گمان من ننگی است بر پیشانی هنر و تفکر. کسی که اذعان میکند به تنهایی، یعنی هنوز نتوانسته آنقدر از خود تهی شود که با هستی پیرامونش احساس یگانگی کند، هنوز تا پیوستن به دریا راه درازی دارد. و هنوز گرفتار من فروبستهاش هست.
این روزها یاد گرفتهام، میروم بقالی با آدمها حرف میزنم، سوار تاکسی میشوم با راننده شوخی میکنم، حتی شده با بیربطترین آدمهای سر راهم سعی میکنم رابطه برقرار کنم. من نه فقط موجود خاصی نیستم، بلکه یکی از میلیاردها انسان روی زمینم که به واسطهی جوهر مشترک انسانی، به یک نام خوانده میشوند. فراتر از این، یکی از بینهایت موجودات روی زمینم که همه از فضل پروردگار به مرتبهی هست بودن رسیدهاند. چرا نباید زبان سنگ را بفهمم؟ هستی در و دیوار را چرا نباید بفهمم؟ من چه تافتهی جدابافتهای هستم که خودم را مرکز عالم هستی بدانم؟