سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستایوسکی2

یک نکته‌ی دیگر به ذهنم آمد که حیفم می‌آید ننویسم. آنچه در آثارِ داستایوسکی شاخص است، شجاعتِ کم‌نظیر او در مواجهه با مرگ است.

در روان‌درمانیِ اگزیستانسیال (یالوم) خواندم که آدم‌ها هرچه آغوش بازتری برای مرگ داشته‌باشند، زیست اصیل‌تری را تجربه می‌کنند.

در رمان‌های داستایوسکی، تصویرِ مرگ و تباهی مدام به چشم می‌آید، نه از آن جنس که تصنعی باشد. بلکه از جنسی که بیش از حد واقعی است!

سکانسِ قتل در جنایت و مکافات، با توصیفاتِ دقیق‌اش مو را به تنِ هر خواننده‌ی حساسی راست می‌کند. مرگ برای داستایوسکی یک موضوع سانتی‌منتال، اغراق شده، یا انتزاعی و ذهنی نیست. خودِ خودِ مرگ است، و این فقط برای نویسنده‌ای ممکن است که مرگ را بارها از فاصله‌ی نزدیک دیده‌باشد. 

حیفم می‌آید از سینما مثال نزنم. کدام فیلم‌ها مرگ را واقعی‌تر به تصویر کشیده‌اند؟ در هالیوود، مرگ غالباً با حجمِ زیادِ خشونت و خون به تصویر می‌آید. این نقدی است که حتی به آثار متاخر تارانتینو هم - به نظر من- وارد است، یعنی مرگی که تارانتینو به تصویر می‌کشد - البته عامدانه- آنقدر پروتز شده‌است که دیگر چندان مرگ نیست. 

کدام فیلم‌ها مرگ را واقعی‌تر نشان داده‌اند؟ رسیدن به یک سنجشِ نهایی دشوار است. 

اما نمونه‌ی خوبی که الان به ذهنم می‌رسد، آثار ژان پیِر ملویل است، مثلِ دایره‌ی سرخ، سامورایی و ... 

به نظرم اینطور می‌آید که سینمای ملویل (درست مثل آثار داستایوسکی) تباهی و ویرانی را خیلی خیلی واقعی به تصویر می‌کشد، همواره در سکوت، همواره جنتلمن‌وار و همواره با حفظِ شانِ شیطان! 

شیطانی که در هالیوود می‌بینیم، شیطان نیست، کاریکاتوری از شیطان است، بیش از حد شاخ و دُم دارد و همین موجب می‌شود که این شیطان را دور از خودمان تصور کنیم. مشکل اینجاست.  

 

 

پ.ن: این یادداشت‌ها را خیلی بداهه می‌نویسم، یعنی در همان لحظه که می‌اندیشم تایپ می‌شوند. بنابراین ممکن است نقدهای فراوانی هم به آنها وارد باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

داستایوسکی

 در منازعه‌ی شک و ایمان، شاهراهِ حقیقت آنجا نیست که ایمان بر شک فائق آید (و یا بالعکس) بلکه آنجاست که این دو تا حدِ امکان با یکدیگر یکی شوند. 

در عالمِ ادبیات داستانی، شاید هرگز نویسنده‌ای به اندازه‌ی داستایوسکی به این حدِ غایی نزدیک نشده‌باشد. به یکی کردنِ شک و ایمان تا مرزِ جنون: کسی که در جوانی تا جوخه‌ی اعدام پیش می‌رود و تنها چشم به هم زدنی با مرگ فاصله دارد. کسی که در لحظه لحظه‌ی عمرش با مرگ دست به گریبان است، چه از طریقِ بیماریِ صرع و چه سایر مصائبی که حتی یکی از آنها برای زندگی هر یک از ما بیش از حد سنگین است. 

به نظر می‌رسد که در آثار داستایوسکی همواره با دو چهره از نویسنده مواجهیم: یکی همان چهره‌ی ایده‌آل انسانی که به ایمان محض گرویده، مثل پرنس میشکین در ابله یا آلیوشا در برادران کارامازوف، و دیگری چهره‌ی ترسناکی که همواره پرسشگرانه به جهان می‌نگرد، ویران می‌کند و به دنبال نظم نوینی برای جهان است: بارزترین نمونه‌اش ایوان، برادرِ آلیوشا و نیز راسکُلنیکوف در جنایت و مکافات. 

داستایوسکی ظاهراً ایمان را به عنوان کشتیِ نجاتِ بشریت، به عنوان راه حل غایی ارائه می‌کند، اما دیالکتیکِ بینِ دو وجه ذهنِ او همواره برقرار و برپاست. درست است که راسکُلنیکوف نهایتاً زانو زده و می‌آورد، اما داستایوسکی هرگز جواب صریح و سرراستی به پرسش‌های بنیادینِ راسکُلنیکوف ارائه نمی‌کند: «اگر اخلاق قراردادی باشد پس همه‌چیز مجاز است؟ آیا واقعاً قتلِ پیرزنِ رباخواری که وجودش برای دیگران در مجموع نکبت و بدبختی است، منطقاً مجاز نیست؟» و یا پرسش‌های سختِ ایوان از جهان هستی: تکلیف کودکی که مورد تجاوز قرار گرفته چیست؟ 

داستایوسکی به این پرسش‌ها پاسخ نمی‌دهد، پس با وجودِ مطرح شدنِ ایمان به عنوان نسخه‌ی رهایی‌بخش، پرسش‌ها باز هم زنده باقی می‌مانند. به عبارتی، او یک طرفِ دیالکتیک را به نفعِ طرف دیگر کله‌پا نمی‌کند. و همین باعث می‌شود که چرخِ تفکرِ نویسنده تا همیشه بگردد و آثارش جاودانه و زنده بمانند. 

اگر داستایوسکی به جای پرسیدن، به این سوالات پاسخ می‌گفت، شاید آثار او نهایتاً به بولتنی برای تبلیغ مسیحیت، یا تبلیغ هر ایدئولوژی دیگری تبدیل می‌شدند. کما این که آثار نویسندگان دوره‌ی بعد - ماکسیم گورکی، شولوخف و دیگران- به جز چند نمونه استثنا، غالباً در حد بولتن‌هایی در تبلیغِ ایدئولوژی باقی می‌مانند (من «مادر» را که معروف‌ترین رمان گورکی است چندین بار خواندم و به چیزی فراتر از همین بولتن نرسیدم، همینطور «زمین نوآباد» شولوخف را).  

نکته اینجاست: شما هر طوری که فکر می‌کنید، هر طرفِ ماجرا که هستید، برای زنده ماندنِ تفکرتان، نباید طرفِ مقابل را به قتل برسانید. باید بگذارید دو طرف زنده باشند و تا ابد با هم در ستیز. 

در شعرِ حافظ هم همین نکته پابرجاست: ما تا ابد نخواهیم فهمید که حافظ واقعاً عارف بود یا شاهدباز و شراب‌خوار و یا حافظ قرآن. 

«حافظم در محفلی دُردی‌کشم در مجلسی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم!» 

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

به یاد تو.

تو را مثلِ لیموی تلخ دوست داشتم. 

یا مثلِ شبحی سیاه در نوری مدام. 

تو را آنگونه دوست داشتم که هرگز کلامی بر زبانم جاری نشود. 

تو قلبِ من بودی. اما من، آگاهانه و عامدانه قلبِ خودم را به باد سپردم. 

گذاشتم که بروی. که دور شوی. چون دستانم را یارای نگه داشتنت نبود. 

تو را مثلِ لیموی تلخ دوست داشتم. 

حالا، بعدِ آن همه وقت، گاه مثل دو غریبه به هم برمی‌خوریم، و با لبخندی مذبوحانه می‌گوییم سلام. 

اما من هنوز تو را، در اعماق اقیانوس، مثل لیموی تلخ دوست می‌دارم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 45

احساس می‌کنم احتیاج به یک جور زمان و مکانِ انتزاعی دارم، نه این زمان و مکانِ واقعی که در آن می‌زیَم. جایی که در واقع جایی نباشد. جایی که هیچ چیز نباشد. و در زمانی که زمانی نیست، ساعتها بنشینم و فقط با خودم باشم. احساس می‌کنم گُم شده‌ام. و این حسِ گم‌گشتگیِ انسانی را عمیقاً با خودم حمل می‌کنم. احساس می‌کنم در یکی از فیلم‌های دیوید لینچ (مثل جاده‌ی مالهالند) گیر افتاده‌ام. یا در شبِ آنتونیونی، خیابان‌های درازِ بی‌هدف. ساختمان‌های درازِ عمودی. چقدر سکانسِ ابتداییِ فیلم شب شاهکار است آنجا که آسانسور پایین می‌آید و نمای شهر را هی از نزدیک و نزدیک‌تر می‌بینیم. 

احساس می‌کنم تنها چیزی که واقعاً بیهوده نیست، پذیرش بیهودگی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سی سالگی

دقیقاً 49 دقیقه است که سی سالم شده. نیلوفر گفت فردا بریزیم خانه‌ات پارتی کنیم. پیچاندم. اصلاً و ابدآً حوصله‌ی چنین چیز گهی را ندارم. برای من بهترین جشن تولد آن است که فردا شب تنهای تنها باشم، با خودم، بدونِ بارِ اضافه‌ی هیچ مسئولیتی. احتمالاً دمی به خمره زده و چند ساعتی به موسیقی خوب گوش فرا دهم. همین و نه بیشتر. یعنی بیشترین لذتِ زندگی آدمی همین خلوت‌ها و یکرنگی‌ها با خودش است. 

وقتی به این فکر می‌کنم که روزی خواهم مُرد، و هیچ فرقی نمی‌کند که در آن روز خداوندگارِ هنر باشم یا بی‌هنر، شاه باشم یا گدا، و این که هر کاری در زندگی‌ام کنم به حال آن روز تفاوتی نمی‌کند، خیلی خیلی آرامش می‌گیرم. و تازه می‌فهمم که تمامِ اهدافی که برای زندگی‌ام ساخته‌ام چقدر اضافی و تصنعی‌اند. ای کاش همیشه این گونه به مرگ بیاندیشیم. 

آنان که محیطِ فضل و آداب شدند 

در جمعِ کمال شمع اصحاب شدند 

ره زین شبِ تاریک نبردند برون 

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تصویر

شب 

ماه 

سنگ پشت پیر. 

دندان بخت در گوشت ریشه‌ها

ریشه‌ی کاج در گوشت خاک 

سرانگشت خیس بر لب‌ها

بوسه‌ی منتظر

برکه‌ی غوک

بوسه‌ی منتظر.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شجریان

به عشاق که می‌رسد، این بیت را می‌خواند: 

«شهر یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار 

شهریاران را چه پیش آمد سواران را چه شد» 

 

 

پ.ن: این آلبوم شاهکار بی‌بدیل موسیقی ایرانی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یک روزِ گرم. روزی که مهلتِ آخر تحویلِ کارِ ساراست. روزی که از صبح تا شبش در عجله هستم. که با وجودِ تمامِ این فشارها، باشگاه را تعطیل نکردم و دو ساعتِ تمام عرق ریختم، و باز وقتی برگشتم قلبم تند تند می‌زد که زودتر کار را تمام کنم و برسانم. 

حالا در میانه‌ی تمام اینها، چند دقیقه‌ای گوشی را دستم می‌گیرم، اینستاگرام‌گردی. پست‌های مزخرف زیاد می‌بینم: از طالع‌بینی و ماشینِ آخرین مُدل و بدن‌نماییِ فلان بازیگر بگیر تا اخبارِ بد، اخبارِ شدیداً بد که هر کدامشان برای چند ساعت فلج کردنِ مغز آدم کافی آدم‌اند. وسطِ همه‌ی اینها، بینِ همه‌ی این چیزهایی که ناخوشایندند، ناگهان برمی‌خورم به یک صفحه‌ی خوب درباره‌ی فلسفه‌ی موسیقی. یک چِلیست مشهور، در قالب یک مسترکلاس، تحلیلی عالی از کنسرتو ویولنسل الگار ارائه می‌دهد، از آن دست تحلیل‌هایی که مشخص است «هر جایی» نیست و با سیر و سیاحتِ درونی به دست آمده. درباره‌ی گام‌ها و فواصل حرف می‌زند و این که چه نسبتی با قلب و روح آدمی دارند و با وطنِ آدمی. 

بعد دوباره انگشتم می‌چرخد و می‌روم روی پُست دیگری: یک ویدیو از موومان سوم سمفونی 3 برامس، آن هم با رهبری ویولنیست مشهور دیوید اویستراخ - که شاید کمتر رهبری‌اش دیده شده‌باشد-. این بار دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم، قلبم می‌رود. انگار پرتاب شده‌ام به یک گوشه از بهشت. وقتی که ویدیو تمام می‌شود، انگار از خواب بیدار شده‌ام. تفاوتِ بین جهان اطرافم و جهانِ اثری که در آن غوطه می‌خوردم، چیزی نیست که حتی به زبان بیاید. رُک باشم، من دارم در میانِ لای و لجن غوطه می‌خورم، موسیقی یک جایی آن بالاهاست، جایی که دستِ برامس و بتهوون به آن رسیده. من از صبحِ فکر آنم که پروژه‌ی لعنتی را - که شانه‌هایم زیرش خرد شده- تمام کنم، که فردا هشتِ صبح بروم دانشگاه، با این فلان فلان‌شده‌ها چطور سر و کله بزنم، نکند ماهِ آینده پولم نرسد به خریدنِ پی‌سی، نکند فلان شود بیسار نشود، آن وقت یارو با این موسیقیِ لعنتی‌اش دارد در بهشتِ برین سیر می‌کند، در جایی که نه مرگ هست، نه اندوه، نه دلتنگی. که تا چشم کار می‌کند بیکرانگی است و سفر روح است از سویی به سوی دیگر. همین الان که اینها را دارم می‌نویسم گوشه‌ای از قلبم می‌خواهد که بگرید. 

من این حرف مولانا را خوب می‌فهمم که «کز نیستان تا مرا ببریده‌اند...» این را قسم می‌خورم که هر روز می‌فهمم، لحظه لحظه حس می‌کنم، که چطور از جهانِ برین به جهانِ زیرین آمده و در اسفل‌السافلین سیر می‌کنم. من این را می‌فهمم، و برای بودن با خودم، برای بودن با روحم، فقط کمی وقت لازم دارم. فقط کمی. دور از تمامِ ادم‌های لعنتی. دور از تمامِ کافه‌ها، تمام هنرجوها، تمامِ دوستان و دشمنان. فقط چند ساعتِ لعنتی برای بودن با خودم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

شاید خسته

حس می‌کنم به طرز ناعادلانه‌ای برای هیچ بنی‌بشری مهم نیستم.

به طرز ناعادلانه‌ای مثل سگ کار می‌کنم و به هیچ جا نمی‌رسد.

حس می‌کنم از صحنه‌ی هستی فراموش شده‌ام.

 

 

 

پ.ن: آخرین چیزی که الان دوست دارم بشنوم راه حل است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

درباره هراس از مرگ

من فکر می‌کنم همه‌ی آدمها - صرف نظر از طبقه‌ی اجتماعی و جنس مشکلات‌شان- به دوره‌ای از روان‌درمانی یا روان‌کاوی نیاز دارند. این دوران، برای من امروز فرا رسیده‌است. امروز که در مرزِ سی سالگی‌ام. چرا که با بحرانی مواجه شده‌ام که پیش از این، به هر شکلی یا بر آن سرپوش می‌گذاشتم یا به مکانیسم‌های دفاعی متوسل می‌شدم: «بُحران مرگ». 

جالب است که این سطور را کسی می‌نویسد که تا همین چند سال پیش، اغلب با دیدی تحقیرآمیز به روانشناسی می‌نگریست و آن را نوعی «مسکن» برای درد بی‌درمان انسان مُدرن می‌دید، فقط مسکن و نه بیشتر. 

حالا که کتابِ «روان‌درمانیِ اگزیستانسیال» یالوم را می‌خوانم، نگاهم تا حد زیادی تغییر کرده و می‌فهمم که روانشناسی هم می‌تواند بسیار عمیق باشد و آدمی را در مسیر خودشناسی‌اش پیش ببرد. 

در موردِ خودم، فکر می‌کنم بزرگترین مکانیسم دفاعی‌ام در این سی‌سال این بود که «من مثل بقیه نیستم»، «من متفاوتم»، «یک نیروی غیبی کمکم می‌کند»، «من استثنائی‌ام» و از این حرفها. حالا اما با این حقیقت عریان مواجهم که «من هم مثل بقیه‌ام»، «من هم قرار است بمیرم یا شاهد مرگ اطرافیانم باشم»، «من هم دچار پیری و زوال می‌شوم». 

فکر می‌کنم تمام هدف‌های بزرگی که برای زندگی‌ام تعیین کرده‌بودم، مکانیسم‌های فرار از اضطرابِ مرگ بوده. 

به نظر خودم، تمامِ دانشی که تا امروز کسب کرده‌ام (تاریخ فلسفه، موسیقی، ادبیات و ...) دانشِ ناظر به بیرون بوده، و نه چندان ناظر به درون. دانش حقیقی آن است که آدم نسبت به احوالات خودش آگاه شود و در لحظه بداند که «چرا» این کار را کرد و چرا فلان کار را نکرد. نسبت به نقاط ضعفش آگاه باشد، و در نهایت بپذیرد که حتی ضعیف است و مثل بقیه خواهد مُرد. 

به میزانی که آدم ضعف و مرگ را - مثل بقیه‌ی پدیده‌های زندگی- بپذیرد، زیستِ «اصیل‌تری» (به معنای هایدگری) خواهد داشت، شجاع‌تر خواهد بود و بیشتر در لحظه خواهد زیست. 

قهرمانانِ تراژدی (آن طور که به قول نیچه به زندگی «آری» می‌گویند) از آن رو در نزدِ ما اصیل و محترم‌اند که «زیست اصیل» دارند، با آغوشِ گشاده به استقبال مرگ می‌روند، و با پذیرشِ سرنوشت، بر سرنوشت چیره می‌شوند. همانطور که بتهوون با پذیرش فاجعه‌ی ناشنوایی‌اش، بزرگترین شاهکارهای تاریخ موسیقی را آفرید و بدل به نمادِ چیرگی بر سرنوشت شد (در این زمینه مطالعه‌ی «زندگانی بتهوون» رومن رولان را پیشنهاد می‌کنم).  

  • س.ن