سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۲۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تیمارستان

دیشب داشتم فیلمی به نظرم متوسط را می‌دیدم، محصول اسپانیا، راجع به زنی که ناجوانمردانه در تیمارستان اسیر می‌شود. 

یادم افتاد به خاطرات تقریبا دو سال پیش خودم. وقتی که برای معاف شدن از خدمت (که نشدم هم) تصمیم گرفتم خودم را بزنم به دیوانگی، و سه هفته، دقیقا سه هفته‌ی تمام در تیمارستان معروفی در شیراز بستری شدم. 

روز اول پایم را که به محل گذاشتم، به خودم گفتم من چطور قرار است اینجا زندگی کنم؟ نیم جمعیت ساکنین را معتادین مشغول به ترک، و نیم دیگر را بیماران شیزوفرنی تشکیل می‌دادند. با خودم سه جلد شاهنامه‌ را برده‌بودم که در طول مدت بستری‌ام مطالعه کنم. در تخت روبرویی‌ام مرد لاغر بسیار ریزنقشی می‌زیست که به صورت شبانه‌روزی در زیر پتو مشغول خودارضایی بود و در فواصل مابین این کار، بلند می‌شد، سجده می‌کرد و نماز می‌خواند. تقریبا سه روز با این دوست عزیز هم‌اتاق بودم و بعد به اتاق دیگری نقل مکان کردم که معتادین عزیز می‌زیستند. 

برنامه‌ی روزانه خیلی مشخص بود: صبح حتما حتما باید بیدار می‌شدیم برای سرشماری و دارو. دو زمان نیم ساعته در طول روز هواخوری داشتیم و چای. سهمیه‌ی سیگار هر بیمار روزانه یک پاکت بود که پولش را سر ماه به بوفه می‌داد. دم غروب که می‌شد و پاکت‌ها ته می‌کشید، سیگارها در ازای ظرف ماست یا سیبی که از سر ناهار باقی مانده‌بود معامله می‌شد. نیازی نبود برای آن که پرونده‌ام سنگین شود رفتار عجیبی از خود بروز دهم. فقط دکتر که می‌آمد بالای سرم و می‌پرسید "ویژن هم می‌بینی؟" می‌گفتم "بله، خیلی زیاد" و علائم تمام امراض روانی را از خود بروز می‌دادم. 

شب، ساعت ۹ "کالسکه‌ی شادی" می‌رسید که همان داروهای آرام‌بخش بود. روزهای اول نمی‌خوردم. می‌گذاشتم زیر زبانم و بعد جایی تف می‌کردم، اما کم کم تسلیم شدم و آرام‌بخش‌ها را می‌زدم بر بدن، که باعث می‌شد انصافا بهتر بخوابم.

بعد از سه هفته، بخاطر داروها مقادیر متنابهی وزن اضاف کرده‌بودم، و با این وجود کم کم داشتم به آنجا عادت می‌کردم که والدین گرانقدر آمدند دنبالم و برگشتیم خانه، با همان لباس آبی تیمارستان. 

من زندان را تجربه کرده‌ام (۹۶)، دیوانه خانه را هم (۱۴۰۰)، اما هرگز از خدمت مقدس معاف نشدم و هرگز هم حاضر نشدم زیر خایه‌ی .... خدمت کنم. این عقیده‌ی شخصی‌ام است هرچند باعث شد قید رفتن از ایران را برای همیشه بزنم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

fly

ظهر داشتم ناهار می‌خوردم که مگسی در آشپزخانه شروع به پرواز کرد.

ناخودآگاه یاد فیلم مگس (fly) از کراننبرگ افتادم که خیلی وقت پیش دیده‌بودم. من از کراننبرگ فقط همین یک فیلم را دیده‌ام، اصولاً هم پایه‌ی اینجور سینما - ترکیب ژانر وحشت و تخیل- نیستم. اما این فیلم مگس، که خیلی هم فیلم حال خراب‌کُنی است، یک عنصر خیلی خاصِ کافکایی دارد، خیلی خیلی مخصوص. 

در «مگس» ما از آدمی که خیلی خوش‌تیپ و دانشمند و دخترباز و از همه نظر سکسی است می‌رسیم به موجودِ نفرت‌انگیز آخر فیلم. آن که «مگس» می‌شود و برای حفظ امنیت باید حذفش کرد، نه آنتی‌گونیست بلکه خودِ پروتاگونیست یا قهرمان داستان است. و این چیزی است که کلیتِ فیلم را تکان‌دهنده می‌کند، این استحاله‌ی درونی که از قضا خیلی هم آرام اتفاق می‌افتد، به شکلی که بیننده تک تک لحظاتِ تهوع‌آورش را به چشم می‌ییند و حس می‌کند. 

من با نقدِ معناگرایانه‌ی فیلم مخالفم. هیچ چیز در یک فیلم خوب «نماد» چیز دیگری نیست، بلکه هر عنصر سینمایی خودِ خودِ خودش است. الان هم نمی‌خواهم شر و ور ببافم که «مگس نمادِ آدمِ دنیای امروز است» و از این مزخرفات صدمن یک غاز. فقط همین را می‌گویم که زیبایی این فیلم (درست مثل شعر بودلر که در آن از جنازه‌ی کرم‌زده‌ی معشوقش سخن می‌راند) در کشفِ زشتی است، در استخراجِ لحظه لحظه‌ی آن و خمیربازی با جزئیاتِ حال به هم‌زن‌اش. اگر دل دارید، ببینید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در باب رتوریک

یکی از فیگورهایی که این روزها چهره‌اش را در اینستاگرام زیاد می‌بینم جُردن پترسون است؛ روانشناسِ راست‌گرای کانادایی که نظریات جالبی در حیطه‌های مختلفِ فردی و اجتماعی دارد. داشتم فکر می‌کردم، بینِ این همه پیج زرد انگیزشی و سخنرانی‌های روانشناسانه، چطور می‌شود که یک فیگور، یک چهره این همه بالا می‌آید، دنبال‌کنندگانِ میلیونی پیدا می‌کند و خلاصه همه جا می‌بینیم‌اش.

درست است که پشتِ همه‌ی معروف شدن‌ها یک ساز و کار اقتصادیِ مشخص وجود دارد (اسپانسر و سرمایه‌گذار و هزار بازی کثیف)، اما آن که معروف می‌شود، قطعاً و قطعاً عنصر یا جوهرِ خاصی هم دارد. این عنصر یا جوهر، الزاماً محتوای صحبتِ یک آدم نیست، میمیکِ صورت، نوع لباس پوشیدن، بازی‌های بدن، هر آن چیزی که «کاراکتر» می‌بخشد، بازیگری را بالا می‌آورد که چیز جدیدی به دنیا عرضه کند.    

در مورد پترسون، نکته‌ی جالب برای من چهره‌ی عبوس و جدی‌اش هست که با چهره‌ی غالباً خندانِ بازیگران عرصه‌ی روانشناسی تفاوت دارد. پترسون بسیار «جدی» حرف می‌زند و مفاهیمی به نظر فراموش شده، مثل مسئولیت، تعهد و غیره را به میان می‌آورد. از تخیلات و قانون جذب حرف نمی‌زند، جانِ مطلب‌اش مسئولیت انسانی است و حداقل از این نظر، با مخاطبش بسیار روراست است. بنابراین شکلی از رتوریک و کاراکتر، با محتوای کمتر شنیده‌شده‌ای در هم آمیخته و این آدم را بالا آورده‌است. 

دیگر این که، در جهانی که «چپ بودن» جاذبه‌ای غیرقابل انکار دارد، که «چپ‌ها» حداقل در ظاهر «آدم خوبه» به حساب می‌آیند (منظورم از چپ اینجا فقط سوسیالیست بودن نیست، بلکه چپِ متقلبِ آمریکایی یعنی «دموکرات» هم هست)، که راست‌ها مسئول تمامِ فجایع جهان به حساب می‌آیند، و چپ‌ها منجیانی که در تلاش برای نجات جهان‌اند (تلاشِ همواره ناکام) یک نفر پیدا شده که صادقانه می‌گوید «من راستم».

نه از گیاهخواری حرف می‌زند، نه از حقِ سقط جنین و نه حقوق حیوانات و محیط زیست (همه‌ی حرفهایی که البته خیلی درست و قشنگ‌اند، اما دکوری)، بلکه واقعیاتِ زندگی را به انسان امروز یادآور می‌شود.  

من این شکل از راست بودن را (که حداقل پوپولیستی نیست) خیلی خیلی می‌پسندم. 

**

دیگر چهره‌ای که این روزها در اینستاگرام خیلی بالا آمد و مُدام کلیپ‌هایش را می‌بینم دکتر غنی‌نژاد است، که به واسطه‌ی چند مناظره معروف شد. من اینجا کاری به نظریات غنی‌نژاد ندارم، چون باید درباره‌ی آنها بیشتر بیاندیشم. اما باز چیزی که توجهم را جلب کرد رِتوریک بسیار بسیار قدرتمند این آدم بود.

در مناظره با علی علیزاده، غنی‌نژاد به واسطه‌ی قدرت علمی و مهم‌تر، به واسطه‌ی همین رتوریک جایگاه فیل در برابر فنجان را داشت. علیزاده تُند تُند حرف می‌زد، نفس‌نفس می‌زد، حرص و آتشین‌مزاجی از صورت و نحوه‌ی ادای کلماتش می‌بارید، به سمت شخصی‌سازی بحث می‌رفت و از تکنیک‌های زبانی‌ای استفاده می‌کرد که خیلی خیلی «رو» بودند (مثلاً ساختن کلمه‌ای مثل «غنی‌نژادیسم»). طرفِ مقابل اما کاملاً آرام بود، مسلط، بی‌حرص و البته با لایه‌ای پنهان و زیرپوستی از طنز.  

همانطور که گفتم، بحثِ من در اینجا عقاید نیست (هرچند به لحاظ فکری خودم را به غنی‌نژاد خیلی نزدیک‌تر می‌بینم). رتوریک گاهی حتی می‌تواند خطرناک هم باشد. فراموش نکنیم که هیتلر و استالین رتوریکِ قدرتمند داشتند و می‌توانستند خیلِ میلیونی مردم را با خود همراه کنند. 

سعدی با رتوریکِ دیوانه‌واری که دارد، گاهی از عقایدی حرف می‌زند که برای انسان امروزی به هیچ وجه قابل دفاع نیستند، اما در لحظه‌ی خواندن جذبه‌ی کلام چنان تو را می‌گیرد که راهی جز پذیرفتن نداری. چنان که ستایشِ مولوی از علی‌بن‌ابی‌طالب چنان قدرتمند است که مو را به تنِ غیرمذهبی‌ترین افراد سیخ می‌کند.  

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

هشت سالگی

همانطور که پیش از تاریخ، اسطوره قرار گرفته، در اوانِ زندگیِ آدم هم یک دوران اسطوره‌ای هست. دورانی که نه مرگ بوده و نه بیماری و نه آگاهی. دورانِ پیش از میوه‌ی ممنوعه. برای من این دوران می‌شود شش سال اول زندگی‌ام - شاید برای اکثر بقیه‌ی آدمها هم-. 

در پنج یا شش سالگی فهمیدم که مرگ وجود دارد، و مدتها در ذهنم با آن درگیر بودم. از خاموش شدنِ چراغ می‌ترسیدم چون چهره‌ی مرگ می‌گرفت. وقتی فهمیدم که من هم قرار است روزی بمیرم، شاید چند روز، شاید زمانی طولانی، در ذهن کودکانه‌ام درگیری داشتم. با این وجود، می‌توانم بگویم که در شش سال اول زندگی‌ام من خوشبخت بوده‌ام. 

همیشه بوی پوشال کولر به من حسِ خوشبختی می‌دهد، چون بوی خانه‌ای را می‌دهد که در محله‌ای کوهستانی در آن می‌نشستیم، در همان سالهای خوشبختی. از آن سالها شاید چیز زیادی یادم نیاید. تصویر فوتبال بازی کردن با پدرم در حیاط خانه و مادرم که آن بالا ایستاده تشویق می‌کرد، و پدرم که خودش را می‌بازاند. تصویرِ روزی که تیم ملی ایران استرالیا را بُرد و پدرم پای تلویزیون خوشحالی می‌کرد. تصویر روزی که عینک پدرم را عامدانه شکستم و در انباری خانه برای دقایقی زندانی شدم. تصویر موشک کاغذی درست کردن با پدرم - چرا مادرم در این تصاویر اینقدر کمرنگ است، نمی‌دانم-. 

و بعد، بعد از این تصاویر، سالهای تهران می‌آید. سالهای سیاهی. زندگی من بعد از این تاریخ، اغلب خاکستری بوده. با آمدن به تهران لعنتی - که هنوز هم از آن متنفرم- عملاً پدرم را از دست دادم. پدرم صبحِ زود، پیش از بیدار شدنِ من می‌رفت و شبِ دیروقت، بعد از به خواب رفتن من برمی‌گشت. دیگر زندگی هرگز زندگیِ سابق نشد. 

یادم می‌آید هشت سال داشتم. در محله‌ای می‌نشستیم بالاتر از شهرک غرب، که به «شهرک کیهان» معروف بود (گویا ساکنان آن محله کارکنان روزنامه‌ی نکبتِ کیهان بودند) و پارکی هم آنجا بود به نام پارک پرواز. نشسته بودم کنار پدرم، زیرِ درختی. با زبانی - که حتماً زبان یک کودک بوده- گفتم که غمگینم. شاید این اولین بار بوده باشد که «آگاهانه» فهمیده‌ام که غمگینم. و بعد از آن، این غم ملازم غالبِ اوقات زندگی‌ام بود. 

عجیب است که امشب یادِ آن سالیان افتاده‌ام. حس می‌کنم امشب چیزی از گذشته مرا به خود فرا می‌خواند. ای کاش می‌توانستم آن سالها را عمیق‌تر و عینی‌تر ببینم. پیدایشان کنم، دوباره لمس‌شان کنم و ببینم که این زخمِ بزرگ که بر دوش می‌کشم از کجا آمده‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

امروز به طرزی باورنکردنی، بعد از مدتهای مدید تنها روزی بود که هیچ کاری، مطلقاً هیچ کاری - به جز یک ساعت تدریس آنلاین بین 6 تا 7 نداشتم. از آن روزها که برای خودم هستم و به طرزی باورنکردنی در افکار و احساساتِ خودم می‌پیچم و غوطه می‌خورم.

زمان قابل توجهی را روی ترجمه‌ی شونبرگ گذاشتم. نمونه‌های نتی بالاخره آماده را - که بابتشان پارسال هشت میلیون خرج کردم-  توی متن می‌گذاشتم، و کیف می‌کردم که بالاخره متن تمام فارسی شده. باید کار را برای سیداحمدیان بفرستم، هر چند با این همه تاخیر و بدقولی اصلاً رویم نمی‌شود و نمی‌دانم چه بگویم، آن هم آنطور که سخاوتمندانه ویرایش‌های قبلی ترجمه‌ام را دید - فکر کن آدم به این بزرگی که شاید مثل‌اش در ایران پیدا نشود- و ساعتها پشتِ تلفن راهنمایی‌ام کرد. خدا کند این بار هم همینقدر سخاوتمند باشد، چون این کتاب داغی شده روی دلم که تا به چاپ نرسد آرام نمی‌گیرم. 

غروب، آمده‌بودم پایین سیگاری دود کنم. مثل سگ مریض غصه‌دار بودم. سگِ مریضی که روزهاست با کسی حرف نزده. آمدم زنگ بزنم دوستی چیزی، برویم کافه‌ای؛ پشیمان شدم، احساسِ درونی‌ام گفت بهتر است امشب را با همین غم سپری کنم. برگشتم بالا. نخ بهمن کوتاهی را که چند روز است خالی کرده‌ام آوردم؛ پکِ ماری‌جوانا را از توی صندلی پیانو بیرون آوردم، با دقت مشغول بار زدنش شدم، به خودم گفتم امشب بعدِ سه هفته یک حالی به خودت بده؛ آن هم وقتی اینقدر از اعماق وجودت غمگینی که مثلِ نهنگِ خسته زیر دریا زار می‌زنی، چه چیزی بهتر از این می‌تواند از این دنیای بی‌وفا جدایت کند. اما نمی‌دانم چرا، بعد که متاع را بار زدم پشیمان شدم، سیگارِ بارزده را دوباره گذاشتم توی صندلی پیانو. به خودم گفتم «هنوز جا دارد حالت از این بدتر باشد، کوپنت را خرج نکن بگذار برای شبهای ترسناک‌تر از این». 

خلاصه این که به جای چِت کردن، نشستم فیلم جدید اسپیلبرگ را دیدم: «خانواده‌ی فِیبلمن» که تا حدود زیادی خود-زندگینامه‌ی کارگردان است. راستش اسپیلبرگ هیچوقت کارگردان محبوبم نبوده.

اسپیلبرگ و اسکورسیزی هر دو به نوعی نماینده‌ی هالیوود به حساب می‌آیند، اما اسکورسیزی برای من خیلی کارگردان جدی‌تری به حساب می‌آید. خیلی خیلی جدی‌تر، از «راننده‌ی تاکسی»اش بگیر تا «دار و دسته‌ی نیویورکی» و «آخرین وسوسه‌ی مسیح» و الخ. تقریباً هر فیلمی که اسکورسیزی ساخته، چیزی جدی در خودش دارد - برای من-.

در حالی که سینمای اسپیلبرگ بیش از حد مهربان است، هیچ لبه‌ی تیزی - از لحاظ معنایی- ندارد، باز هم تاکید می‌کنم برای من. یعنی شما پای فیلمی از اسپیلبرگ که می‌نشینی دقیقاً همان چیزی را که می‌خواهی به تو می‌دهد، نه کم، نه زیاد. در حالی که کار هنر این نیست که چیزی که مخاطب می‌طلبد کف دستش بگذارد. 

این وسط، یک استثنا در آثار اسپیلبرگ برای من هست، آن هم فیلم «آرواره‌ها» (Jaws) که همیشه به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های ژانر ترس در ذهنم باقی می‌ماند؛ شاید یکی دو پله پایین‌تر از شاهکارهایی مثل «درخشش» و «بچه‌ی رزماری». 

حالا می‌خواستم بگویم که این فیلم آخر اسپیلبرگ، با همه‌ی معمولی بودن‌اش، من را یادِ فراز و نشیب زندگی خودم انداخت. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 در طول نیم قرن جنگِ سرد، هیچ آدم سالم و عاقلی از آلمان غربی به شرقی فرار نمی‌کرد. هیچ بشرِ سالم و عاقلی از کره‌ی جنوبی به شمالی پناه نمی‌برد، از فرانسه به ایران یا روسیه و چین پناه نمی‌برد. نمی‌دانم چرا مساله‌ی به این سادگی را کسی نمی‌گیرد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

- پدر در جوانی شغل‌ات چه بود؟ 

- برای این و آن پایان‌نامه می‌نوشتم. 

- اما این کار غیرقانونی نیست؟ 

- چرا پسرم، اما من در جمهوری اسلامی زندگی می‌کردم، و در آن دوران کسی پول نداشت.

- به این کارت افتخار می‌کنی؟ 

- بله، چون سوادم بیش از همه‌ی افرادی بود که برایشان پایان‌نامه نوشتم، و با سوادِ من فوق‌لیسانس و دکترایشان را دریافت کردند. 

- اما سرنوشت تو چه شد؟ 

- با پولِ پایان‌نامه نوشتن کامپیوتر خریدم. با همین کامپیوتر شروع کردم به ساختنِ کارهایی که امروز می‌شنوی. کم کم وضعم روبراه شد، آنقدر روبراه که دیگر برای کسی پایان‌نامه ننویسم. 

- سرنوشت آنهایی که پایان‌نامه‌شان را نوشتی چه شد؟ 

- با مدرکِ تقلبی‌شان در دانشگاه‌ها مشغول تدریس‌اند، و دانشجویان تقلبی تولید می‌کنند، اما از زندگی‌شان ناراضی‌اند و هر شب با زن‌هایشان دعوا دارند، چون گندِ تقلبی بودن مدارکشان تازه بعد از ازدواج درآمده. 

- اما تو هم در این تقلب مشارکت داشتی. 

- پسرم اخلاق امری نسبی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سفر روح

1- به امروزم نگاه می‌کنم: تمامِ آنچه هستم، تمام موهباتِ مادی و معنوی که از آنها بهره‌مندم، و حتی تمامِ آنچه رنجم می‌دهد، عیناً چیزی است که ده سال پیش، از سی‌سالگی‌ام می‌خواستم. 

یادم می‌آید دبیرستان که بودم، گاهی داستان می‌نوشتم. یکی از شخصیت‌های فانتزی من در داستانهایم، مردی سی ساله بود، مردی که - درست عینِ شخصیت اصلی شب‌های روشن فرزاد موتمن هنرمند یا ادبیات‌خوانده‌است، مثل او زمستان‌ها با پالتو بلند یا چنین چیزی از خانه بیرون می‌آید، مثلِ او تنها زندگی می‌کند، و حتی مثلِ او شکست خورده در عشق است (من آن زمان این فیلم را ندیده‌بودم). خب الان، دقیقاً در سی سالگی من همان آدم شده‌ام. حتی شکست در عشق - با تمام ناخوشایندی‌اش- چیزی بوده که من در بطنِ ناخودآگاهم طلب می‌کرده‌ام، حالا همین شده‌ام، پس از چه می‌توانم شکایت داشته‌باشم؟ رمانتیک فکر می‌کردم، واقعاً هم رمانتیک شدم. 

2- اگر کسی ده سال پیش، تصویرِ امروز من را به خودم نشان می‌داد، لاجرم موهایم از وحشت و حیرت سیخ می‌شد. حتی پنج سال پیش، که کرج زندگی می‌کردم، اگر کسی به من می‌گفت که روزی به زادگاهت بازخواهی گشت و آنجا خانه‌ای خواهی خرید، بسیار وحشت زده می‌شدم، اما امروز همین سرنوشت را با طیبِ خاطر و با خوشحالی پذیرفته‌ام. حالا مساله‌ی اصلی من این حرفها نیست. 

3- مساله‌ی اصلی من این است که چرا «زمان حال» وقتی هنوز «آینده بود» و در گذشته به آن می‌نگریستیم، اینقدر بزرگ و ترسناک بود، ولی وقتی تبدیل به حال می‌شود، معمولی و پیش‌پا افتاده است، و حتی دلزده‌مان می‌کند؟ آنقدر دلزده که دوست داریم زودتر ببینیم خب آینده چه خبر است، که حتی بعضاً به فالگیر مراجعه می‌کنیم که آینده را به ما بگوید. چه چیزی در «آینده» اینقدر جذاب است و در «حال» اینقدر دل به هم زن؟ 

4- برای من جواب اینجاست: حال «نزدیک» است، اما آینده «دور» است، و آنچه دور باشد، عظمتی الهی دارد. ما به فالگیر مراجعه نمی‌کنیم که بدانیم در آینده چه می‌شود، ما به فالگیر مراجعه می‌کنیم که «آینده» را - به مثابه امرِ دور، امر الهی- به «حال» بدل کرده و در برکشیم. که با امرِ الهی یگانه شویم. آینده از آن رو که آینده است برای ما خواستنی است، نه از آن رو که چه اتفاقی قرار است در آن بیافتد. 

5- همواره امرِ دور را احساس می‌کنیم، همواره فاصله را احساس می‌کنیم، و چون که فاصله حذف می‌شود، می‌بینیم که باز آینده کمی آن سوتر ایستاده. راهِ حلِ این وضعیت چیست؟ نمی‌دانم. اما اگر بشود، «نزدیک» و «دور» را یکی کرد، اگر بشود «حال» را به مثابه آینده دید، اگر بشود وضعیتِ دوگانه‌ی بین زمان‌های حاضر در یک لحظه را گره‌گشایی کرد، آنگاه زمین از چرخش خواهد ایستاد و آنگاه خواهیم دانست که «اکنون» در همانجا ایستاده‌ایم که «همواره» قرار بود بایستیم. پس ما در یک همواره‌ی مدام و مطمئن غرقیم که هرگز از حرکت نمی‌ایستد و حرکتش عینِ ایستادگی است. 

همواره‌ای که مدام در حالِ حل و رفعِ خود است، و بسط دادنِ خود به قطب‌های متضاد، و از هم شکستن و دوباره در هم پیوستن. و چنین است سفرِ روحِ انسان. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۴۹

بعد از شبهای متمادی، به خودم گفتم امشب زود می‌خوابی. فردا صبح دانشگاه داری. اگر نخوابی فردا روز خیلی سختی خواهد شد. ساعت ۱۱ آمدم توی رختخواب. شروع کردم به مدیتیشن و خالی کردن ذهنم از تمام عوامل زجردهنده. داشتم کم کم آرامش را در تمام اجزای ذهن و جسمم حس می‌کردم که حس کردم سردم است، بلند شدم کولر را خاموش کنم. دیدم چراغ گوشی‌ام روشن است. میس کال افتاده بود. آن هم چند تا. از پدر و مادرم، و از خواهرم آن سر دنیا. زنگ زدم پدرم، گفت که لیلی زار زار گریه می‌کند پشت تلفن، تو هم که جواب نمی‌دهی. زنگ زدم لیلی ببینم چه مرگش است. طبق معمول با دوست‌پسرش دعوایش شده‌بود. از خواهر من سماجت و گیر دادن، از پسره بی‌خیالی و کم‌توجهی. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم که چرا کل زندگی‌ات را وابسته‌ی یک نفر می‌کنی، باور کن در نبودن پسره نخواهی مرد. کمی بغضش خوابید. حالش آرام شد. زنگ زدم پدرم جریان را توضیح دادم. دوباره قطع که کردم دیدم لیلی زنگ زده. دوباره واتساپ. برگشته‌بود سر نقطه‌ی اول اولش که من می‌خواهم همین امشب با محمد آشتی کنیم یک شب هم تاب دوری‌اش را ندارم. گفتم خب چه کنم زنگ بزن بهش. گفت ولی تو گوشی‌ات را سایلنت نگذار. شاید حالم دوباره بد شد کارت داشتم.

بگذریم. وابستگی را من خوب می‌فهمم. و شاید برای همین اینقدر از وابسته شدن و وابسته کردن می‌ترسم. اما خیلی دلم می‌خواست الان که این سطور را می‌نویسم، یکی هم بود، آنطور که همه از من انتظار دارند حال خوب کن‌شان باشم حال من را خوب می‌کرد. اما بدبختانه کائنات بنده را فراموش کرده‌اند و من تا ابد همان حال خوب کن دیگران باقی خواهم ماند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بی حوصلگی

این اواخر، در نوشته‌هایم - چه شعر و چه نثر و خاطره- نوعی بی‌حوصلگی مشهود است. این را از جملاتِ کوتاهم می‌فهمم. انگار از هر کلامی دنبال اصل مطلب می‌گردم. 

اما اگر نسبت به زندگی بی‌حوصله باشم چطور؟ اصلِ مطلب زندگی چیست؟ نکند اصلِ مطلب مرگ باشد... 

  • س.ن