سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نامه‌ای کوتاه به خودم

قوی باش مرد. می‌دانم هیچکس نیست که الان شانه‌هایت را بگیرد. می‌دانم کلِ امروز را شاگرد داشته‌ای و الان از خستگی می‌خواهی بمیری. می‌دانم به زور چای و وینستون لایت خودت را نگه داشته‌ای. اما قوی باش. چون قرار نیست بمیری. قرار است یک اثرِ فوق العاده را تا صبح تمام کنی. می‌دانم لحظه‌هایی که ایده متوقف می‌شود چقدر از خودت و از همه چیز بیزار می‌شوی. اما خودت بهتر می‌دانی که این کار باید تا صبح تمام شود، نهایت نهایتش تا فردا شب. چون یارو دارد از اتریش می‌آید و فقط یک بار چنین فرصتی دست می‌دهد که بهترین نوازنده‌ها به تو سفارش کار بدهند، اگر توقف کنی بعداً به خودت چه خواهی گفت؟ 

قوی باش چون باید این کار را تمام کنی که از فردا بشینی پای ادامه‌ی کار پایان‌نامه‌ی سارا. که تمامش کنی، که پول برسد، که سیستم بخری، که بتوانی خودت را بیرون بریزی، که زنده باشی، زنده باشی، زندگی کنی. می‌دانم چقدر از مرگ می‌ترسی. می‌دانم چقدر از زندگی هم وحشت داری. اما باید زندگی کنی. اگر الان مثلِ مُرده بیافتی بخوابی، با همسایه‌ی پایینی‌ات چه فرقی داری؟ می‌دانم میمیری برای یک شب کافه رفتن و مهمانی رفتن. می‌دانم روندِ عادیِ زندگی‌ات کلاً متوقف شده. می‌دانم مدتهاست تفریح نداشته‌ای. این یک هفته را هم تحمل کن. مگر هرآنچه امروز داری نتیجه‌ی همان شب‌ها نیست، که درست مثل امشب بیدار ماندی؟ که ضربان قلبت بالا رفت و به سرفه افتادی و تحملِ این همه را نداشتی؟ این یک شب را هم قوی باش. بعد از این یک هفته، به تو حق می‌دهم بروی مسافرت، به تو حق می‌دهم هر غلطی خواستی بکنی، اما این یک شب را نباید بمیری! شده به زورِ قهوه و نسکافه، شده به زورِ دوش آب سرد، بیدار بمان و شمشیر را در سنگ فرو کن. مهم نیست که نتیجه چه شود. مهم این است که کارت را کرده‌ای. زندگی کرده‌ای. 

می‌دانم چقدر تنهایی. می‌دانم دورِ همه را عمداً خط کشیده‌ای. می‌دانم دلت لک می‌زند که مهمانی فردا شب را بروی، مست کنی، بکشی زیر همه چیز. ولی قوی باش. فقط همین یک بار فرصت داری خودت را به خودت اثبات کنی. 

می‌دانم گاهی چقدر حسِ حقارت کرده‌ای، گاهی چقدر از خودت بدت آمده، گاهی چقدر با خودت جنگیده‌ای، این یک شب را هم بجنگ. بعد حق داری آزادانه بمیری. حتی اگر خدایی نیست، این شب به وجودش ایمان بیاور. بگذار با تو باشد، دستت را بگیرد و راه ببرد تا این کار تمام شود. قوی باش. قوی باش. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

Blue Moon

 

 

*آخرین کارِ پیانویی که ساختم، شهریور 1401. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نبات را از عطاری می‌خرید. چای را از سوپرمارکت. 

آب را می‌ریزید توی کتری، وقتی به صد درجه‌ی سانتی‌گراد رسید (در این مرحله آب رفته رفته بخار می‌شود) آب را می‌ریزید داخلِ فلاسک (فلاسک را قبلاً می‌توانید از فروشگاه‌های لوازم خانگی تهیه کرده‌باشید). پیش از ریختنِ آب، کمی چای خشک داخلِ فلاسک ریخته باشید. سپس چای با آبِ جوش مخلوط شده و بعد از ده دقیقه رنگِ چای عوض می‌شود. 

آنگاه می‌توانید چای را به داخلِ لیوان یا استکان ریخته، نبات را اضافه کنید. 

نکته: نبات می‌تواند یک حبِ کامل باشد یا خرده‌های ریز. 

در مرحله‌ی آخر، برای رسیدن به محلولِ کامل لیوان را داخل استکان فرو کرده هم بزنید. 

 

پ.ن: محلولِ فوق برای درمان انواع عفونت‌های قارچی، سرطان، واژینیسموس، HIV، و حتی بیرون آوردنِ تیر جنگی از بدنِ مجروح کاربرد دارد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آب دادن

بابا آب می‌دهد، و دستشوییِ خانه‌ی من آب می‌دهد، و آقای همسایه‌ی پایینی هم به خانم‌اش آب می‌دهد، و گویا در این بیابان فقط ما خُشک‌لَب ایستاده‌ایم. دیروز زنگ زده که آب دارد از بالا سرریز می‌کند این پایین، و دیوارهایمان لکِ زرد افتاده و اگر نجنبی خسارت می‌گیرم. گفتم پشتِ گوشَت را ببینی از من هم پول می‌بینی، گفتم چون دلم خیلی از دستِ مرتکه‌ی دهاتیِ کون نشسته پُر بود و اگر دستم بهش برسد مثلِ فنِ آپِر کاتِ مورتال کُمبَت پرتابش می‌کنم توی سقف، که مثلِ ژله با سقف یکی شود. 

حالا این وسط که همه آب می‌دهند، پ زنگ زده که از قشم برگشته‌ام بیا هم را ببینیم. پیچاندم. به خودم گفتم لابد می‌خواهد ساعت‌ها شرحِ پُلی‌آموری‌هایش را تعریف کند، که از دست چه کسانی آب گرفته و به چه کسانی آب داده. دجله و فراتِ ما غرق است، و فقط گاهی قایقی، در دوردست می‌بینم، که گویی روی خروارها ماسه و شن شناور باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خبر کوتاه

دولت کوبا راهپیمایی روز کارگر را به دلیل کمبود سوخت لغو کرد.

 

پ.ن: البته چپ واقعی یه چیز دیگه‌س :)

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

به نام روز، 

به نام یکشنبه، 

به نام مقتل اسماعیل

به نام هرچه بوی خون دارد

فریاد می‌زنم! 

 

  آیا بودن برای بودن کافی‌ست؟ 

یا دهان برای سرودن؟

یا رد پا برای کفش و تاریکی برای چراغ؟

به نام هرچه کافی نیست  فریاد می‌زنم!  

به نامِ جاجرود - که خاطراتم بود-

و تهران - که کودکی‌ام را بلعید-

به نام کویر لوت و خنجر مرموز 

و هر چه یادی از ایران دارد

فریاد می‌زنم!  

 

بیا جسدهامان را به باد بسپاریم،

که خاک دیگر کافی نیست،

برای بلعیدنِ تن‌هامان دهانِ دیگری باید.

بیا جسدهامان را به باد بسپاریم

که خاکِ ایران هنوز از مُرده سرشار است.

 

***

به نام روز

  به نام یکشنبه

  به نام مقتل اسماعیل

  و هرچه بوی خون دارد 

فریاد می‌زنم: 

آیا هر آنچه هست دیگر نیست؟

یا آنچه نیست، روزی می‌تواند بود؟

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از خریت

حُریت را یک نقطه رویش بگذاری می‌شود خریت. مثلاً می‌خواستم جمله‌ی قصار گفته باشم، از همان دست جملات قصارِ دکتر شریعتی‌وار، مثلاً «معلمی می‌خواهم که اندیشیدن بیاموزد نه اندیشه‌ها را.  

حالا حرفم چیز دیگری است، من متاسفانه خریت دارم. یک غده‌ی سرطانی عجیب دارم به اسم «غده‌ی آدمِ خوب بودن» که کُل زندگی‌ام را به گند می‌کشد. فروید می‌گوید این غده‌ها ریشه‌شان برمی‌گردد به نوع رابطه‌ی آدم با مادرش. 

صبح تصادف کردم. قضیه این بود که می‌خواستم خسرو را از پارک در بیاورم، کوچه تنگ بود، فرمان ماشین هم که بحمدالله مثل سنگ (پُشت بازو آورده‌ام به خدا). ناغافل توی دنده عقب، دو بار آرام زدم به درِ خانه‌ی پشت سرم، صدا بلند شد. از ترسِ این که صاحب خانه نیاید دمِ در و سر و صدا کند، سریع گازش را گرفتم و دِ برو، و خب چشمم هم به آینه‌ی عقب بود که ببینم همسایه آمد یا نه. توی این گاز دادن، یکهو سمندِ سفیدی از کوچه‌ی بغلی آمد تو و زد بهم. 

پیاده شدم. دیدم یک تکه از درِ سمت راننده رفته تو. خدا را شکر، خسرو آنقدر دور و برش لک و پیس دارد که این یک تو رفتگی هم فدای سرش، اصلاً به چشم نمی‌آید، اما سمندِ آن یارو، به آن سفیدی و تر و تمیزی، سپر جلوش را انگار موجودی وحشی گاز گرفته‌بود. پیاده شد به عز و جز کردن که «الان باید کم کم‌اش دو میلیون بدم سپر عوض کنم»، من هم درآمدم که «خب منم باید پولِ صافکار بدم، اصلاً لامصب خودت زدی به من». 

گفت خب صبر کنیم پلیس بیاید. می‌دانستم که قانوناً مقصر طرف مقابل است، تازه باید یک خسارتی هم به من بدهد. 

ولی قانون یک چیز است و حقیقت چیز دیگر. پیشِ خودم می‌دانستم چه غلطی کرده‌ام، تمام حواسم به آینه‌ی عقب بوده، تُند هم رفته‌ام که از محلِ گندکاری قبلی‌ام فرار کنم. گفتم «نهایتش پونصد می‌دم قضیه رو ببندیم». 

همینطور هم شد. رفتیم در عابربانک، پانصد ریختم برای یارو و با خنده و دوستی جدا شدیم. 

ولی، ولی، بعدش کلی خودخوری کردم که «مثل همیشه از حقِ خودت پایین آمدی، چون ترسویی بدبخت، تو تازه باید پول هم می‌گرفتی، پانصد بی‌زبان همینجوری دادی؟» مساله اصلاً پولش نیست‌ها، پول می‌آید و می‌رود، من هم که این روزها وضعم خوب است، مساله این است که چرا همیشه اشتباه خودم را می‌بینم و اشتباه طرف مقابل را ندید می‌گیرم؟ چرا اینقدر حق را می‌دهم به دیگران؟ چرا می‌افتم توی چاله‌ی ایثار و رحم کردن به بقیه؟ مگر نیچه نگفت بزرگترین گناه ترحم است؟ کِی یاد می‌گیرم سفت تو روی آدم‌ها بایستم؟ 

راستش برای این سوال‌ها جوابی ندارم. این الگویی بوده که سی سال باهاش زندگی کرده‌ام. نمی‌خواهم قضیه را متافیزیکی کنم، اما واقعاً در عوضِ این چیزی که هستم، زندگی هم با من در جایی که انتظارش نمی‌رفته بخشنده بوده، آنقدر بخشنده، که هیچوقت از لحاظِ پول کم نیاورم. اما از این اُلگو حقیقتاً خسته‌ام، و ضربه‌های بدی خورده‌ام. 

دوست ندارم بیشتر بنویسم، حتی دیگر نمی‌خواهم به ماجرای صبح فکر کنم، سعی می‌کنم در موردِ بعدی که پیش بیاید، کمی خودخواه‌تر باشم، فقط کمی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خشم

نه آنچنان که از بُن چاهی

بخارهای مسموم 

و گازهای نشئه‌‌آور خاموشی

به خاک برخیزند:

هنوز مردم ایران

به انتظار یکی چاه 

در صف‌ ایستاده‌اند

هنوز منتظرند، هنوز منتظرند. 

یک صف تفنگ می‌خواهم

رگباری از آهن و باروت 

برای انفجار مغزهایی که 

دیگر نمی‌اندیشند 

که مثل ساعت کوکی 

از کار افتاده‌اند، و با قطار زمان

عقب عقب به سوی کعبه‌ی مقصود

باز می‌گردند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 39

امروز با اختلاف، یکی از شخمی‌ترین روزهای این یک ماه بود. 

صبح بلند شدم دوش بگیرم بروم آموزشگاه، دیدم آب قطع است. به خودم گفتم حتماً مشکلِ جدی‌ای نیست و آب همه موقتا قطع شده. از همان قطعی‌های گاه و بیگاه شهرداری. 

ظهر، ساعت دو-سه که برگشتم، متوجه شدم که نه. اولاً آبِ همه‌ی واحدها وصل است جز من، دوماً مشکل جدی است. خیلی جدی. هاج و واج ماندم. زنگ زدم شهدوست بیاید (بخاطر پولی که از مادرم طلبکار است همه‌ی این کارهای فنی‌ام را مجانی انجام می‌دهد). آمد. سی‌بار پله‌های سه طبقه را بالا و پایین شدم. یک بار برو پیچ گوشتی بیاور، یک بار دیگر چسب برق، یک بار دیگر کوفت و زهر مار. رفتیم پشت‌بام. رفتیم پارکینگ. چراغ قوه‌ی گوشی را گرفتم: پُمپِ پایین از کار افتاده‌بود. به هزار مصیبت پمپ را باز کردیم، بارِ ماشین‌اش کرد، بُرد خانه که تعمیرش کند فردا پس بیاورد. 

حالا بدتر از همه این که توی این هیر و بیری هنرجوی آنلاین دارم، ده دقیقه‌ی دیگر. 

دلم می‌خواهد یک روز، فقط یک روز، خالیِ خالی بشوم که فقط برسم به مشکلات خانه. قفلِ در واحد را (که هر شب ...م را می‌گذارد تا قفل شود تعمیر کنم. تخت خواب را که کفی‌اش شکسته و وقتی دراز می‌کشم مثلِ امواج دریا مرا توی خودش می‌کشد بدهم تعمیر. آبگرمکن را (که هیچوقت بیشتر از ده دقیقه آب حمام را گرم نگه نمی‌دارد) درست کنم. همین سه تا درست شود، بقیه پیشکش، همین سه تا خیلی کیفیت زندگی‌ام را بالا خواهد برد. ولی نمی‌شود، لعنتی نمی‌شود. نه که حتی پول نداشته‌باشم، وقت ندارم، وقتِ لعنتی ندارم. چه جور هم شاگرد ببینم، هم پروژه‌ی لعنتی سارا را (که خودش به تخم‌دان‌اش حواله داده) تمام کنم، هم ترجمه کنم، هم زندگی کنم؟ چه جور زندگی کنم؟ دوست دارم یکی را استخدام کنم به جای من زندگی کند، به جای من نفس بکشد و یک روز، فقط یک روز، این بارِ زیادی را بردارد از دوشم. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بداهه- دوئت

با تشعشعاتِ THC آمدیم به اتاق. علی سازش را کوک کرد، من و مازیار نشستیم پشتِ پیانو. مازیار اصلاً در زندگی‌اش ساز نزده‌بود. گفتم: «بزن، هر چی دوست داری بزن من باهات میام». رژیستر بالا را سپردیم به مازیار - که انصافاً بی هیچ بلد بودنی خوب آمد- رژیسترِ باس و هارمونی‌ها را من گرفتم، علی هم که فلوت. این فایل را اینجا می‌گذارم به یادگار، حتی گفتگوهای اولش و آخرش را کات نکرده‌ام، که بماند. که از خاطرمان نرود. 

 

 

  • س.ن