این دیدگاهها که «هُنر باید آزاد باشد» و «حاصل درونیاتِ هنرمند» و «شخصی» و «نامتعهد» همه و همه حاصلِ نگرشی رمانتیک و زائیدهی دورانِ مُدرن است (در اینجا مُدرن را نه به معنی قرن بیستم، بلکه به معنای شروع تفکر مُدرن از روشنگری میگیرم).
در هُنر موسیقی میتوان گفت که چنین طرز تلقیای از جایگاهِ هنرمند، از بتهوون آغاز میشود؛ هماو که خود، در عینِ حال، با این همه رمانتیک بودن، نمایندهی تمامعیارِ کلاسیسم هم به شمار میرود - چنین جایگاهِ بینابینی، یعنی همزمان اوجِ کلاسیسم و شروع رمانتیسم بودن در ادبیات به گوته تعلق دارد-
در تلقیِ رمانتیک، هنر امری روحانی و هنرمند نمایندهای از عالمِ بالا تلقی میشود. اما جالب آنجاست که وقتی به تاریخِ هنر مینگریم، میبینیم بخشِ عمدهی شاهکارهای بلامنازعِ هنری، با این دیدگاه خلق نشدهاند؛ بلکه به دورانی تعلق دارند که اتفاقاً هنرمند صنعتگر به شمار میرفت؛ به عبارتی کارِ یک موسیقیدان، از لحاظ جایگاه اجتماعی، تفاوتی با کارِ یک نجار یا ساعتساز نداشت. باخ موسیقی مینوشت، خیلی ساده، چون شغلاش این بود، یعنی مسئولیتِ اجتماعیاش آن بود که برای مناسبتهای مذهبی یا درباری موسیقی تهیه کند. در چنین حالتی، هُنَر در یک رابطهی عرضه و تقاضای تنگاتنگ با اجتماع قرار میگرفت؛ مسئولیتِ مافوقزمینیای بر دوش هنرمند قرار نمیگرفت و هنرمند خیلی ساده و روشن کارش را میکرد؛ حال در این میان نوابغی مثل باخ پیدا شده و در تاریخ ماندگار میشدند، اما کسی از هنرمند انتظار نداشت که اساساً نابغه باشد، چون مفهومِ نبوغ، به شکلِ رمانتیکاش اصلاً مطرح نبود.
در شعر هم عینِ این قضیه مطرح است. الان چند دهه است که مُد شده، یک عده روشنفکر (مخصوصاً چپگرا از جنسِ شاملو) شعر قرن چهار و پنجِ هجری را محکوم میکنند که چرا درباری بوده، که چرا فرخی و عنصری و منوچهری مدحِ شاهان گفتهاند. اما کسی دقت نمیکند که اساساً چارچوب شعر در دورانِ سامانیان و غزنویان همین است، و ای بسا اگر دربارِ سلطان محمود نبود ما امروز از این نوابغ محروم میبودیم.
برگردیم به موضوعِ هنر، یا آرت. جالب است بدانیم که کلمهی art از «آرخه»ی یونانی میآید به معنی تکنیک. یعنی آن که هنر اساساً در تلقی اولیهاش با صنعت یا فن یکی است. و این قضیه در زبانِ فارسی هم صدق میکند. مثلاً سعدی آنجا که میگوید:
«جانانِ من هنر آموزید که هنرمند هرجا رود قدر بیند و بر صدر نشیند» قطعاً منظورش از هنر، چیزی شبیه نقاشی کردن یا آهنگسازی نیست، بلکه اساساً تبحر در هر نوع فنی (اعم از آرایشگری و خیاطی و ...) فضیلت به حساب میآید و با همان لفظ هنر به کار میرود: «هنر برتر از گوهر آمد پدید».
به هر حال، میخواهم بگویم که، به نظرم چنین میآید، تلقیِ مدرن از هنر - که البته ناگزیر هم بوده- در گذرِ زمان، هنر را سترون و فقیر کردهاست. زیرا بارِ سنگینِ فردگرایی را بر دوش هنرمند میگذارد، زیرا به هنرمند تحمیل میکند که «تو نباید مثل هیچکس باشی»، «تو باید یک چیزی بسازی که هیچکس نساخته»، و طبیعی است که زیر چنین بارِ سنگینی شاهکار هنری ساخته نمیشود.
اتفاقاً شاهکارهای هنری آنها هستند که بیش از همه از پیشینیان خود تاثیر پذیرفتهاند و حتی تقلید کردهاند، مگر نه آن که در نگرشِ کلاسیک، هنر تقلید از طبیعت بود؟ به قول شمس تبریزی «هر که او مقلدتر، محققتر!»