آقای بهزاد عبدی
چند سال پیش، وقتی به ضبطِ اثر ارکسترالم فکر میکردم (آرزویی که با پروازِ قیمت دلار به قصهها پیوست) شنیدم که برای خودتان در اوکراین مافیای ضبط دارید، که بیرحمانه مبالغ هنگفتی میگیرید و خون هنرمندان بخت برگشته را در شیشه میکنید.
هیچوقت طرفدار آثار شما نبودم، نه به دلایل شخصی و ایدئولوژیک، صرفاً چون که آثاری که میساختید از لحاظ ساختار مرتجعانه بود. اُپرای عروسکی مولانا را دیدم، رسماً همان ردیف بود که برای ارکستر تنظیم شدهباشد، با رنگهای تُند و اغراقآمیز، با لایههای سنگینی از دروغ، درست مثل آثاری که برای صدا و سیما تنظیم میشود.
هیچ کدام از این دلایل اما باعث نشد که از شما متنفر باشم.
امروز اما، به عنوان یک موسیقیدان تحصیلکرده، شما آنقدر خودتان را میفروشید که در یک برنامهی دوزاری صدا و سیما بنشینید، سرودی را که - فارغ از موسیقی آبگوشتیاش- سراسر ایدئولوژی تهوعآور است گوش کنید و کَف بزنید و برای خالی نبودن عریضه چند اصطلاح تخصصی (مثل مُدولاسیون) هم که اصلاً ربطی به کانسپت اجرا ندارد سر هم کنید. به چه قیمتی آقای عبدی؟ شما که هزار ماشاءالله از قبل شهرت و ارتباطات گستردهتان به قدر کافی میخورید، چه نیازی داشتید که تا این حد به رذالت تن بدهید؟ چه چیزی کم داشتید؟ راستی آن لحظهای که میخواندند «حال ما اما خوبه» واقعاً حالتان خوب بود؟ احیاناً چیزی به رنگ قرمز در ذهنتان شکل نمیبست؟ احساس نکردید روی فرشی از خون نشستهاید، آن هم در مقابل دوربین؟
الحق که این مرحله از لاشی بودن و خودفروخته بودن برای اکثر افراد معمولی جامعه هم قفل است، چه رسد به موسیقیدان که همیشه فکر میکردیم باید ذهنش و روحش آزادتر از سطح متوسط جامعه باشد.
اما یادتان باشد، همچنان که شما زندگی چرب و شیرینتان را پیش میبرید، که از شناور بودن در ظرف گُه لذت میبرید و نانِ بردگی روزمزدتان را میخورید، هستند جوانانی در همین مملکت، که آزادمنشانه کارشان را میکنند؛ که مثل شما بهتر ارکسترها برای ضبط آثارشان دم دست نیست، که برای به سرانجام رساندن هر کاری باید خون دل بخورند اما آزادیشان را نمیفروشند. تاریخ دربارهی شما و دربارهی آنها قضاوت خواهد کرد.