را خیلی پایین بیاورد؛ همینطور وقتی که کشیدم زیر مهر تابان و گفتم دیگر نمی‌آیم. از آن طرف، دو روزِ آموزشگاه که پر شده‌بود، یک روزش عملاً ورپرید. اما مهم نیست. همین الان اگر اراده کنم، می‌توانم یک روز پُر دیگر به روزهای درس دادنم اضافه کنم؛ اما نمی‌خواهم. با همین ده یازده تومان - برای آدمی مثل من که لااقل اجاره نمی‌دهد- می‌شود زندگی یک نفره را اداره کرد (اگرچه با تنگنا و محدودیت)، احتیاج دارم که مدتی را برای خودم باشم. کم کردن روزهای کاری باعث شده که بیشتر متمرکز باشم روی آهنگسازی (اگرچه محصول نهایی خیلی اوقات شکست خورده باشد). زجری که حینِ نوشتن یک کار می‌برم (فارغ از نتیجه) به یکجور کاتارسیس یا همان تزکیه‌ی درونی می‌انجامد. یعنی تو زجر می‌بری و زجر می‌بری و پر می‌شوی و پر می‌شوی تا در نهایت از همه چیز خالی شوی و بفهمی که هیچ چیز مهم نیست، و آن نقطه‌ی «هیچ چیز مهم نیست»، که برای رسیدن به آن مسیرها طی شده، سعادتِ حقیقی‌ای است که یک انسان می‌تواند تجربه کند. اصلاً نمی‌توانم این تجربه را به وصف بیاورم، فقط می‌توانم بگویم که «درد انسان‌ساز است» و البته که منظورم تقدیس درد نیست، بلکه مسیرِ دیالکتیکی که درد در درونِ انسان طی می‌کند، که با خودش دو دو تا چند تا می‌شود و دوباره با خودش یکی می‌شود و هی جدا و هی دوباره یکی، به جایی می‌انجامد که آدمی به جز خدا نبیند. بگذریم، از خزعبلات عرفانی متنفرم. از هر آنچه «حرف کلی» باشد متنفرم (گیرم که خودم همین الان حرف کلی زدم).

بهتر است از امرِ واقع بگویم، امرِ پیش رو. امشب جلسه‌ی اعضای ساختمان بود، منِ خر هم (چون مثلاً تنها زندگی می‌کنم) گفتم قبول، جلسه را خانه‌ی من تشکیل بدهید. خلاصه برای همسایه‌ها دمنوشِ بابونه و گل راعی (که خودم برای تمدد اعصاب می‌خورم) درست کردم و شک ندارم که هیچ کس از مزه‌اش خوشش نیامد (و البته به تخمم). 

از کوچه صدای باد می‌آید اگرچه باد در واقع هیچ صدایی ندارد. صدای چیزهایی را که هیچ صدایی ندارند دوست دارم، مثلِ صدای روشن شدنِ لامپ، صدای بالا آمدن خورشید، صدای گذشتنِ زمان و عوض شدن فصل‌ها. 

من اینجا نشسته‌ام و باید بپذیرم که زندگی همین است، که در ایرانِ نکبت‌زده زندگی می‌کنم و سرنوشت مرا در این گوشه از جهان قرار داده، و سرنوشت خیلی چیزها را به من نبخشیده، و باید نبخشیدن‌هایش را ببخشم. وگرنه تا آخرِ عمر با سرنوشت دندان به دندان خواهم بود و مثلِ دیگر مردمِ بدبخت زجر خواهم کشید. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

این قطعه را برای فلوت، فلوت آلتو و فلوت باس ساختم؛ و به نظر خودم از هر آنچه تا امروز ساخته‌ام نسبت به آنچه «واقعاً هستم» نزدیک‌تر است، انگار که بعد از ده سال تازه فهمیده‌باشم از جان موسیقی چه می‌خواهم. که شیره‌اش را بکشم، شیره‌ی جان‌اش را بکشم و با جان خودم درآمیزم، و خالص شود، و پاکیزه شود و برود به آنجا که «عدم» آرمیده‌است. 

منظور از سطور فوق تعریف از ساخته‌ی خودم نیست، بلکه تعریفِ مسیری است که بدان رهسپارم، و یقین دارم که روزی با این «هیچ» زیبا در خواهم آمیخت. 

 

پ.ن: روزی که این کار ضبط شد، در بدایت امر به هیچ عنوان باب میلم نبود و آن را به عنوان یک شکست مطلق تصور می‌کردم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

امیدوارم تروریست‌های حماس و تمام حامیان داخلی و خارجی آنها از صحنه‌ی زمین محو شوند.

  • س.ن