پریشب کیارش زنگ زد، بعد چند سال، با یک شماره ناشناس. احوال روحانی را گرفتم، گفت که در لندن به بیماری سختی مبتلا شده. خیلی دلم گرفت. دورانی که پیش روحانی میرفتم بهترین وقت بودنم بود. جوانتر بودم و پیرمرد هفتاد ساله به من بیست ساله شوق جلو رفتن میداد. میگفت تو فقط بنویس مهم نیست خوب یا بد، کارت را بیبهانه انجام بده. میگفت اسپیلبرگ را به تارکوفسکی ترجیح میدهد و من خام توی دلم این عقیده را تحقیر میکردم، هرگز نمیاندیشیدم که روزی خودم همینطور فکر کنم. یک بار برای آن که موتیف را در موسیقی به من بفهماند کاشیکاریهای خانهاش را نشانم داد که همه شبیه هم بودند، و یک کل منسجم را میساختند. یک بار دیگر هم کلاس یک ساعت و نیمه مان را تا ظهر طول داد تا از عهد عتیق و عهد جدید داستانها برایم بگوید.
بهایی بود و بابت همین از سیستم دانشگاهی کنار گذاشته شدهبود، اما هرگز در این باره علنا چیزی نگفت، من هم نپرسیدم. بعدها فهمیدم که تمام اساتید گردن کلفت دانشگاهمان در دههی شصت و هفتاد شاگردانش بودهاند، یک نسل را در خفا تربیت کرده بود بی آن که نام چندانی از خودش این طرف و آن طرف برده شود.
استاد عزیزم امروز که به حال خودم واگذاشته شدهام بیش از همیشه دلتنگت هستم و پیش خودم میگویم کاش بودی و تلاش مذبوحانهام را برای زنده ماندن در این شورهزار به چشم میدیدی. گفتی از ایران برو، و من آرمان گرای صوفی مسلک ماندن را برگزیدم، در خاکی که هر سویش را نگاه میکنی درخت مرگ از زمین سبز میشود.
- ۰۲/۰۹/۱۱