سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با دستهای سیمانی

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با برگ‌های پاییزی 

انسان می‌‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با مرگ 

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

حتی مرگ را

انسان می‌خواهد که 

انسان می‌خواهد که 

انسان. 

در بارگاهِ کتابفروشی ایستاده بودم. 

ویترینِ شیشه‌ای، بوی کاغذ می‌داد 

و عطرِ کُندرِ کوهی و عسل را 

باد از سرزمین‌های شمال می‌آورد

و نیز بوی آتش را، و ذغال را 

و سوختن را و دانستن را. 

تمامِ دانشِ من 

- که نعلِ اسبِ بودن بود- 

در عکسِ آب منتشر می‌شد 

و در مجاورتِ کتابفروشی‌ها 

همواره مغازه‌ی عکاسی بود 

تا کفش‌های ما را برای همیشه 

در تاریخ ثبت بنماید. 

 

انسان می‌خواست که همه چیز را از آن خود کند 

در برگ‌های پاییزی 

انسان می‌خواست که همه چیز را از آن خود کند 

در عشق 

انسان می‌خواست که دروغ را از آن خود کند 

در راست و در چپ

انسان انسان بود، 

بودن، انسان بود 

بودن بودن بود 

دانستن، دانستن. 

هرگز چیزی از آن من نشد 

هرگز چیزی نشد 

هرگز نشد. 

  • ۰۲/۰۹/۰۷
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی