مارکس، فروید و شونبرگ، اگرچه در سه زمینهی کاملاً متفاوت (فلسفه، روانشناسی و موسیقی)، اما یک پروژهی فکری را دنبال میکردند: نفیِ مرجعیتِ موجود؛ به نفعِ وضعیتی بدون مرجع، وضعیتی که در آن بین تمام ارکان اجتماعی (یا در موسیقی، بینِ تمامیِ نتها) برابری باشد.
هر سه یهودی بودند، اما نه یهودیِ ارتدوکس؛ بلکه یهودیِ مُدرن شده که با هویتِ سنتی خود در جنگ است. به گمان من این عقدهی حقارت [این لفظ را به معنای توهینآمیز به کار نمیبرم] در گرایشِ فکری آنها بیتاثیر نبود.
اما این نفیِ مرجعیت، از آنجا که با ذاتِ انسان و اجتماع در تعارض است ناگزیر به شکلگیری مرجعیتهای جدید انجامید. مارکس که در پیِ همسطحسازی انسانها بود، خود به قبلهی آمال میلیونها مارکسیست بدل شد. پیرامونِ فروید کیشِ شخصیتِ غلیظی شکل گرفت، و شونبرگ هم مکتب دوم وین را پایه گذاشت؛ یعنی شونبرگ برای نفی قوانین موسیقی تُنال، ناگزیر شد قوانین تازهای را بنیان نهد.
اقتصادی که در آن همه برابر باشند، اقتصادِ کمونیستی تا امروز هنوز شکل نگرفته، هر آنچه بوده سرمایهداریِ دولتی بوده، که البته جوابِ ناموفق خود را هم در تمامِ نمونهها پس دادهاست. برابری آرمانی غیرممکن و غیرانسانی است.
به هر حال، به اعتقاد من، سرمایهداری با تمام معایب ناگزیرش، برآیند طبیعی تاریخ است. مارکسیسم و تمام ایدئولوژیهای هم-نهادش (مثل اسلامیسم و ...) میخواهند در برابر روندِ طبیعی تاریخ عصیان کنند، که مسیری پیشاپیش شکستخورده است. چرا که در بهترین حالت، وقتی که این ایدئولوژیها به قدرت میرسند، الگویی مشابه با خودِ سرمایهداری را بازتولید میکنند؛ با این تفاوت که در الگوی حکومتداریِ آنها، سرمایهدار دولت است؛ و خب، طبیعی است که وقتی پول به جای جامعهی مدنی در دست دولت باشد، پس از مدتی بوی گند اختناق و فساد همه جا را پر میکند؛ مثل اتفاقی که الان در ایران شاهدش هستیم.
- ۰۲/۰۴/۱۶