امروز، 27 آبان 1402، شش ماه و دو روز مانده به تولد سی و یک سالگیام، من قسم میخورم که دیگر لب به قهوه نزنم! خدایا واقعاً غلط کردم. کاری که این لعنتی با من میکند (حالا فکر کن شش ساعت هم گذشته) این است که استرس عجیب و غریبی به تنم میاندازد، فکر کن پروپنالول هم خوردهام، باز نمیفهمم چه مرگم هست، فقط قلبِ لعنتی هی تند و تندتر میزند و من فکر میکنم قرار است اتفاق بدی بیافتد. کافئین برای آدمهایی مثل من که ذاتاً و به طور طبیعی مضطربند حرام است، نمیدانم چرا منِ خر این را نمیپذیرم و هر دفعه اشتباه قبل را با همان شدت و حدت تکرار میکنم.
- ۰۲/۰۸/۲۷