سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی پولی

از آخرین بار که موجودی کارتم به زیر صد هزار تومان رسید سالها می‌گذرد. مدتها بود چنین حسی را تجربه نکرده‌بودم. این وضعیت کاملاً تقصیر خودم است. تا آخرین لحظه احساس خطر نکردم. هی خرج کردم، هی خرج کردم، خرج‌های حتی بیخود. آخرینش 850 تومانی بود که دادم برای تعمیر سینک آشپزخانه که چکه می‌کرد. حالا سی و یکم است. دارم خدا خدا می‌کنم آموزشگاه فردا، دقیقاً سر برج، صبحِ اول وقت، شهریه‌ها را واریز کند. وگرنه نمی‌دانم فردا را چطور شب خواهم کرد. خوشبختانه غذا درست کرده‌ام برای چند روز. حداقل امروز و فردا را گشنه نمی‌مانم. خلاصه که شده‌ام مثل ماشینی که باکش به پت پت کردن افتاده. و همه‌اش تقصیر ولخرجی‌های احمقانه‌ی خودم هست. با این تفاوت که این بار هیچ یک از افراد درجه یک خانواده‌ام (نه مادر، نه پدر نه هیچ کس) ایران نیستند که به دادم برسند. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

علیهِ عصیان

مارکس، فروید و شونبرگ، اگرچه در سه زمینه‌ی کاملاً متفاوت (فلسفه، روانشناسی و موسیقی)، اما یک پروژه‌ی فکری را دنبال می‌کردند: نفیِ مرجعیتِ موجود؛ به نفعِ وضعیتی بدون مرجع، وضعیتی که در آن بین تمام ارکان اجتماعی (یا در موسیقی، بینِ تمامیِ نت‌ها) برابری باشد.

هر سه یهودی بودند، اما نه یهودیِ ارتدوکس؛ بلکه یهودیِ مُدرن شده که با هویتِ سنتی خود در جنگ است. به گمان من این عقده‌ی حقارت [این لفظ را به معنای توهین‌آمیز به کار نمی‌برم] در گرایشِ فکری آنها بی‌تاثیر نبود. 

اما این نفیِ مرجعیت، از آنجا که با ذاتِ انسان و اجتماع در تعارض است ناگزیر به شکل‌گیری مرجعیت‌های جدید انجامید. مارکس که در پیِ هم‌سطح‌سازی انسانها بود، خود به قبله‌ی آمال میلیون‌ها مارکسیست بدل شد. پیرامونِ فروید کیشِ شخصیتِ غلیظی شکل گرفت، و شونبرگ هم مکتب دوم وین را پایه گذاشت؛ یعنی شونبرگ برای نفی قوانین موسیقی تُنال، ناگزیر شد قوانین تازه‌ای را بنیان نهد. 

اقتصادی که در آن همه برابر باشند، اقتصادِ کمونیستی تا امروز هنوز شکل نگرفته، هر آنچه بوده سرمایه‌داریِ دولتی بوده، که البته جوابِ ناموفق خود را هم در تمامِ نمونه‌ها پس داده‌است. برابری آرمانی غیرممکن و غیرانسانی است. 

به هر حال، به اعتقاد من، سرمایه‌داری با تمام معایب ناگزیرش، برآیند طبیعی تاریخ است. مارکسیسم و تمام ایدئولوژی‌های هم-نهادش (مثل اسلامیسم و ...) می‌خواهند در برابر روندِ طبیعی تاریخ عصیان کنند، که مسیری پیشاپیش شکست‌خورده است. چرا که در بهترین حالت، وقتی که این ایدئولوژی‌ها به قدرت می‌رسند، الگویی مشابه با خودِ سرمایه‌داری را بازتولید می‌کنند؛ با این تفاوت که در الگوی حکومت‌داریِ آنها، سرمایه‌دار دولت است؛ و خب، طبیعی است که وقتی پول به جای جامعه‌ی مدنی در دست دولت باشد، پس از مدتی بوی گند اختناق و فساد همه جا را پر می‌کند؛ مثل اتفاقی که الان در ایران شاهدش هستیم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه ۵۲

ساعت۷ ربع کم است. ۱ و نیم تا الان آموزشگاهم. صبح هم نیما آمد سازم را کوک کرد. مثل سگ خسته‌ام. امشب پدرم راهی تورنتو است، باید برسانمش فرودگاه، دوباره که برگردم می‌شود ۲ شب. ۹ صبح فردا باید مدرسه باشم تا ظهر. ۲ تا ۴ هم که باشگاه. خلاصه عجیب همه چیز زیاد و خیلی زیاد شده. آخر هفته می‌روم تهران؛ امید که این سفر سفر خوبی باشد‌. که کمی از فشار بی‌امان زندگی نفس بکشم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه 51

نمی‌دانم این چه کوفتی است که پنجِ صبح باید از خواب بپرم. انگار ساعتِ خودکارِ بدنم اینجور تنظیم شده. به دلم مانده یک شب خوب بخوابم، فقط یک شب، کافی بخوابم و صبح بدونِ افکار تخمی از خواب بیدار شوم. اما انگار این یک آرزوی محال است. پنجِ صبح بلند می‌شوم و می‌بینم معده‌ام از گرسنگی درد گرفته، می‌روم سر یخچال و می‌بینم ای داد، نان تمام شده. نیمرو درست کرده خالی خالی می‌خورم. یک هوا ظرف در سینک جمع شده، هر روز تمیز می‌کنم، هر روز تمیز می‌کنم و باز می‌بینم جمع شده. معده‌ام که آرام می‌شود برمی‌گردم به رختخواب، اما مگر دیگر خواب می‌آید؟ مغزم واردِ فازِ برانگیختگی شده و تمام موضوعات عصبانی‌کننده، تمامِ موضوعات ویران‌کننده یکجا به ذهنم می‌آیند؛ می‌خواهم بخوابم، ذهن دیگر آرام نمی‌گیرد، توی مغزم کنفرانس است. به حساب و کتاب مالی‌ام فکر می‌کنم و این که چقدر برای کارهایی که دوست دارم بکنم وقت و پول کم دارم. یادم می‌آید که مهرِ تابانِ جاکش هنوز حقوقم را نداده، که باید بروم رسماً قرارداد ببندم و هر روز پشت گوش می‌اندازم. که پنجره‌ی اتاق‌خوابم را باید عوض کنم، باید دوجداره کنم که صدا نرود آن بر؛ که تمامِ خانه‌ام اسباب و اثاثیه‌اش کهنه و بُنجُل است و خجالت می‌کشم از این وضع؛ و پول ندارم هیچ چیز را عوض کنم. یادم می‌آید که هفته‌ی دیگر ضبط دارم و فعلاً نباید دست به پول‌هایم بزنم. از دست مادرم مثل سگ عصبانی‌ام - ترومای کل زندگی‌ام- و این خشم را هیچ جوره نمی‌توانم تخلیه کنم. از دست مملکت مثل سگ عصبانی‌ام و این خشم را هیچ جوره نمی‌توانم تخلیه کنم. از دست خودم هم مثل سگ عصبانی‌ام. از همه چیز مثل سگ عصبانی‌ام و هیچ راهی برای تخلیه کردن ندارم، و هیچ جایی برای داد زدن و مشت کوبیدن هم ندارم، و همه‌ی این خشم‌ها را باید بریزم توی خودم، و خشم که سرد می‌شود تبدیل می‌شود به غم. و تمامِ این غم‌ها را نمی‌دانم چه کنم، و سخت حس می‌کنم هیچ مرهمی نیست. 

ناامید از این که دیگر خوابم ببرد، شش و نیم بیدار می‌شوم، می‌پوشم می‌روم پایین که فقط یک نخ سیگار بکشم، که ذهن آرام بگیرد. که بلکه اینطور خودم را تخلیه کنم. حالا برگشته‌ام بالا. منتظرم پدرم ماشین را برساند، بروم آموزشگاه. تا دوازده یک بند کلاس دارم، بعد باید بروم مهر تابان برای قرارداد، بعد 2 بروم باشگاه، بعد عصر که برگردم شاگرد خواهم داشت. این می‌شود روزِ تخمیِ من. 

احساس می‌کنم دارم هر روزم را - از سرِ صبح تا بوقِ سگ- با دیوِ بزرگ افسردگی دست و پنجه نرم می‌کنم، و هرچه پنجه می‌زنم که این دیو را عقب برانم، قوی‌تر می‌شود و بیشتر گلویم را می‌گیرد. رسماً تحملم را برای همه چیز از دست داده‌ام، و جالب است که از دید آدم‌های بیرون،  آدمِ موفقی به نظر می‌آیم که همه چیز دارم و باید آرزوی زندگی‌ام را داشته‌باشند. 

دیروز، ترجمه‌ام را فرستادم برای وطنیان، نشرِ نای و نی. قرار شد نگاه کند. لابد مثل همه‌ی آدم‌های تخمی زندگی‌ام، می‌خواهد یک ماه معطلم کند که نظر ملوکانه‌اش را تازه اعلام کند. خسته‌ام از این که هر چی تلاش می‌کنم به هیچ جا، مطلقاً به هیچ جا نمی‌رسد. رسماً دارم آرزو می‌کنم که کاش وجود نداشتم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آقای بهزاد عبدی

چند سال پیش، وقتی به ضبطِ اثر ارکسترالم فکر می‌کردم (آرزویی که با پروازِ قیمت دلار به قصه‌ها پیوست) شنیدم که برای خودتان در اوکراین مافیای ضبط دارید، که بی‌رحمانه مبالغ هنگفتی می‌گیرید و خون هنرمندان بخت برگشته را در شیشه می‌کنید.  

هیچوقت طرفدار آثار شما نبودم، نه به دلایل شخصی و ایدئولوژیک، صرفاً چون که آثاری که می‌ساختید از لحاظ ساختار مرتجعانه بود. اُپرای عروسکی مولانا را دیدم،  رسماً همان ردیف بود که برای ارکستر تنظیم شده‌باشد، با رنگ‌های تُند و اغراق‌آمیز، با لایه‌های سنگینی از دروغ، درست مثل آثاری که برای صدا و سیما تنظیم می‌شود.       

هیچ کدام از این دلایل اما باعث نشد که از شما متنفر باشم. 

امروز اما، به عنوان یک موسیقی‌دان تحصیلکرده، شما آنقدر خودتان را می‌فروشید که در یک برنامه‌ی دوزاری صدا و سیما بنشینید، سرودی را که - فارغ از موسیقی آبگوشتی‌اش- سراسر ایدئولوژی تهوع‌آور است گوش کنید و کَف بزنید و برای خالی نبودن عریضه چند اصطلاح تخصصی (مثل مُدولاسیون) هم که اصلاً ربطی به کانسپت اجرا ندارد سر هم کنید. به چه قیمتی آقای عبدی؟ شما که هزار ماشاءالله از قبل شهرت‌ و ارتباطات‌ گسترده‌تان به قدر کافی می‌خورید، چه نیازی داشتید که تا این حد به رذالت تن بدهید؟ چه چیزی کم داشتید؟ راستی آن لحظه‌ای که می‌خواندند «حال ما اما خوبه» واقعاً حالتان خوب بود؟ احیاناً چیزی به رنگ قرمز در ذهن‌تان شکل نمی‌بست؟ احساس نکردید روی فرشی از خون نشسته‌اید، آن هم در مقابل دوربین؟

الحق که این مرحله از لاشی بودن و خودفروخته بودن برای اکثر افراد معمولی جامعه هم قفل است، چه رسد به موسیقی‌دان که همیشه فکر می‌کردیم باید ذهنش و روحش آزادتر از سطح متوسط جامعه باشد.  

اما یادتان باشد، همچنان که شما زندگی چرب و شیرین‌تان را پیش می‌برید، که از شناور بودن در ظرف گُه لذت می‌برید و نانِ بردگی روزمزدتان را می‌خورید، هستند جوانانی در همین مملکت، که آزادمنشانه کارشان را می‌کنند؛ که مثل شما بهتر ارکسترها برای ضبط آثارشان دم دست نیست، که برای به سرانجام رساندن هر کاری باید خون دل بخورند اما آزادی‌شان را نمی‌فروشند. تاریخ درباره‌ی شما و درباره‌ی آنها قضاوت خواهد کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

راخمانینُف

این کنسرتوی 3 راخمانینُف، با اجرای هُرویتز جوری است که اگر سنسورهای حسی‌تان فعال باشد و چاکراهایتان باز، قشنگ کف و خون بالا می‌آورید. من نمی‌دانم راخمانینُف لعنتی این اثر را چه جور آفریده و هُرُویتز لعنتی‌تر چه جور به چنین اجرای درخشانی رسیده؛ اینجا دیگر بحث نبوغ است که از دایره‌ی توان من و ما خارج است. فقط همینقدر بگویم که در موسیقی راخمانینُف، همان رمانتیسمِ غلیظی که در آثار چایکوفسکی هست ادامه پیدا کرده (رمانتیسم و نه سانتی‌منتالیسم)، اما با رنگ و بوی خیلی مالیخولیایی‌تر، سنگین‌تر و تیره‌تر، مثل قهوه‌ی اسپانیایی. 

داستان کنسرتوهای 2 و 3 معروف است. پیش از آفرینش این دو شاهکار، راخمانینُف به مدت سه سال شدیداً افسرده بود (به علت شکست فضاحت‌بار سمفونی‌ اولش)؛ اما جلساتِ روانکاوی دکتر دال (فکر کن، زمانی که روانکاوی تازه به عنوان یک علم به دنیا معرفی شده‌بود) موثر افتاد، راخمانینُف سلامت روان و اعتماد به نفسش را باز یافت و بزرگترین شاهکارهای خود را آفرید (کنسرتوی 2 به دکتر دال تقدیم شده). 

خودم را با نابغه‌ای مثل راخمانینُف مقایسه نمی‌کنم، اما الان مدتهاست که در همان وضعیت افسردگی و بلوکه شدن خلاقیت به سر می‌برم؛ از آخرین اثری که نوشته‌ام نزدیک به 10 ماه می‌گذرد و فقط منتظر یک معجزه‌ام که به ساخت موسیقی بازگردم.  

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

شاه‌بیت

گفتم از سر ببوسمت یا پا؟ 

گفت خیرالامور اوسطها! 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

شهیدثالث

از سهراب شهید ثالث دو فیلم دیده‌ام، احتمالاً همان‌هایی که همه دیده‌اند: طبیعت بی‌جان و یک اتفاق ساده. 

دومی را بیشتر از اولی دوست داشتم، پر از ایده‌هایی بود که بعداً در آثار کیارستمی می‌بینیم (به عبارتی کیارستمی به نام خودش زده). یک اتفاق ساده فیلم ساده، خلوت و ساکتی است و تلاش نمی‌کند عمقِ اضافی داشته‌باشد، همان است که هست، و بیش از هر اثر سینمایی که دیده‌ام حسِ پوچیِ طبیعیِ زیستن را به بیننده منتقل می‌کند. دوربین و نماها (لااقل برای من) بی‌نظیر بودند و خلاصه اثر درخور تحسینی بود. 

هرچند از خیلی‌ها شنیده‌ام که بهترین آثار شهید ثالث آنها هستند که بعد از مهاجرتش به آلمان ساخته، آثاری که هنوز توفیق دیدنشان را نداشته‌ام.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پُست موقت

این که گروهِ واگنر علیه پوتین اقدام کرده، و این که تا روسیه تا گردن در منجلابِ گُه فرو می‌رود، شاید مستقیماً ربطی به زندگی من نداشته‌باشد، اما عمیقاً خوشحال‌ام می‌کند. روسیه بزرگترین دشمنِ طبیعی ایران (و البته بهترین دوستِ دشمنانِ داخلی ایران) بوده و هست. اتفاقاتی از این دست نشان می‌دهد که آقایان دستمال‌شان را به چه ضریح نامطمئنی گره زده‌اند. 

  • س.ن