دوست عزیز
مورخ چند چند فلان مینویسم تا بخوانی، چند گل زرد را
و حوضی را که مهمانخانه ندارد، که ماهی برون میپاشد از انبساط آب.
این را ننوشتم که شعر باشد؛ منتظران هرگز شعر نمیگویند، بلکه حباب دهانهاشان میترکد از بسیاری آب و کمبود ماهی. نفس هست اما تنفس نیست، حرف هست اما گوینده نیست، کلید هست اما کو دستی برای چرخاندناش؟ دهان که میگشایم از بسیاری هوا دلم میگیرد. میان این همه مولکول کدام را باید به بینیام راه بدهم؟ این حجم نامتعین نامعتبر را از کدام منفذ دریابم؟ آیا چیزی که کوچک است در شامهی من جا میشود، یا باید عقل جدیدی اختیار کنم؟
- ۹۹/۰۸/۱۲