امروز، به شکلِ نمادینی شروع یک دورهی جدید بود. اول این که صبح، مهمانهایم بعد از 12 روز رفتند و خانهام از حالتِ هتل بودن خارج شد.
دوم این که امروز اولین روزِ ترم جدید دانشگاه بود و کلاسها به بهترین شکل پیش رفت؛ عصر که برگشتم از خستگیِ کار جنازه بودم؛ دیگر باشگاه نرفتم. تصمیم گرفتم که باشگاهم را عوض کنم؛ یک جای نزدیکتر پیدا کنم.
زنگ زدم سروش مربیام (که خفنترین است و خیلی خیلی باهاش حال میکنم) گفت که یک برنامهی تمرینِ صبحگاهی توی فضای باز دارد که به زودی بهم خبر میدهد. نیم ساعت مدیتیشن کردم که وسطش خوابم برد. امشب بعد از 12 روز دارم میروم خانهی پدری؛ پیشِ پدر و مادرِ عزیزم که از جان دوستترشان دارم، یعنی خدا میداند چقدر؛ و واقعاً ذوقزدهام که امشب پیششان هستم.
عزم جدی دارم که یک کمی آدموارتر زندگی کنم. این دو هفته که بچهها آمدند لایفاستایل ناسالم را ترکاندم دیگر، هر شب یا مست یا چت و پاره، هر روز بیرون فست فود و کافه، افتضاح بود افتضاح؛ واقعاً الان که رفتهاند احساس آرامش دارم. توی این دو هفته، تنها لحظات خوب، زمانهایی بود که متین یا پارسا پشتِ سازِ من مینشستند و مینواختند، و همراه میشدیم. انگیزه پیدا کردم که بیشتر روی هارمونیِ جَز وقت بگذارم. کاش همیشه اینقدر موزیسینِ درست و حسابی دور و برم بود که هُلم میدادند به سمتِ بهتر شدن. با همهی اینها واقعاً دیگر نیاز داشتم که بروند، که برگردم به نظم و به زندگی عادی.
پول لازمم. 3 تومن سرِ برج از آموزشگاه میآید (امشب یا فردا)، 4 تومن هم از آقای احمدی که دارم برایش مقاله مینویسم. 1 و نیم باید بدهم به علی که بدهکارم. چند میماند؟ 5 و نیم. کم است. آن هم با این وضع اقتصادی. امروز دلار رسید به 50، پشمهایم فر خورد؛ آرزوهای ما یکی یکی مثل بستنیِ عروسکی آب میشوند با این قیمتِ دلار. خیلی سخت است آدم روحیهاش را حفظ کند در چنین شرایطی. خیلی سخت است آدم امیدوار باشد، یا حتی باور داشتهباشد که «چیزی» در این دنیا خوب هست، یا به چیزی میتوان باور داشت. تنها کاری که میتوانم بکنم ورزش است و تدریس (آهنگسازیام نمیآید در این شرایط)، و این که خودم را بزنم به بیخیالی و کوچهی علیچپ. تا چند وقت دیگر چه جور قرار است زندگی کنیم؟ چه جور قرار است زنده بمانیم؟