سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

امروز به طرزی باورنکردنی، بعد از مدتهای مدید تنها روزی بود که هیچ کاری، مطلقاً هیچ کاری - به جز یک ساعت تدریس آنلاین بین 6 تا 7 نداشتم. از آن روزها که برای خودم هستم و به طرزی باورنکردنی در افکار و احساساتِ خودم می‌پیچم و غوطه می‌خورم.

زمان قابل توجهی را روی ترجمه‌ی شونبرگ گذاشتم. نمونه‌های نتی بالاخره آماده را - که بابتشان پارسال هشت میلیون خرج کردم-  توی متن می‌گذاشتم، و کیف می‌کردم که بالاخره متن تمام فارسی شده. باید کار را برای سیداحمدیان بفرستم، هر چند با این همه تاخیر و بدقولی اصلاً رویم نمی‌شود و نمی‌دانم چه بگویم، آن هم آنطور که سخاوتمندانه ویرایش‌های قبلی ترجمه‌ام را دید - فکر کن آدم به این بزرگی که شاید مثل‌اش در ایران پیدا نشود- و ساعتها پشتِ تلفن راهنمایی‌ام کرد. خدا کند این بار هم همینقدر سخاوتمند باشد، چون این کتاب داغی شده روی دلم که تا به چاپ نرسد آرام نمی‌گیرم. 

غروب، آمده‌بودم پایین سیگاری دود کنم. مثل سگ مریض غصه‌دار بودم. سگِ مریضی که روزهاست با کسی حرف نزده. آمدم زنگ بزنم دوستی چیزی، برویم کافه‌ای؛ پشیمان شدم، احساسِ درونی‌ام گفت بهتر است امشب را با همین غم سپری کنم. برگشتم بالا. نخ بهمن کوتاهی را که چند روز است خالی کرده‌ام آوردم؛ پکِ ماری‌جوانا را از توی صندلی پیانو بیرون آوردم، با دقت مشغول بار زدنش شدم، به خودم گفتم امشب بعدِ سه هفته یک حالی به خودت بده؛ آن هم وقتی اینقدر از اعماق وجودت غمگینی که مثلِ نهنگِ خسته زیر دریا زار می‌زنی، چه چیزی بهتر از این می‌تواند از این دنیای بی‌وفا جدایت کند. اما نمی‌دانم چرا، بعد که متاع را بار زدم پشیمان شدم، سیگارِ بارزده را دوباره گذاشتم توی صندلی پیانو. به خودم گفتم «هنوز جا دارد حالت از این بدتر باشد، کوپنت را خرج نکن بگذار برای شبهای ترسناک‌تر از این». 

خلاصه این که به جای چِت کردن، نشستم فیلم جدید اسپیلبرگ را دیدم: «خانواده‌ی فِیبلمن» که تا حدود زیادی خود-زندگینامه‌ی کارگردان است. راستش اسپیلبرگ هیچوقت کارگردان محبوبم نبوده.

اسپیلبرگ و اسکورسیزی هر دو به نوعی نماینده‌ی هالیوود به حساب می‌آیند، اما اسکورسیزی برای من خیلی کارگردان جدی‌تری به حساب می‌آید. خیلی خیلی جدی‌تر، از «راننده‌ی تاکسی»اش بگیر تا «دار و دسته‌ی نیویورکی» و «آخرین وسوسه‌ی مسیح» و الخ. تقریباً هر فیلمی که اسکورسیزی ساخته، چیزی جدی در خودش دارد - برای من-.

در حالی که سینمای اسپیلبرگ بیش از حد مهربان است، هیچ لبه‌ی تیزی - از لحاظ معنایی- ندارد، باز هم تاکید می‌کنم برای من. یعنی شما پای فیلمی از اسپیلبرگ که می‌نشینی دقیقاً همان چیزی را که می‌خواهی به تو می‌دهد، نه کم، نه زیاد. در حالی که کار هنر این نیست که چیزی که مخاطب می‌طلبد کف دستش بگذارد. 

این وسط، یک استثنا در آثار اسپیلبرگ برای من هست، آن هم فیلم «آرواره‌ها» (Jaws) که همیشه به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های ژانر ترس در ذهنم باقی می‌ماند؛ شاید یکی دو پله پایین‌تر از شاهکارهایی مثل «درخشش» و «بچه‌ی رزماری». 

حالا می‌خواستم بگویم که این فیلم آخر اسپیلبرگ، با همه‌ی معمولی بودن‌اش، من را یادِ فراز و نشیب زندگی خودم انداخت. 

  • ۰۲/۰۳/۱۳
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی