همانطور که پیش از تاریخ، اسطوره قرار گرفته، در اوانِ زندگیِ آدم هم یک دوران اسطورهای هست. دورانی که نه مرگ بوده و نه بیماری و نه آگاهی. دورانِ پیش از میوهی ممنوعه. برای من این دوران میشود شش سال اول زندگیام - شاید برای اکثر بقیهی آدمها هم-.
در پنج یا شش سالگی فهمیدم که مرگ وجود دارد، و مدتها در ذهنم با آن درگیر بودم. از خاموش شدنِ چراغ میترسیدم چون چهرهی مرگ میگرفت. وقتی فهمیدم که من هم قرار است روزی بمیرم، شاید چند روز، شاید زمانی طولانی، در ذهن کودکانهام درگیری داشتم. با این وجود، میتوانم بگویم که در شش سال اول زندگیام من خوشبخت بودهام.
همیشه بوی پوشال کولر به من حسِ خوشبختی میدهد، چون بوی خانهای را میدهد که در محلهای کوهستانی در آن مینشستیم، در همان سالهای خوشبختی. از آن سالها شاید چیز زیادی یادم نیاید. تصویر فوتبال بازی کردن با پدرم در حیاط خانه و مادرم که آن بالا ایستاده تشویق میکرد، و پدرم که خودش را میبازاند. تصویرِ روزی که تیم ملی ایران استرالیا را بُرد و پدرم پای تلویزیون خوشحالی میکرد. تصویر روزی که عینک پدرم را عامدانه شکستم و در انباری خانه برای دقایقی زندانی شدم. تصویر موشک کاغذی درست کردن با پدرم - چرا مادرم در این تصاویر اینقدر کمرنگ است، نمیدانم-.
و بعد، بعد از این تصاویر، سالهای تهران میآید. سالهای سیاهی. زندگی من بعد از این تاریخ، اغلب خاکستری بوده. با آمدن به تهران لعنتی - که هنوز هم از آن متنفرم- عملاً پدرم را از دست دادم. پدرم صبحِ زود، پیش از بیدار شدنِ من میرفت و شبِ دیروقت، بعد از به خواب رفتن من برمیگشت. دیگر زندگی هرگز زندگیِ سابق نشد.
یادم میآید هشت سال داشتم. در محلهای مینشستیم بالاتر از شهرک غرب، که به «شهرک کیهان» معروف بود (گویا ساکنان آن محله کارکنان روزنامهی نکبتِ کیهان بودند) و پارکی هم آنجا بود به نام پارک پرواز. نشسته بودم کنار پدرم، زیرِ درختی. با زبانی - که حتماً زبان یک کودک بوده- گفتم که غمگینم. شاید این اولین بار بوده باشد که «آگاهانه» فهمیدهام که غمگینم. و بعد از آن، این غم ملازم غالبِ اوقات زندگیام بود.
عجیب است که امشب یادِ آن سالیان افتادهام. حس میکنم امشب چیزی از گذشته مرا به خود فرا میخواند. ای کاش میتوانستم آن سالها را عمیقتر و عینیتر ببینم. پیدایشان کنم، دوباره لمسشان کنم و ببینم که این زخمِ بزرگ که بر دوش میکشم از کجا آمدهاست.
- ۰۲/۰۳/۱۳
درکتون میکنم :)
میفهمم...