یک روزِ گرم. روزی که مهلتِ آخر تحویلِ کارِ ساراست. روزی که از صبح تا شبش در عجله هستم. که با وجودِ تمامِ این فشارها، باشگاه را تعطیل نکردم و دو ساعتِ تمام عرق ریختم، و باز وقتی برگشتم قلبم تند تند میزد که زودتر کار را تمام کنم و برسانم.
حالا در میانهی تمام اینها، چند دقیقهای گوشی را دستم میگیرم، اینستاگرامگردی. پستهای مزخرف زیاد میبینم: از طالعبینی و ماشینِ آخرین مُدل و بدننماییِ فلان بازیگر بگیر تا اخبارِ بد، اخبارِ شدیداً بد که هر کدامشان برای چند ساعت فلج کردنِ مغز آدم کافی آدماند. وسطِ همهی اینها، بینِ همهی این چیزهایی که ناخوشایندند، ناگهان برمیخورم به یک صفحهی خوب دربارهی فلسفهی موسیقی. یک چِلیست مشهور، در قالب یک مسترکلاس، تحلیلی عالی از کنسرتو ویولنسل الگار ارائه میدهد، از آن دست تحلیلهایی که مشخص است «هر جایی» نیست و با سیر و سیاحتِ درونی به دست آمده. دربارهی گامها و فواصل حرف میزند و این که چه نسبتی با قلب و روح آدمی دارند و با وطنِ آدمی.
بعد دوباره انگشتم میچرخد و میروم روی پُست دیگری: یک ویدیو از موومان سوم سمفونی 3 برامس، آن هم با رهبری ویولنیست مشهور دیوید اویستراخ - که شاید کمتر رهبریاش دیده شدهباشد-. این بار دیگر نمیتوانم مقاومت کنم، قلبم میرود. انگار پرتاب شدهام به یک گوشه از بهشت. وقتی که ویدیو تمام میشود، انگار از خواب بیدار شدهام. تفاوتِ بین جهان اطرافم و جهانِ اثری که در آن غوطه میخوردم، چیزی نیست که حتی به زبان بیاید. رُک باشم، من دارم در میانِ لای و لجن غوطه میخورم، موسیقی یک جایی آن بالاهاست، جایی که دستِ برامس و بتهوون به آن رسیده. من از صبحِ فکر آنم که پروژهی لعنتی را - که شانههایم زیرش خرد شده- تمام کنم، که فردا هشتِ صبح بروم دانشگاه، با این فلان فلانشدهها چطور سر و کله بزنم، نکند ماهِ آینده پولم نرسد به خریدنِ پیسی، نکند فلان شود بیسار نشود، آن وقت یارو با این موسیقیِ لعنتیاش دارد در بهشتِ برین سیر میکند، در جایی که نه مرگ هست، نه اندوه، نه دلتنگی. که تا چشم کار میکند بیکرانگی است و سفر روح است از سویی به سوی دیگر. همین الان که اینها را دارم مینویسم گوشهای از قلبم میخواهد که بگرید.
من این حرف مولانا را خوب میفهمم که «کز نیستان تا مرا ببریدهاند...» این را قسم میخورم که هر روز میفهمم، لحظه لحظه حس میکنم، که چطور از جهانِ برین به جهانِ زیرین آمده و در اسفلالسافلین سیر میکنم. من این را میفهمم، و برای بودن با خودم، برای بودن با روحم، فقط کمی وقت لازم دارم. فقط کمی. دور از تمامِ ادمهای لعنتی. دور از تمامِ کافهها، تمام هنرجوها، تمامِ دوستان و دشمنان. فقط چند ساعتِ لعنتی برای بودن با خودم.
- ۰۲/۰۲/۲۴
عالی نوشتید. درگیر موسیقی (هنر) شدن، گاه همچون پا گذاشتن به جهان دیگری است، با مختصات و لذتهای متفاوت. ولی چه چاره که هربار باید از رویا بیدار شد و به مادیت برگشت.
امیدوارم چند وقت دیگه خبر خرید پیسی رو بهمون بدید :-)