سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

چگونه

چگونه می‌توانیم کسی را دوست بداریم وقتی که دوست داشتن تنها در غیاب خود اجازه‌ی حضور می‌یابد؟ چگونه می‌توانیم از "کسی" حرف بزنیم وقتی کسی در میانه نیست. یا از جهان یا از هر چیز. همه بیهوده است بیهوده. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

آنجا که نسبتی بین ما و دیگران برقرار است،  دوگانگی هنوز وجود دارد. وحدت حذف نسبت هاست. در نسبت ما با امور بیرونی، همواره امر زمان پنهان است. ما یا گذشته را درک می‌کنیم یا آینده را. اما به زمان حال دسترسی نداریم، حال دسترسی‌ناپذیر است چرا که به محض آن که به شناخت در می‌آید به گذشته تبدیل می‌شود. 

از طرفی "حال ما" خود ماییم. در واقع حال یگانگی نفس است با خودش. و نفس نمی‌تواند خودش را بشناسد چون لازمه‌ی شناخت دوگانگی است. پس چگونه می‌‌توان حال را شناخت؟

آزاد شدن آدمی از قید زمان امری محال و شاعرانه می‌نماید. با این حال به نظر می‌رسد که در تجربه‌ی عرفانی چنین امری ممکن باشد: 

"صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق" 

گویی چنین آزادی نتیجه‌ی پرواز اندیشه از فراز خودش است. اندیشه‌ی ما آنگاه که تعمدا به چیزی نمی‌اندیشیم، به نوعی بی‌واسطگی با فضا و زمان می‌رسد. در چنین وضعی کوچکترین اشیا (حتی خودکار روی میز) می‌توانند همه چیز باشند. وجود آنها دیگر به ذهن ما بسته نیست. ما هستی را از منظر هستی می‌بینیم نه از منظر خودمان، و این نفی سوژه‌ی دکارتی است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مولانا

اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش

اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش

گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود

ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش

همچنین تو دم به دم آن جام باقی می‌رسان

تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش

بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو

ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش

ای هما کز سایه‌ات پر یافت کوه قاف نیز

ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش

هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب

هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش

تحفه‌های آن جهانی می‌رسانی دم به دم

می‌رسان و می‌رسان خوش می‌رسانی شاد باش

رخت‌ها را می‌کشاند جان مستان سوی تو

می‌چشان و می‌کشان خوش می‌کشانی شاد باش

ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج

تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد باش

گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو

پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش

گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی

ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش

  • س.ن