سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعرِ نیما

داشتم فکر می‌کردم چه چیزی هست که باعث می‌شود اینقدر نیما را دوست بدارم؟ به جز تمامِ عناصری که به «شعرِ بودن» مربوط می‌شوند و در حیطه‌ی تخصص من نیستند، شعرِ نیما شکلی از «ناامیدی شرافتمندانه» است (نه البته از جنسِ نفی‌گراییِ صادق هدایت، چیزی به گمان من فراتر)؛ ناامیدی‌ای که تصویرِ او را سخت و استخوانی و سنجیده می‌کند. شعرِ نیما فربه و چرب نیست. و نیز فاقدِ آن جنسِ خوش‌بینی وهم زده‌ای است که در شعر و کلامِ اصحابِ ایدئولوژی می‌توان دید. 

«این زبانِ دل افسردگان است

نه زبانِ پیِ نام خیزان» 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

جالب است؛ تقریباً دارم از افسردگی خفه می‌شوم ولی کار می‌کنم؛ مثل سگ کار می‌کنم هرچند خیلی خیلی دیر نتیجه می‌گیرم. وقتی افسرده‌ام مخصوصاً با خودم لج می‌کنم که چرا بیکاری. چرا مثل مرده افتاده‌ای. اگر دو دقیقه دراز بکشم تپش قلبم بالا می‌رود، بلند می‌شوم، دور خودم پِر می‌خورم و دوباره شروع می‌کنم به انجام دادن کاری. 

عصری نشسته‌ام پای ویرایش ترجمه‌ای که سه سال آزگار است درگیرش هستم. دو بار از سر تا تهِ کتاب را ادیت کرده‌ام. برای ده نفر فرستاده‌ام. همه به جز سیداحمدیان گفتند خوب شده؛ حرفِ سیداحمدیان را گرفتم، دوباره نشستم از سر تا ته. ناشر آماده بود؛ گفتم نه، هنوز خوب نیست، باید ادیت کنم. حالا ادیت نهایی است. هفت میلیون خرج کردم تا یک نفر نمونه‌های نتی را تایپ کند؛ یک سال منتظر بودم تا نمونه‌ها تمام شوند؛ حالا به جز ویرایش متن، ویرایش آخر نمونه‌های نتی هم مانده. نمی‌دانم یک روز زنده می‌مانم که چاپ شدنِ این کارم را ببینم؟ تصمیم گرفته‌ام این ماه از خیرِ بقیه‌ی پروژه‌های زندگی‌ام بگذرم و فقط روی این قضیه کار کنم که لعنتی تمام شود، که دیگر بارش روی ذهنم نباشد. 

این ترجمه، اگر به نتیجه برسد قول می‌دهم دیگر تا یک سال هییییچ کاری نکنم، به خودم اجازه بدهم دراز بکشم، به خودم اجازه بدهم بمیرم، به خودم اجازه بدهم به هیچ چیز فکر نکنم، و دیگر حرصِ هیچ چیز را نخواهم خورد. خدایا فقط یک ماه، یک ماهِ دیگر به من توانایی بده، که علی رغمِ گُه بودنِ حالم این لعنتی را تمام کنم و دیگر هیچ چیز از تو نخواهم خواست. حتی پول، حتی سکس، حتی شهرت، حتی هیچ چیز. 

به من اجازه بده به مرحله‌ای برسم که بتوانم با رضایت بمیرم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه ۱۲

یک زمانی این وبلاگ جایی برای شعر بود، و جز تکه‌های ارزشمندتر وجودم چیزی اینجا منتشر نمی‌کردم. حالا خیلی وقت است که نمی‌توانم شعری بنویسم، و نیاز مفرطم به نوشتن وادارم می‌کند که روزانه‌های پست و بی‌ارزش را اینجا منتشر کنم. از خواننده‌ی این سطور عذر می‌خواهم و خواهش می‌کنم که دیگر وقتش را با خواندن این صفحه تلف نکند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

روز شلوغ

صبح دو تا شاگرد داشتم. ۱۰ تا ۱۱ و یازده تا ۱. شیما زنگ زد گفت عمویش دعوتم کرده مدرسه تدریس کنم، رفتم مهر تابان، با عموی شیما مصاحبه کردم. رزومه‌ام بیش از حد نیاز بود. خیلی خفن بود مدرسه. پولدار بودند همه. بعد رفتم باشگاه جدید. ۳ تا ۵ ورزش. رفتم خانه‌ی پدرم. لش کردم. شام خوردم. بعد برگشتم خانه‌ی خودم. بچه‌ها آمدند. شیما و دوست پسرش، نیلوفر، پرهام، علی، مهدیس و مح. کمی عرق خوردیم. مستم. کمی. بچه‌ها رفتند. عود روشن کردم توی اتاق خواب. دراز کشیده‌ام. کاش فردا نبود. کاش فردا نبود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آقای دکتر

آقای دکتر رفیعی، روانپزشک  نظام وظیفه که پرونده‌ام را حتی کامل نخوانده مهر تمارض زدی، که آن روز در دفتر کارت با حالتی سادیستیک نشسته‌بودی و از آزار دادن من لذت می‌بردی، که تمام راه‌های آینده‌ی مرا با یک امضای خشک مسدود ‌کردی، امروز سر کوچه‌ دیدمت، در حالی که با اعصاب خرد ایستاده‌‌بودی و پا به پا می‌کردی. دو تا راننده‌ی تاکسی کمی آن‌سوتر ایستاده‌بودند. بعد از چند دقیقه با دو دور شدی. تحقیق ردم؛ فهمیدم با راننده‌ی تاکسی بدبخت شاخ به شاخ شده‌ای، از ماشینت پریده‌ای بیرون، زده‌ای آینه‌ی بغل  را با مشت شکسته‌ای، یارو به کلانتری شکایت برده و حالا منتظری پای پلیس باز شود. 

می‌دانستم که به خیلی جاها وصلی و احتمالا کسی یقه‌ی تو را نخواهد گرفت، اما خیلی دوست داشتم سر این جریان آبرویت بریزد و به فاک عظما بروی و به فاک رفتنت را با لذت تماشا کنم. افسوس که آنجا ایستادنم به صلاح نبود، پس سیگاری دود کرده و کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 10

امروز، به شکلِ نمادینی شروع یک دوره‌ی جدید بود. اول این که صبح، مهمان‌هایم بعد از 12 روز رفتند و خانه‌ام از حالتِ هتل بودن خارج شد. 

دوم این که امروز اولین روزِ ترم جدید دانشگاه بود و کلاس‌ها به بهترین شکل پیش رفت؛ عصر که برگشتم از خستگیِ کار جنازه بودم؛ دیگر باشگاه نرفتم. تصمیم گرفتم که باشگاهم را عوض کنم؛ یک جای نزدیکتر پیدا کنم.

 زنگ زدم سروش مربی‌ام (که خفن‌ترین است و خیلی خیلی باهاش حال می‌کنم) گفت که یک برنامه‌ی تمرینِ صبح‌گاهی توی فضای باز دارد که به زودی بهم خبر می‌دهد. نیم ساعت مدیتیشن کردم که وسطش خوابم برد. امشب بعد از 12 روز دارم می‌روم خانه‌ی پدری؛ پیشِ پدر و مادرِ عزیزم که از جان دوست‌ترشان دارم، یعنی خدا می‌داند چقدر؛ و واقعاً ذوق‌زده‌ام که امشب پیششان هستم.

عزم جدی دارم که یک کمی آدم‌وارتر زندگی کنم. این دو هفته که بچه‌ها آمدند لایف‌استایل ناسالم را ترکاندم دیگر، هر شب یا مست یا چت و پاره، هر روز بیرون فست فود و کافه، افتضاح بود افتضاح؛ واقعاً الان که رفته‌اند احساس آرامش دارم. توی این دو هفته، تنها لحظات خوب، زمان‌هایی بود که متین یا پارسا پشتِ سازِ من می‌نشستند و می‌نواختند، و همراه می‌شدیم. انگیزه پیدا کردم که بیشتر روی هارمونیِ جَز وقت بگذارم. کاش همیشه اینقدر موزیسینِ درست و حسابی دور و برم بود که هُلم می‌دادند به سمتِ بهتر شدن. با همه‌ی اینها واقعاً دیگر نیاز داشتم که بروند، که برگردم به نظم و به زندگی عادی. 

پول لازمم. 3 تومن سرِ برج از آموزشگاه می‌آید (امشب یا فردا)، 4 تومن هم از آقای احمدی که دارم برایش مقاله می‌نویسم. 1 و نیم باید بدهم به علی که بدهکارم. چند می‌ماند؟ 5 و نیم. کم است. آن هم با این وضع اقتصادی. امروز دلار رسید به 50، پشم‌هایم فر خورد؛ آرزوهای ما یکی یکی مثل بستنیِ عروسکی آب می‌شوند با این قیمتِ دلار. خیلی سخت است آدم روحیه‌اش را حفظ کند در چنین شرایطی. خیلی سخت است آدم امیدوار باشد، یا حتی باور داشته‌باشد که «چیزی» در این دنیا خوب هست، یا به چیزی می‌توان باور داشت. تنها کاری که می‌توانم بکنم ورزش است و تدریس (آهنگسازی‌ام نمی‌آید در این شرایط)، و این که خودم را بزنم به بی‌خیالی و کوچه‌ی علی‌چپ. تا چند وقت دیگر چه جور قرار است زندگی کنیم؟ چه جور قرار است زنده بمانیم؟ 

  • س.ن