سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مختصری درباره‌ی هنر

این دیدگاه‌ها که «هُنر باید آزاد باشد» و «حاصل درونیاتِ هنرمند» و «شخصی» و «نامتعهد» همه و همه حاصلِ نگرشی رمانتیک و زائیده‌ی دورانِ مُدرن است (در اینجا مُدرن را نه به معنی قرن بیستم، بلکه به معنای شروع تفکر مُدرن از روشنگری می‌گیرم). 

در هُنر موسیقی می‌توان گفت که چنین طرز تلقی‌ای از جایگاهِ هنرمند، از بتهوون آغاز می‌شود؛ هم‌او که خود، در عینِ حال، با این همه رمانتیک بودن، نماینده‌ی تمام‌عیارِ کلاسیسم هم به شمار می‌رود - چنین جایگاهِ بینابینی، یعنی همزمان اوجِ کلاسیسم و شروع رمانتیسم بودن در ادبیات به گوته تعلق دارد- 

در تلقیِ رمانتیک، هنر امری روحانی و هنرمند نماینده‌ای از عالمِ بالا تلقی می‌شود. اما جالب آنجاست که وقتی به تاریخِ هنر می‌نگریم، می‌بینیم بخشِ عمده‌ی شاهکارهای بلامنازعِ هنری، با این دیدگاه خلق نشده‌اند؛ بلکه به دورانی تعلق دارند که اتفاقاً هنرمند صنعتگر به شمار می‌رفت؛ به عبارتی کارِ یک  موسیقی‌دان، از لحاظ جایگاه اجتماعی، تفاوتی با کارِ یک نجار یا ساعت‌ساز نداشت. باخ موسیقی می‌نوشت، خیلی ساده، چون شغلاش این بود، یعنی مسئولیتِ اجتماعی‌اش آن بود که برای مناسبت‌های مذهبی یا درباری موسیقی تهیه کند. در چنین حالتی، هُنَر در یک رابطه‌ی عرضه و تقاضای تنگاتنگ با اجتماع قرار می‌گرفت؛ مسئولیتِ مافوق‌زمینی‌ای بر دوش هنرمند قرار نمی‌گرفت و هنرمند خیلی ساده و روشن کارش را می‌کرد؛ حال در این میان نوابغی مثل باخ پیدا شده و در تاریخ ماندگار می‌شدند، اما کسی از هنرمند انتظار نداشت که اساساً نابغه باشد، چون مفهومِ نبوغ، به شکلِ رمانتیک‌اش اصلاً مطرح نبود. 

در شعر هم عینِ این قضیه مطرح است. الان چند دهه است که مُد شده، یک عده روشنفکر (مخصوصاً چپ‌گرا از جنسِ شاملو) شعر قرن چهار و پنجِ هجری را محکوم می‌کنند که چرا درباری بوده، که چرا فرخی و عنصری و منوچهری مدحِ شاهان گفته‌اند. اما کسی دقت نمی‌کند که اساساً چارچوب شعر در دورانِ سامانیان و غزنویان همین است، و ای بسا اگر دربارِ سلطان محمود نبود ما امروز از این نوابغ محروم می‌بودیم.

برگردیم به موضوعِ هنر، یا آرت. جالب است بدانیم که کلمه‌ی art از «آرخه‌»ی یونانی می‌آید به معنی تکنیک. یعنی آن که هنر اساساً در تلقی اولیه‌اش با صنعت یا فن یکی است. و این قضیه در زبانِ فارسی هم صدق می‌کند. مثلاً سعدی آنجا که می‌گوید: 

«جانانِ من هنر آموزید که هنرمند هرجا رود قدر بیند و بر صدر نشیند» قطعاً منظورش از هنر، چیزی شبیه نقاشی کردن یا آهنگسازی نیست، بلکه اساساً تبحر در هر نوع فنی (اعم از آرایشگری و خیاطی و ...) فضیلت به حساب می‌آید و با همان لفظ هنر به کار می‌رود: «هنر برتر از گوهر آمد پدید». 

به هر حال، می‌خواهم بگویم که، به نظرم چنین می‌آید، تلقیِ مدرن از هنر - که البته ناگزیر هم بوده- در گذرِ زمان، هنر را سترون و فقیر کرده‌است. زیرا بارِ سنگینِ فردگرایی را بر دوش هنرمند می‌گذارد، زیرا به هنرمند تحمیل می‌کند که «تو نباید مثل هیچکس باشی»، «تو باید یک چیزی بسازی که هیچ‌کس نساخته»، و طبیعی است که زیر چنین بارِ سنگینی شاهکار هنری ساخته نمی‌شود. 

اتفاقاً شاهکارهای هنری آنها هستند که بیش از همه از پیشینیان خود تاثیر پذیرفته‌اند و حتی تقلید کرده‌اند، مگر نه آن که در نگرشِ کلاسیک، هنر تقلید از طبیعت بود؟ به قول شمس تبریزی «هر که او مقلدتر، محقق‌تر!» 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در منقبت سعدی

در شعر، سینما، موسیقی و اصولاً همه‌ی هنرها، من دو جور ژانر می‌شناسم: 

1- آثاری که از تکنیکِ سرشارشان حیرت‌زده می‌شوی، مثل شعر حافظ که از یک بیت‌اش هزار جور استعاره و ایهام و گوشه کنایه درمی‌آید. 

2- آثاری که وقتی بهشان نگاه می‌کنی انگار هیچ چیز ندارند، اما با همان هیچ چیزشان تو را حیرت‌زده‌ می‌کنند. شعر سعدی از این جنس است. 

مثلاً می‌گوید: 

«ای نفسِ خُرمِ بادِ صبا 

 از برِ یار آمده‌ای؟ مرحبا!»  

تو هرچه فکر می‌کنی نمی‌فهمی این بیت چه دارد که در اعماقت رسوخ می‌کند، دارد بادِ صبا را صدا می‌زند و احوالِ یار را می‌پرسد، خب این که چیزِ عجیبی نیست. نهایتاً یک آرایه‌ی ادبی بخواهی در این بیت پیدا کنی، جان‌بخشی است که قُدما آن را به عنوان استعاره‌ی مکنیه می‌شناخته‌اند. 

«قافله‌ی شب چه شنیدی ز صبح؟ 

با قدمِ خوف روم یا رجا؟ 

بر سر خشم است هنوز آن حریف 

یا سخنی می‌رود اندر رضا؟

لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد 

صلح، فراموش کند ماجرا» 

کُلِ این غزل  تا آخر به همین سادگی و روانی است و شاید در کمتر بیتی تکنیکِ زبانیِ گُل‌درشتی به چشم بیاید. اینجاست که به این نتیجه می‌رسی که هنر سعدی، نه در روساختِ زبان (یعنی همان آرایه و پیرایه‌ها) بلکه در زیرساخت (یعنی نَحو و رتوریک) است. بدین معنا که چینشِ پنهان مفاهیم، چینشِ پنهان واژگان و جملات، بدون کمترین زوائدی مستقیماً به هدف می‌‌زند، نه یک سانتی‌متر اینطرف‌تر و نه آن‌طرف‌تر. 

به نظر من رسیدن به هُنر در ساحتِ نحو، خیلی خیلی دشوارتر است و خلوصِ بسیار زیادی می‌طلبد، و نیز تسلطِ بسیار بسیار زیاد بر روی زبان. یعنی تو به عنوان شاعر، آنقدر باید با زبان یکی شده‌باشی که دیگر زبان‌بازی‌ات به چشم نیاید، و این در مورد سعدی صدق می‌کند. 

تنها مصداقی که برای این حد از خلوص، در شعر معاصر می‌توانم یافت شعرِ بیژن جلالی است که به نظرم به ساحتی دست‌نیافتنی در زبان فارسی دست یافته‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شعری از هوای یخ زده

با دستهای افیونی 

خونِ تو را ذره ذره می‌بلعم 

گویی درخت که خونِ زمین را. 

این آسمان 

بیش از همه بوی چوب می‌دهد 

اگرچند هیزُم همیشه سوخته است.

با دستهای آلوده 

زمینِ سرد را به جستجوی شیئی دور 

خواهم کند، 

زیرا که در سیاره‌های دور 

اشیای دور بسیارند. 

در آسمانِ یخ زده 

یک جفت ستاره از گردنِ نامرئی 

آویزان‌: 

او رفته است،

همواره رفته‌ اگرچند

جاده‌ها سخت‌اند 

اگرچند

جاده‌ها دوراند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

 

بارانِ شدیدی می‌آید. 

والسِ شوپن زیباست. 

 

(این قطعه را سالها پیش در محضر خانم حکیم‌اُوا اجرا کردم و دلبر با تمامِ سختگیری‌اش، اجرای این والسم را بسیار دوست داشت). 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

کلکِ مرغابی

اگر گرسنه‌اید ولی فقط تخم مرغ در یخچال دارید، و اگر از خوردنِ نیمرو به روش سنتی خسته شده‌اید، و اگر ضمناً کمی برنج و ته دیگ هم در قابلمه‌ی دیگری هست که نمی‌دانید چکارش کنید چون برنجِ خالی است، اگر تمامِ این شرایط را تجربه می‌کنید، خوب دقت کنید چه می‌گویم: 

برنج را در ماهیتابه‌ی کوچکی بریزید، با کمی (فقط کمی) روغن، دو عدد تخم مرغ را رویش بشکنید، و ترکیبِ غریبی از برنج و تخم مرغ خواهید داشت، یعنی برنج‌هایی که به واسطه‌ی تخم‌مرغ دانه‌هایشان به هم چسبیده شده.

اگر این ترکیب برایتان حال به هم زن است (برای من اصلاً نیست) می‌توانید کمی گوجه و خیار و مخلفات بهش اضافه کنید تا یادتان برود برنج هیچ ربطی به نیمرو ندارد. 

نکته: روغن باید حتماً حتماً کم باشد، در غیراینصورت ترکیب مزبور تبدیل به زنای محصنه خواهد شد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 34

 نُه صبح شاگرد داشتم. نُه  بیست کَم* پیام داده که استاد دمِ درم. من هم بیلاخی کوچک نشان داده و گفتم که بیست دقیقه صبر کن. و واقعاً هم باید صبر می‌کرد، چون لحظه‌ای که پیام داد من هنوز لُخت بودم و صبحانه هم نخورده بودم و مُتکا و پتو افتاده‌بود کفِ هال. قبلاً هم هنرجویی داشتم که وقت کلاسش شش و نیم بود، شش می‌آمد. اوایل مُدارا می‌کردم، بعد دیگر عادتش دادم سرِ وقت خودش بیاید. بعضی وقتها باید با این مردم مثل رعیت برخورد کنی وگرنه آنها تو را رعیت خودشان خواهند کرد (انسان گرگ انسان است). 

خلاصه هنرجوی اول که رفت، نشستم پای پایان‌نامه‌ی سارا تا یک. تا یک و نیم، ده دقیقه تمرین تنفس کردم، ده دقیقه ناهار خوردم، رفتم باشگاه. پنج رسیدم خانه. تا شش خوابیدم. والدینِ گرامی زنگ زدند که بیا برویم با هم بستنی بخوریم، کجا؟ سعدی! 

بر خلاف پدرم که عاشقِ جاهای شیک و لاکچری است، مادرم می‌گردد داغون‌ترین و ارزان‌ترین فروشگاه‌ها، هتل‌ها، بستنی‌فروشی‌ها و خیابان‌ها را پیدا می‌کند، و بعد از این که ارزان خریده حال می‌کند. ایده‌آلش بستنیِ سعدی است، یعنی جایی که یکی از لِه‌ترین محله‌های شیراز محسوب می‌شود (کاری به خودِ آرامگاهِ شیخ اجل ندارم، ولی محله‌ی اطرافش معتادنشین تمام عیار است). 

 

حالا کلِ وقایع امروز یک طرف. امشب داشتم کلیپ کوتاهی در اینستاگرام می‌دیدم از بچه‌های آفریقایی که از شدتِ گرسنگی مثل ترکه چوب شده‌اند، بی اختیار اشک از چشمهایم سرازیر شد. یکی از ایراداتِ وجودی‌ام آن است که خیلی رقیق‌القلبم. به خودم قول دادم، 25 میلیون پروژه‌ی سارا که گیرم بیاید، کارم که ضبط شد، هر چی اضاف آمد، یک بخشی را بگذارم برای کمک به همچین آدمهایی، درست است که کمکِ من هیچ چیز نمی‌شود، واقعاً واقعاً هیچ چیز نمی‌شود، فقط بُعدِ وجودی خودم آرام می‌گیرد. 

این استدلال که «کمکِ من که تغییری ایجاد نمی‌کنه پس اصلاً کاری نکنم» خیلی استدلال مریضی است. همه‌ی ما باید کارِ درست را بکنیم تا تغییری بشود. 

 

 

* شیرازی‌ها به جای «بیست دقیقه مانده به نُه» می‌گویند «نُه بیست کم» یا «نُه ربع کم» و قس علی هذا. 

  • س.ن