پیغمبرانِ گمراه
پیغمبرانِ وُدکا به پیراهن
با چلچراغ آویزان
برههای گمشدهشان را
کُشتند
و با دولولِ آویزان
در جادههای تاریکی
به سوی غرب رهسپار شدند.
هرگز کسی ندانست
که خاک، چرا
خوشههای هویج را
با ساقههای معکوس
میزاید
و این که عمرِ آدمی چرا
از ته به سر میرسد
و نیز، این که چرا
اتوبوسِ پیر تمام راه را
تا پایانهی جنوب
دنده عقب میرفت.
با چشمهای جُغد پشتِ سرم را
نگریستم:
انبوهِ آدمیان؛
انبوهِ دست و پا،
آویزان، بیارتفاع.
در خوابگاه، جز شمع
چیزی نمیسوخت.
تمام شب برف میآمد:
پیغمبرانِ خسته
خوشههای گندم را
با خود به تپهها میبردند؛
و ردِ پاهاشان، تمامِ راه را
از تولد به مرگ، وارونه میرفت.
- ۰۲/۰۸/۱۷