دانشگاه هنر (با وجود این که 4 سال است از آن فارغالتحصیل شدهام) برایم مثل خانه است، تک تک آدمهای آن دانشگاه فرقی با خواهرها و برادرهایم ندارند، میدانم که اکثریت این آدمها (حداقل آنها که در دانشکدهی موسیقی درس میخوانند) زندگیشان را گذاشتهاند پای مسیری که در این مملکت پاس داشته نمیشود، که چطور عشق میورزند، چطور شبانهروزی کار میکنند، چطور مجبورند بعضاً شش روز هفته را در این آموزشگاه و آن آموزشگاه جان بکَنَند، از عشقشان (که تمرین و پیشرفت است) بگذرند تا چرخ زندگیشان بچرخد، همهی اینها را میبینم.
وقتی صبح بلند میشوی و اولین چیزی که روی گوشیات میبینی خبرِ بازداشت این بچههاست باقی روزت چه شکلی میشود؟ چه جانی برایت میماند برای ساز زدن و کار کردن و شاگرد دیدن؟ اصلاً برای زندگی کردن؟
وقتی هر روز صبح که از خواب بیدار میشوی یادت میآید که داری در مملکت جهنمی زندگی میکنی، که مدام باید منتظر خبر بد باشی، که یک روز روغن گران شده و یک روز نئاندرتالها دوباره فتیشِ دههی شصت به سرشان زده، چه جور باید زندگی را سر کنی؟
همهی اینها را نوشتم که بگویم لعنتیها من هنوز زندهام (همان دیالوگ آخر فیلم پاپیون)، که در همین جهنمی که شما ساختهاید دارم موسیقی میسازم، دارم هنرجو تربیت میکنم و همین پریشب چندتایی از درخشانترین اجراها را بردم روی صحنه (برنامهای که به گواه شاهدانش در این شهر که هیچ، در ایران هم نمونه نداشت)، که در همین مملکتی که به خاک سیاهاش نشاندهاید کتاب ترجمه میکنم، که با همین افسردگی سیاه (که ثمرهی وجود نکبت شماست) سی سال زندگی کردهام، هر روز با آن جنگیدهام و با وجود حضور مرگبارش توانستهام بالاخره «کاری کنم»، حالا این که کار من چقدر میوه بدهد، چقدر خوب باشد یا بد را خودم نمیتوانم قضاوت کنم، اما تا آخرین نفس با شما خواهم جنگید، با زندگی کردن، با زنده بودن و زندگی کردن تا آخرین نفس.
- ۰۲/۰۳/۲۷
همه ی ما تا آخرین نفس میجنگیم