صبح زود بلند شدم، به زور و ضرب خودم را بلند کردم که کار کنم. رفتم پایین قهوه خوردم، از کتابفروشیِ بغل خانه دو تا کتابِ تازه خریدم.
بعد از یازده و نیم تا یک جلسهی تراپی داشتم - که خیلی عجیب پیش رفت و بعدها از جرئیاتش خواهم نوشت-
دو رفتم باشگاه، همایون هم آمد. بعدِ ورزش رفتیم جوجه زدیم به خرج همایون.
شش رسیدم خانه. دو ساعتی کار کردم باز. روی یک کار پیانویی برای رسیتال هفتهی بعد، و همینطور قطعهی پیانو و ویولن که یکشنبه با احمد تمرین کنیم.
ده احمد آمد. کلی مرغ سرخ کرده آوردهبود که از روی سالاد سزارش اضافه آمدهبود. محمدچایی خوردیم و محمدسیگاری کشیدیم. زدیم بیرون، برگشتم بالا. یک ساعتی با لیلی حرف زدم. چرت و پرت.
چقدر آدم دیدم امروز. فردا هم از ظهر آموزشگاه دارم تا شب. چقدر روزمرگی و بیمعنایی گاهی قشنگ است. حتماً که نباید دنبال معنی گشت. باید در همین بیمعنایی آنقدر کار کنیم و جان بکنیم تا پیر شویم و بمیریم.
- ۰۲/۰۹/۰۸
سلام
دعوت میکنم شبکه اجتماعی ویترین را برای اشتراک گذاری دلنوشته ها و روزمره گیهایتان امتحان کنید
فکر میکنم نیاز شما را پاسخ دهد
با سپاس