چیزی آنقدر ساده
که دیگر از آن خودش هم نیست
چیزی آنقدر حاضر
که از آن سوی بام میافتد
چیزی آنقدر عجیب مثل تن
چیزی مثل رفتن.
آه که من چقدر ساده ام
و جز سادگیام چیزی در آینه نمیبینم
حس میکنم که آینه هم مثل من سادهست
که چیزی جز من در خود نمیبیند
و پا به پای من آه میکشد.
غمی که امشب دارم
از جنس حاضر است و نه حضور.
چیزی به خاطرم خطور میکند
مثل رد پای کفش
یا چراغ.
- ۰۲/۰۸/۰۵
سروش جان نبینم غم داری :(((((((
به حباب نگران لب یک رود قسم و به آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد
لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه اندوه نپوشان هرگز