سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

شبانه 60

وقتی به بذرافکن گفتم دیگر دانشگاه نمی‌آیم، چون حاضر نیستم در آن سیستم فشل و سوراخ‌دار درس بدهم - و می‌دانم که چقدر بهش برخورد- حدس می‌زدم که این کار درآمدم را خیلی پایین بیاورد؛ همینطور وقتی که کشیدم زیر مهر تابان و گفتم دیگر نمی‌آیم. از آن طرف، دو روزِ آموزشگاه که پر شده‌بود، یک روزش عملاً ورپرید. اما مهم نیست. همین الان اگر اراده کنم، می‌توانم یک روز پُر دیگر به روزهای درس دادنم اضافه کنم؛ اما نمی‌خواهم. با همین ده یازده تومان - برای آدمی مثل من که لااقل اجاره نمی‌دهد- می‌شود زندگی یک نفره را اداره کرد (اگرچه با تنگنا و محدودیت)، احتیاج دارم که مدتی را برای خودم باشم. کم کردن روزهای کاری باعث شده که بیشتر متمرکز باشم روی آهنگسازی (اگرچه محصول نهایی خیلی اوقات شکست خورده باشد). زجری که حینِ نوشتن یک کار می‌برم (فارغ از نتیجه) به یکجور کاتارسیس یا همان تزکیه‌ی درونی می‌انجامد. یعنی تو زجر می‌بری و زجر می‌بری و پر می‌شوی و پر می‌شوی تا در نهایت از همه چیز خالی شوی و بفهمی که هیچ چیز مهم نیست، و آن نقطه‌ی «هیچ چیز مهم نیست»، که برای رسیدن به آن مسیرها طی شده، سعادتِ حقیقی‌ای است که یک انسان می‌تواند تجربه کند. اصلاً نمی‌توانم این تجربه را به وصف بیاورم، فقط می‌توانم بگویم که «درد انسان‌ساز است» و البته که منظورم تقدیس درد نیست، بلکه مسیرِ دیالکتیکی که درد در درونِ انسان طی می‌کند، که با خودش دو دو تا چند تا می‌شود و دوباره با خودش یکی می‌شود و هی جدا و هی دوباره یکی، به جایی می‌انجامد که آدمی به جز خدا نبیند. بگذریم، از خزعبلات عرفانی متنفرم. از هر آنچه «حرف کلی» باشد متنفرم (گیرم که خودم همین الان حرف کلی زدم).

بهتر است از امرِ واقع بگویم، امرِ پیش رو. امشب جلسه‌ی اعضای ساختمان بود، منِ خر هم (چون مثلاً تنها زندگی می‌کنم) گفتم قبول، جلسه را خانه‌ی من تشکیل بدهید. خلاصه برای همسایه‌ها دمنوشِ بابونه و گل راعی (که خودم برای تمدد اعصاب می‌خورم) درست کردم و شک ندارم که هیچ کس از مزه‌اش خوشش نیامد (و البته به تخمم). 

از کوچه صدای باد می‌آید اگرچه باد در واقع هیچ صدایی ندارد. صدای چیزهایی را که هیچ صدایی ندارند دوست دارم، مثلِ صدای روشن شدنِ لامپ، صدای بالا آمدن خورشید، صدای گذشتنِ زمان و عوض شدن فصل‌ها. 

من اینجا نشسته‌ام و باید بپذیرم که زندگی همین است، که در ایرانِ نکبت‌زده زندگی می‌کنم و سرنوشت مرا در این گوشه از جهان قرار داده، و سرنوشت خیلی چیزها را به من نبخشیده، و باید نبخشیدن‌هایش را ببخشم. وگرنه تا آخرِ عمر با سرنوشت دندان به دندان خواهم بود و مثلِ دیگر مردمِ بدبخت زجر خواهم کشید. 

 

  • ۰۲/۰۷/۱۸
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی