سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

هشت

روزی گیاه

 رفتارِ آب را 

در جمجمه‌ی رگ‌هایش دید 

و آب: آبِ مدام، آبِ تداومِ بی حد 

در حفره‌های او سیلان داشت. 

  

انسانِ محض 

با دست‌های مبهمِ فرتوت 

جریانِ خون را در نبضِ سنگی‎‌اش اندازه‌ می‌گرفت؛ 

 با هر سکوت، ذهن 

در حوضِ لذتِ تاریک غوطه‌ور می‌شد: 


«ای آب!  

ای نوشِ مدام! 

ای انحنای لذت؛ 

-  چونان تداومِ نقطه تا خط، خط تا سپیدیِ کاغذ- 

با هر تکانِ ذهنِ تو گویی نگاهِ من 

در گردنه‌های پیچ‌پیچِ تو 

هیز می‌شود: گریز می‌شود!»

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هفت

با پاهایم

تمامِ قدم هایم

با چشمانم تمامِ نگاه ها

و با لبانم تمامِ کلمات.

من تمامِ مردانِ زمینم:

با دسته گلی تازه برگورشان. 

***

بر شن های صحرا راه رفته ام

بر خونِ داغِ ریخته بر برف

و بر خزه ی لغزانِ لبِ جوی:  

 زمین را آنگونه پیموده ام

که کتابی را ورق زدن

***

با پاهایم

تمامِ قدم هایم

با چشمانم تمامِ نگاه ها

اما با قلبم

-        که تمامی قلب‌هاست-

تو را، تنها تو را

دوست داشته‌ام. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شش

روز از نفس فتاده بود:

با پاهای سربی و سینه ی مسلول.

دیدم که لک لکی از آسمان گذشت: 

در ذهنم لکه ی سفیدی شد:  

اینک لک لکی شده ام و از آسمان می گذرم

با پاهای دراز و سینه ی فراخِ گشاده بال. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پنج

مرگ چیست؟ 
مرد از پرنده پرسید. 

و در خیابانِ شریعتی آن روز 
چهل مرد 
با تکه‌های آینه بر دوش 
مرگ را به دیدار می‌بردند. 

آیا جهان درخشش یک منظر است 
در نگاهی تهی 
مثلِ چشم معصوم و احمقِ یک ماهی؟ 

آیا جهان یک وسوسه‌ست 
مثلِ غلتیدنِ توپی  
در گودالِ سیاه؟ 

یا لحظه‌ای میانِ نفس‌هامان
وقتی که با چشم‌های سرخِ متلاشی 
میانِ بود و نبود 
گیج می‌شویم. 

از پرنده پرسیدم: مرگ چیست 
و پرنده پرید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چهار

شب، ساعتِ مذابِ شگفتی‌ست:  

کتابِ باز، مرگِ خود را 

در ادغامِ با جهان فریاد می‌کند:

 زنِ پا‌گشوده 

کتابِ بازی بود.



در هر زمان، در هر اشاره  

به بی‌زمان سفری‌‌ست؛ 

حباب‌های عدم 

چون شب‌تاب‌های کوچک بازیگوش 

میانِ دو بوسه تاب می‌خورند:  

حرکت برنده است!

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سه

روزی دراز: 

ساعت، عبورِ خود را 

در ذهنِ مربعی‌اش می‌شمُرد 

و آفتاب هر دم بر زمین فروتر می‌شد:  


اینک سایه‌های درازِ تجاوز!  

و آگاهی نمناک 

در استخوانِ برگی فرو می افتد: 


ای حدقه‌های تهی  

از چه چنین به آینه دل بسته‌اید 

او که تمامِ شما را 

برای همیشه با خود برد...

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دو

بودن 

و در وسوسه‌ی شکل، در غلتیدن 

سنگی را تراشیدن 
تا تصویرِ جهان نه،
تصویر خود باشد.


سنگی را در رودخانه رها کردن 
تا به راهِ بی برگشت برود 


سنگی را در آفتاب فرو خوردن 

آنگاه تا مجسمه، تا تجسم

بودن 

بودن... 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یک

عصر جمعه بود: 

جمعه عصر بود


موذن را بانگ برآمد و

با نام خود درآویخت

خدای بی نام‌.


- نامت یکیست 

(از هر‌ سو که بخوانی اش)


نامت آینه بازاریست: 

تکرار مکررات. - 


عصر جمعه بود

با گنبد مجعد و 

گلدسته های وحشی اش

فریادی سرخ برآورد، مسجد آدینه. 


- نامت بسیار است

و در باد مکرر می شوی-

  • س.ن