خواب دیدم
که قفلِ خانهام
با هفت کلید گشوده میشود؛
و هفت بادِ سهمگین،
با ستارههای هفتپَر از راه میرسند.
دیوارهای خانه را
با اکلیلِ مجرٌد سوزاندم
دیگر چیزی در اکنافِ جهان
قرمز نبود
جز چند ستارهی وحشی.
دیگر چیزی در چراگاهِ آسمان نمیسوخت؛
دیگر چیزی قلبِ زمرد را نمیسوزاند.
خواب دیدم
که در قلبِ وحشیام
کودکی میآرامد؛
نامش مرگ،
کنیهاش بنفشه
و تکیهگاهش گهوارهای از فانوس دریایی.
خواب دیدم که چیزی را
در آغوش کشیده با خود
خواهم بُرد
به آغوش پلنگانِ تیزپا،
آنجا که برگ، زرورقی است
بر سطحِ آب
و آب، قلبی روان
در سراشیبِ درّهها.
یخهای تابستانی دیگر آب میشوند
یخهای قطبی هم؛
وقت آن است که فکری بیاندیشم
برای آنها که هنوز نیامدهاند:
مسافران شامگاه.
وقت آن است که گندمِ تابستان را
به عدل قسمت کنم
بینِ پرندههای سیاه،
مترسکها،
زمین،
و چاههای گرسنه.
زیرا که در جهانِ من
دهانها همه باز است،
ناگزیرِ بلعیدن.
وقت آن است که تنم را
به باد بسپارم؛
پاییز رسیدهاست.
- ۰۲/۰۷/۲۰