سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزانه 40

بعد از یک هفته، دقیقاً یک هفته کم خوابیدن و کم خوابیدن، امروز مخصوصاً تا همین الان - که لنگ ظهر باشد- خواب بودم. دیشب، ساعت 9 و ربع که کارم آموزشگاه تمام شد بلانسبتِ شما جنازه بودم دیگر. تصمیم گرفتم شب را در خانه‌ی پدری سر کنم که همه چیزش همیشه مهربان است و آماده. حتی رختخوابش خیلی خیلی نرم‌تر است از جای خواب مسخره‌ی خودم. دراز کشیدم و کتابِ روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم را برداشتم کمی خواندم - اولین کتاب یالوم است که اینقدر برایم جالب است- و کمی بعد هم خوابم برد. صبحی 8 بلند شدم صبحانه آش خوردم و دوباره خوابیدم تا همین الان. 

حالا سیستم را روشن کرده‌ام که بشینم پای کارِ لعنتی و اگر خدای ارحم‌الراحمین بخواهد تا فردا ظهر دیگر تمام است. دیگر فعلاً خانه‌ی خودم نمی‌روم که درگیر حواشی - قطع بودن آب، جنگِ همسایه‌ها با مغازه‌داران، تهیه کردنِ غذا و ...- نباشم و فقط این لعنتی را تمام کنم به فضل الهی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

از مدرسه

من از مدرسه متنفرم. بدترین خاطراتِ زندگی‌ام را از مدرسه دارم و بارها، حتی در بدترین شرایط زندگی‌ام باز هم خدا را شکر کرده‌ام که دورانِ مدرسه رفتن‌ام سالهاست به پایان رسیده. حالا از قضای روزگار، جایی که زندگی می‌کنم درست برِ گوش یک دبیرستان پسرانه است، جوری که شبهایی که توی هال می‌خوابم، هفتِ صبح با صدای سخنرانیِ مدیر یا ناظم بلند می‌شوم، که دارد دانش‌آموزان را تهدید، تشویق یا تنبیه می‌کند. مدرسه برای من، شکلِ فشرده‌ای بود از همان سیستم کثافت ج.ا. به همان اندازه دیکتاتوری، به همان اندازه حماقت، به همان اندازه تلاش برای هم‌سان‌سازیِ آدمها - که البته هیچوقت به نتیجه‌ی کامل نمی‌رسید- 

حالا می‌خواستم این را بگویم، چند وقتی است که از قضا خودم هم در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. اما این مدرسه، نه آن مدرسه‌ای است که گفتم. یک مجتمع دوزبانه‌ی بین‌المللی است که در آن همه چیز به انگلیسی تدریس می‌شود.

اولین بار که برای صحبت درباره‌ی کار آنجا رفتم، حیرت زده شدم، چون هیچ اثری از جمهوری اسلامی نبود. در و دیوارها رنگی بود، پایین در بخش موسیقی (که جزو دروسِ اصلی آنجاست) چند تایی از بچه‌ها - بدون مقنعه و حجاب اجباری- گیتار به دست در کنار استادشان نشسته  قطعه‌ی هتل کالیفرنیا از ایگلز را می‌خواندند. هیچ چیز، به کابوسی که من از مدرسه می‌شناختم شباهت نداشت. 

یک لحظه، آرام، و در دلم گریستم. با خود گفتم کارِ روزگار را ببین: جمهوریِ اسلامی فقط برای آنهایی وجود دارد که پول نداشته‌باشند. کسی که پول توی جیبش باشد، می‌تواند از صبح علی‌الطلوع تا شب جوری زندگی کند که هیچ اثری از این حکومت را نبیند. می‌تواند در ویلای لواسان‌اش مشغولِ پول‌پارتی و شیرموز خوردن و حمام آفتاب گرفتن باشد، می‌تواند بچه‌اش را بفرستد جایی که به جای دعای کُمیل و «خدایا تا انقلاب مهدی»، موسیقی یاد بگیرد، بخواند، برقصد، چه می‌دانم زندگی کند.

این واقعیت که این حکومت فقط برای بی‌پول‌ها وجود دارد خیلی خیلی تلخ است و از عمقِ دلم تا مغز سرم را می‌آزارد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چیزی برای از دست دادن نیست. 

گل‌ها تا نیمه‌ی دیوار سقوط کرده اما هرگز به زمینِ داغ نمی‌رسند. 

و باکِ ماشین‌ها همواره از سُربِ داغ، سرشار است. 

و مغزِ آدمیان همواره از فکر داغ‌تر. 

به آفتاب بیاندیش که بیش از اندازه صاف می‌تابد 

که مغزِ سرت را به گوشه‌های خیابان بپراکند 

آنجا که جعبه‌های خالی ساندیس 

هنوز طعمِ پرتقال شکرآلوده می‌دهند. 

تابستان است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 44

آب دوباره قطع است. گمان برده‌ام که همسایه‌ی پدرسگِ پایینی (که ذاتش نجس و حرام است) می‌رود پُمپ آبم را دستکاری می‌کند، شهدوست هم این فرض را تایید می‌کرد. امیدوارم اینطور نباشد چون در این صورت مادر پیرش را به عزایش خواهم نشاند. 

عصری شهرزاد آمد، قطعه‌ی اسکریابین را آنالیز کردیم. از دانشگاه آمده بود، خسته و منفجر. در آشپزخانه - که محبوب‌ترین جای خانه‌ی من است- نشستیم و چای نوشیدیم. آنجا چند گلدانِ لش گذاشته‌ام، که برگهایشان آویزان می‌شود تا روی زمین. و چند گلِ سرخِ وحشی هم آن وسط داده‌اند. 

شهرزاد که رفت، شهدوست آمد. پمپ را برداشت برد تعمیر کند فردا بیاورد. 

نیم ساعتی با ک لاسِ سبک زدم (لاس سنگین الان برای قلبم ضرر دارد) بعدش نشستم، با پایان‌نامه‌ی سارا لاس زدم. دو تا فیدبکِ فیک اضافه کردم از خودم و یکی از بچه‌ها، که حجم کلمه برود بالا. رسیدم به 14500. 

نمی‌دانم این کاری که برای علی و آرتاش نوشتم سرنوشتش چه می‌شود. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تخلیه در میانه‌ی روز

آخر یکی نیست بگوید قلتبان! تو از شُرتی که پایت کرده‌ای تا گوشی سامسونگی که با آن چنین خزعبلاتی را تایپ می‌کنی آمریکایی است، آن وقت می‌آیی با همین گوشی ضدِ نظمِ نوین جهانی مطلب می‌نویسی، ضد تکنولوژی مطلب می‌نویسی، ضدِ غرب خزعبل می‌نویسی. هر وقت ساکنِ غاری در حوالی شابدالعظیم شدی و حاضر شدی مطالبت را با خودکارِ بیک بر کاغذِ تولیدی ایران تایپ کنی و با کبوتر نامه‌بر به اقصا نقاط دنیا بگسترانی، بیا ضدِ مُدِرنیت بنویس، بیا بگو من با آنچه در جهانِ شما می‌گذرد مخالفم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۴۳

ساعت سه ربع کم صبح. خدایا کمی خواب، کمی صبر و کمی تحمل زندگی را به من ارزانی دار. چرا که آنچه تحت عنوان زندگی آفریدی بیشتر شبیه تابلو جیغ ادوارد مونک است که در آن تمام رنگ‌ها دارند به طرز فاجعه‌باری فرو می‌پاشند. تو بیش از آن که زندگی بیافرینی مرگ آفریدی، و برای آن که مرگ تجسد یابد، لباس زندگی بر تنش پوشاندی. پیش از آن که آدمی را زنده کنی او را میرانده‌ای، چنان که نقاش پیش از زنده کردن اثرش، رنگ‌ها را روی تابلو میرانده‌است. آنچه از ظلم تو بر زبان می‌رانم نه کفر است و نه دست‌نیافتنی. هر آن کس که چشم بینا و دل عاشق داشته‌باشد این را می‌بیند و در ظلم تو کاونده‌تر می‌شود و پیش وجدان خود سرافکنده‌تر. چنان که مرا وجدانی رنجور دادی و دلی عمیق و روحی که سنگینی  این تن را برنمی‌تابد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در میانه‌ی روز

ساعت حدود 16. باشگاه تمام شده. دو ساعتِ تمام ورزشِ سخت. سعی کردم که این دو ساعت صددرصدِ توانم را بگذارم، اما تهِ دلم می‌دانم که نگذاشتم (کمال‌گرایی؟)، چون در حرکت‌های آخر دیگر فکرم پیشِ ورزش نبود، پیشِ تمام کارهای عقب افتاده‌ام بود، پایان‌نامه‌ی سارا، کلاس‌های دانشگاه، هنرجوی ساعت 18. همه‌اش با هم. 

از باشگاه می‌آییم بیرون، تازه می‌بینم که شیشه‌ی عقبِ ماشینم دو ساعت پایین بوده، کائنات رحم کرده که کسی سراغ وسایلم نیامده. آن یکی سروش را سوار می‌کنم که تا یک جایی برسانم. بین راه پیشنهاد می‌دهد برویم کافه پارک (توی پارک آزادی) قهوه‌ای بزنیم. با همه‌ی استرسِ کارهای عقب‌افتاده، قبول می‌کنم. حس می‌کنم نیاز دارم به چند دقیقه استراحت. پارک آزادی شبیه بهشت شده، سبزِ سبزِ سبز. کارامل ماکیاتوی سرد سفارش می‌دهم (که می‌شود همان لاته با سیروپ کارامل). سیگاری می‌گیرانیم. سروش می‌گوید که پایان‌نامه‌اش عقب افتاده. من هم یاد پایان‌نامه‌ای می‌نویسم که عقب افتاده.

پیام می‌دهم به خانم ن، مدیر آموزش دانشگاه که اگر می‌شود کلاس‌های فردایم را کنسل کنم، به خدا، به پیر، به پیغمبر بعداً جبرانی می‌گذارم. یک جوری نرمش می‌کنم، راه دل‌اش را بلدم. به بچه‌ها توی گروه پیام می‌دهم که هفته‌ی بعد جبرانی آنلاین.   

ساعت حدود 17. توی راهِ خانه. پشتِ چراغ‌قرمز فلکه‌ی نمازی، که به اندازه‌ی یک عمر طولانی است. زیر آفتاب نشسته‌ام و شیشه‌ی بغل را داده‌ام پایین. و جوری در افکارم غوطه می‌خورم که ماهی در آب. یعنی انگار اصلاً اینجا نیستم. فکرم می‌رود به دوردست‌ها. 

به این می‌اندیشم که واقعاً زیستِ مدرن بهتر است یا زیست سنتی. اگر من یک انسانِ سنتی بودم، احتمالاً نیازی نبود برای فیت بودن بدنم بروم باشگاه، چون از صبح علی‌الطلوع کارِ جسمی می‌کردم (حالا یا سرِ زمین یا هر جور کارگری دیگری) تا غروب. اما به عنوان انسان مدرن، جنسِ کاری که می‌کنم کارِ فکری است. این کار فکری، ظاهراً یک دهمِ کارگری یا کشاورزی هم کالری نمی‌سوزاند، اما برای سلامتیِ انسان مضر است، شاید خیلی مضرتر از بیل زدن زیر آفتاب. 

اگر فی‌المثل در یک جهان سنتی کارگر ساختمان بودم، گیرم تمام روز بیل می‌زدم، شب که کارم تمام می‌شد دیگر آدم خودم بودم، دیگر فکر نمی‌کردم، آزاد بودم. اما این کارِ فکری هیچ پایانی ندارد. من وقتی هم که از پای پایان‌نامه‌ی سارا بلند می‌شوم، هنوز دارم بهش فکر می‌کنم. اصلاً تمامِ زیست من به عنوان یک آدم مدرن با فکر آغشته شده. تمامِ آدمهای این سرزمین، و تمامِ آدمهای جهان مدرن همین‌اند. آنقدر می‌اندیشند که به قول نیچه «اندیشناک»اند. 

حتی مرگ هم برای ما مساله‌ی پیچیده‌ای شده. من بعید می‌دانم آدمِ صد سال پیش به اندازه‌ی آدم امروز استرسِ مرگ داشت. چون مرگ را هر روز جلو چشمانش می‌دید، از هر ده تا بچه که به دنیا می‌آمدند شش تایشان با آبله یا وبا تلف می‌شدند. ما مرگ را جوری برده‌ایم توی بیمارستان که جلو چشم هیچ کس نباشد. و به همان اندازه که مرگ را از پیش چشم‌مان دور کرده‌ایم، اضطرابِ مرگمان ده‌ها برابر شده. 

به علاوه، به نظر می‌رسد که آدمِ سنتی بیشتر در لحظه بود. آدمِ مدرن زمان‌مندتر است. گذشته و آینده وزنِ بیشتری برایش دارند. 

خلاصه کنم، انسان در طولِ تاریخ به سمتی رفته که: هی اهمیت جسم در زندگی‌اش کمتر شده و هی وزنِ ذهن‌اش سنگین‌تر شده. ما از انسانِ جسمانی، به انسانِ «ذهنی» حرکت کرده‌ایم. که خب به نظر می‌رسد زیست جسمی واقعی‌تر باشد و به طبیعت انسان نزدیک‌تر، تا زیستِ ذهنی. چرا که زیستِ ذهنی اضطراب‌آور است.

این که مخصوصاً این سالها، بازار عرفان‌های رنگارنگِ حلقوی و ارتجاعی و ... اینقدر گرم شده، حاصلِ همین زیست ذهنی دروغین است، که در تمامِ این عرفان‌ها نقطه‌ی پناهی می‌جوید. 

نکته اینجاست که بین این عرفان‌های مُدرن، و عرفان به معنیِ سنتی‌اش هم خیلی فرق هست. ما به نقطه‌ای از تاریخ رسیده‌ایم که «مولوی» تبدیل شده به «رومی» (Rumi). کسی مثنوی معنوی نمی‌خواند اما «ملت عشق» را همه می‌خوانند. چون عرفان «رومی» یک عرفانِ مدرن شده‌ی خوشکل‌مشکل است که حرفهایی شبیه دکتر هلاکویی یا شبیه اروین یالوم می‌زند. 

شاید کسی باورش نشود که این «رومیِ مهربان»، در حقیقت «مولوی سده‌ی هفتم هجری» است که عشقی که از آن صحبت می‌کند، با عشقِ کادوپیچی شده و ظریفِ قرن ببیستم خیلی فرق دارد، که در بخش‌هایی از مثنوی‌اش ابیاتی شدیداً ضدِ زن و ضدِ حقوق بشر دارد و حتی معتقد است که دشمنان اسلام را «باید کُشت».

منظورم از این سطور، ردِ مولوی نیست، چون اصلاً نمی‌توان شاعرِ قرن هفت هجری را با خط کش تئوریک قرن 21 میلادی سنجید، منظورم فقط تفاوت در نوعِ دیدگاه است که اغلب نادیده می‌انگاریم. 

این یادداشت خیلی طولانی شد و نمی‌دانم کسی حوصله خواهد کرد از اول تا آخرش را بخواند یا نه. اما الان که افکارم را نوشتم حسِ بهتری به زندگی و به دنیا دارم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 42

فکت 1: دستگاهِ اتومات پمپ پایین خراب است. شناورِ بالا هم خراب است. فردا باید آدم بیاورم درست کند.  

فکت 2: امشب باید دو ساعتی بشینم پای پایان‌نامه‌ی سارا. باید، باید، تمام شود. 

فکت 3: خیلی خوب بود. خیلی. 

فکت 4: امشب اولین بار سوسک دیدم توی اتاقم. این یک زنگ خطر است. تا الان توی این خانه سوسک رفت و آمد نکرده‌بود. آمدم با دمپایی ناک‌آوتش کنم که فرار کرد زیرِ پیانو. امیدوارم همین امشب جفتگیری نکند. 

فکت 5: با این همه کار چه گِلی دقیقاً به سرِ مبارک بزنم. 

فکت 6: مهم نیست، نمی‌میری که. تمام این استرس‌ها ساختگی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 41

ساعت پنجِ صبح. دقیقاً پنجِ صبح. از ساعتِ سیزده دیروز، تا همین الان، یعنی بیش از چهارده ساعت است که دارم یکسر کار می‌کنم (بینش شاید یک ساعتی ناهار و پیاده‌روی و اینها داشتم)، و در کمالِ ناباوری، تریوی فلوت تمام شد. بیچاره لپ‌تابم که مثل یک اسب خسته چهارده ساعت با من پا به پا آمده. 

آخرهای نوشتن، دیگر اشکم داشت درمی‌آمد، هیچ جوره راضی نمی‌شدم. یک جا زد به سرم که کلِ قسمتِ وسط را پاک کنم. بعد دیدم خیلی بد شد. هزار جور عوض و دو گز کردم که بشود، نمی‌شد. چند بار به سرم زد که بکشم زیرش و بخوابم، بقیه‌اش را بگذارم فردا صبح. ولی وقتی به این فکر می‌کردم که صبح بیدار بشوم و هنوز فکرِ این کار روی کله‌ام باشد، به خودم نفرین می‌فرستادم. تازه، من روی فردا حساب کرده‌بودم برای پایان‌نامه‌ی سارا. خلاصه، بعد از بارها و بارها جنگیدن با خودم، بالاخره یک بار چند دقیقه سکوت کردم، برگشتم دوباره گوش کردم، دیدم خدایا چقدر خوب شده. همین است. همین باید باشد لعنتی. و تمام! تمام شد! 

حالا که اینها را می‌نویسم، هوا روشن شده. صدای چند پرنده می‌آید. صبح شاگرد دارم. خیالی نیست. پیام می‌دهم 12 بیاید. خداقل پنج شش ساعت خواب را لازم دارم، واقعاً لازم دارم. چند شب است که خوابم افتضاح بوده. 

در مقابلِ کاری که امشب تمام شد، پایان‌نامه‌ی سارا هیچ نیست؛ کاری است که  فقط برای پول دارم انجام می‌دهم، نه خلاقیتی می‌خواهد نه درگیری ذهنی آنچنان دارد. واقعاً آنقدر زجر کشیده‌ام که آن یکی کار پیش چشمم آب خوردن شده. چهار صفحه مطلب انگلیسی می‌خواهد مرتب کنم دیگر. چند خط شر و ور بنویسم بشود هفده هزار کلمه. 

می‌دانم سطوری که دارم می‌نویسم چقدر بی‌نظم است. دیگر چشم‌هایم نمی‌کشد. بروم بخوابم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 40

امشب رفتم خانه‌ی یکی، تولدِ یکی دیگر. خیلی با خودم جنگیدم که بروم یا نروم، دیدم خداییش نرفتن‌اش زشت است. حالا چند ساعت کار را ول کن برو دیگر. کمی حواله بده به سمتِ چپی، خبری نمی‌شود. این شد که رفتم و تازه الان رسیدم خانه. اشکال ندارد. فردا شاگردها را کنسل می‌کنم. شنبه هم مدرسه‌ی دوزبانه را کنسل می‌کنم. دوشنبه هم دانشگاه را (که هیچ خیری برای دنیا و آخرتم ندارد) می‌پیچانم، که هم کارِ فلوت به سرانجام برسد، هم پایان‌نامه‌ی سارا خانم. 

دیروز که روزِ معلم بود، یکی از شاگردهایم برایم یک گلدانِ گنده آورد، و یک شیشه اسماجِ پودری، که یک میله‌ی آهنی سرش چسبیده. نحوه‌ی کارش اینطور است که میله را روی آتش می‌گیری تا سرخ شود و بعد فرو می‌کنی داخل شیشه، و خرده‌های گیاه می‌سوزند و عطرِ خیلی خیلی آرامش بخشی پخش می‌شود همه جا. اما مشکل اینجاست که میله‌هه خیلی دیر سرخ می‌شود و وقتی هم که سرخ شد خیلی کم می‌سوزاند، فکر کنم باید یک راه ابداعی خودم پیدا کنم برای سوزاندنِ محتویاتِ شیشه. 

کلاً آدم خوب است در خانه‌اش یک متِ یوگا داشته‌باشد، یک ستِ کاملِ شمع و مخلفات، کاسه‌ی تبتی و از همین چیزهای خوشبو، مثل عود و کُندرِ کوهی و اینها. بویِ بعضی عودها مرا به یادِ فضای کلیساهایی می‌اندازد که رفته‌ام. 

مثلاً، پانزده شانزده سال پیش سفری به ارمنستان داشتم. یادم می‌آید رفتیم کلیسایی که مستقیماً در دلِ کوه تراشیده شده‌بود. آنجا کشیشی سر راهم را گرفت (بی این که حرفی از قبل زده باشم)، گفت زانو بزن. دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام و تقدیسم کرد (این یکی از معنوی‌ترین خاطراتِ زندگی من است). بوی عود در همه جا پیچیده بود، اما نه این عودهای مسخره که الان از عطاری می‌خری و حس می‌کنی چقدر عطرش مصنوعی است. نه. عطری که آنجا می‌شنیدم، بوی چوبِ سوخته بود و مستقیماً از دلِ طبیعت می‌آمد. کلاً نسبت به عطرها خیلی حساسم و عمیق‌ترین احساساتِ گمشده‌ام را بیدار می‌کنند. 

بگذریم. فردا هم روز خداست.  

  • س.ن