گیاه اگر که سبز میشود
و سیب اگر که میافتد برای آن است که گیاه سبز شود و سیب بیافتد،
گویی امور کوچک این دنیا با خود رابطهای دو سویه دارند: علت خودند و معلول خود.
گیاه اگر که سبز میشود
و سیب اگر که میافتد برای آن است که گیاه سبز شود و سیب بیافتد،
گویی امور کوچک این دنیا با خود رابطهای دو سویه دارند: علت خودند و معلول خود.
نه تنها حاشیه، متن را احاطه میکند، بلکه خود متن هم در مواجهه با خود حاشیهای دیگر است: پوستی بر پوستی. پس اگر هر نقطه از متن حاشیهی خود باشد، آیا نمیتوان گفت که هر نقطهای فیالذاته تمام متن را در خود دارد؟ و این که تمام نقاط مرکز جهان هستیاند؟
نشان دادن آنچه "هست" دقیقا به معنی آنچه "هست"، همانا نشان دادن هستنده است صرفا از حیث هستیاش و نه بیشتر. بنابراین نشان دادن یک هستندهی به خصوص، دقیقا نشان دادن هستی به صورت عام است.
لازمهی چنین شناختی آن است که ابژهی پیش رو را از هر آنچه غیر از هستندگیاش بزداییم، اما این امر لاجرم به محو خود هستنده هم منجر میشود. چطور میشود یک میز را بدون ویژگی "میز بودن"اش و بدون هر ویژگی دیگری در نظر گرفت و باز هم ادعای شناخت آن را داشت؟
به نظر میرسد که فهم امر کلی (میز به طور عام) ممکن است و فهم امر جزئی (آنچه پیش روست) بدون ارجاع به امر کلی غیرممکن باشد.
و راه میخورد از راه
تا راهتر شود
سیاهتر شود.