نمیدانم این چه کوفتی است که پنجِ صبح باید از خواب بپرم. انگار ساعتِ خودکارِ بدنم اینجور تنظیم شده. به دلم مانده یک شب خوب بخوابم، فقط یک شب، کافی بخوابم و صبح بدونِ افکار تخمی از خواب بیدار شوم. اما انگار این یک آرزوی محال است. پنجِ صبح بلند میشوم و میبینم معدهام از گرسنگی درد گرفته، میروم سر یخچال و میبینم ای داد، نان تمام شده. نیمرو درست کرده خالی خالی میخورم. یک هوا ظرف در سینک جمع شده، هر روز تمیز میکنم، هر روز تمیز میکنم و باز میبینم جمع شده. معدهام که آرام میشود برمیگردم به رختخواب، اما مگر دیگر خواب میآید؟ مغزم واردِ فازِ برانگیختگی شده و تمام موضوعات عصبانیکننده، تمامِ موضوعات ویرانکننده یکجا به ذهنم میآیند؛ میخواهم بخوابم، ذهن دیگر آرام نمیگیرد، توی مغزم کنفرانس است. به حساب و کتاب مالیام فکر میکنم و این که چقدر برای کارهایی که دوست دارم بکنم وقت و پول کم دارم. یادم میآید که مهرِ تابانِ جاکش هنوز حقوقم را نداده، که باید بروم رسماً قرارداد ببندم و هر روز پشت گوش میاندازم. که پنجرهی اتاقخوابم را باید عوض کنم، باید دوجداره کنم که صدا نرود آن بر؛ که تمامِ خانهام اسباب و اثاثیهاش کهنه و بُنجُل است و خجالت میکشم از این وضع؛ و پول ندارم هیچ چیز را عوض کنم. یادم میآید که هفتهی دیگر ضبط دارم و فعلاً نباید دست به پولهایم بزنم. از دست مادرم مثل سگ عصبانیام - ترومای کل زندگیام- و این خشم را هیچ جوره نمیتوانم تخلیه کنم. از دست مملکت مثل سگ عصبانیام و این خشم را هیچ جوره نمیتوانم تخلیه کنم. از دست خودم هم مثل سگ عصبانیام. از همه چیز مثل سگ عصبانیام و هیچ راهی برای تخلیه کردن ندارم، و هیچ جایی برای داد زدن و مشت کوبیدن هم ندارم، و همهی این خشمها را باید بریزم توی خودم، و خشم که سرد میشود تبدیل میشود به غم. و تمامِ این غمها را نمیدانم چه کنم، و سخت حس میکنم هیچ مرهمی نیست.
ناامید از این که دیگر خوابم ببرد، شش و نیم بیدار میشوم، میپوشم میروم پایین که فقط یک نخ سیگار بکشم، که ذهن آرام بگیرد. که بلکه اینطور خودم را تخلیه کنم. حالا برگشتهام بالا. منتظرم پدرم ماشین را برساند، بروم آموزشگاه. تا دوازده یک بند کلاس دارم، بعد باید بروم مهر تابان برای قرارداد، بعد 2 بروم باشگاه، بعد عصر که برگردم شاگرد خواهم داشت. این میشود روزِ تخمیِ من.
احساس میکنم دارم هر روزم را - از سرِ صبح تا بوقِ سگ- با دیوِ بزرگ افسردگی دست و پنجه نرم میکنم، و هرچه پنجه میزنم که این دیو را عقب برانم، قویتر میشود و بیشتر گلویم را میگیرد. رسماً تحملم را برای همه چیز از دست دادهام، و جالب است که از دید آدمهای بیرون، آدمِ موفقی به نظر میآیم که همه چیز دارم و باید آرزوی زندگیام را داشتهباشند.
دیروز، ترجمهام را فرستادم برای وطنیان، نشرِ نای و نی. قرار شد نگاه کند. لابد مثل همهی آدمهای تخمی زندگیام، میخواهد یک ماه معطلم کند که نظر ملوکانهاش را تازه اعلام کند. خستهام از این که هر چی تلاش میکنم به هیچ جا، مطلقاً به هیچ جا نمیرسد. رسماً دارم آرزو میکنم که کاش وجود نداشتم.
- ۰۲/۰۴/۱۳
سروش به نظرم خیلی کلیشه میشه بگم درست میشه. اما خب قاعدتا توی زندگی پیش میاد ک درست نمیشه و تو همین درست نشدشو باید بپذیری. ولی تو تو رکود نیستی. ببین! واقعا تو جاری هستی در حرکتی. ببین چقدر کار انجام میدی ضبط داری، کتاب، کلی ادم ک آموزش میدی و تاثیر میذاری روشون و اینکه با دیو میجنگی :) من کلا میخوابم میگم بزن 😂
افسرده نباش. خواهشا افسرده نباش. توروخدا