یک نکتهی دیگر به ذهنم آمد که حیفم میآید ننویسم. آنچه در آثارِ داستایوسکی شاخص است، شجاعتِ کمنظیر او در مواجهه با مرگ است.
در رواندرمانیِ اگزیستانسیال (یالوم) خواندم که آدمها هرچه آغوش بازتری برای مرگ داشتهباشند، زیست اصیلتری را تجربه میکنند.
در رمانهای داستایوسکی، تصویرِ مرگ و تباهی مدام به چشم میآید، نه از آن جنس که تصنعی باشد. بلکه از جنسی که بیش از حد واقعی است!
سکانسِ قتل در جنایت و مکافات، با توصیفاتِ دقیقاش مو را به تنِ هر خوانندهی حساسی راست میکند. مرگ برای داستایوسکی یک موضوع سانتیمنتال، اغراق شده، یا انتزاعی و ذهنی نیست. خودِ خودِ مرگ است، و این فقط برای نویسندهای ممکن است که مرگ را بارها از فاصلهی نزدیک دیدهباشد.
حیفم میآید از سینما مثال نزنم. کدام فیلمها مرگ را واقعیتر به تصویر کشیدهاند؟ در هالیوود، مرگ غالباً با حجمِ زیادِ خشونت و خون به تصویر میآید. این نقدی است که حتی به آثار متاخر تارانتینو هم - به نظر من- وارد است، یعنی مرگی که تارانتینو به تصویر میکشد - البته عامدانه- آنقدر پروتز شدهاست که دیگر چندان مرگ نیست.
کدام فیلمها مرگ را واقعیتر نشان دادهاند؟ رسیدن به یک سنجشِ نهایی دشوار است.
اما نمونهی خوبی که الان به ذهنم میرسد، آثار ژان پیِر ملویل است، مثلِ دایرهی سرخ، سامورایی و ...
به نظرم اینطور میآید که سینمای ملویل (درست مثل آثار داستایوسکی) تباهی و ویرانی را خیلی خیلی واقعی به تصویر میکشد، همواره در سکوت، همواره جنتلمنوار و همواره با حفظِ شانِ شیطان!
شیطانی که در هالیوود میبینیم، شیطان نیست، کاریکاتوری از شیطان است، بیش از حد شاخ و دُم دارد و همین موجب میشود که این شیطان را دور از خودمان تصور کنیم. مشکل اینجاست.
پ.ن: این یادداشتها را خیلی بداهه مینویسم، یعنی در همان لحظه که میاندیشم تایپ میشوند. بنابراین ممکن است نقدهای فراوانی هم به آنها وارد باشد.