دوزخ را خوب شناختهام؛ و بهشت را هم. نه در جایی ورای این دنیا. در همینجا.
دوزخ از جنسِ خواستن است و بهشت از جنسِ نخواستن.
دوزخیان در امیال بیهودهشان میپیچند.
دوزخ را خوب شناختهام؛ و بهشت را هم. نه در جایی ورای این دنیا. در همینجا.
دوزخ از جنسِ خواستن است و بهشت از جنسِ نخواستن.
دوزخیان در امیال بیهودهشان میپیچند.
1- من از تابستان متنفرم. خیلی هم متنفرم. تابستان فقط فصلِ گرما و خراب شدنِ کولر نیست، بلکه اصولاً فصل کثافت است. هم در خودت احساسِ کثافت میکنی، هم در محیط. انگار همه چیز امادهاست که از فرط گرما انگل بزند، انگار جهانِ اطراف، زبالهی بزرگی است که هی ذوب میشود و کش میآید. در تابستان انواع حشرات موذی فرصت شکوفایی استعدادهایشان را پیدا میکنند تا انسان را به سرحد جنون برسانند.
2- امشب داشتم تخممرغ درست میکردم که سوسکِ سیاهی به سرعت از روی سینک آشپزخانه رد شد. میشناختمش: قبلاً هم دیدهبودمش و شامل رأفت اسلامیام شدهبود. تا آمدم بجنبم، در چشم به هم زدنی، خودش و بچهاش رفتند توی سوراخِ سینک و ناپدید شدند. از طرفی دستم به تخممرغ بند بود و بیخیال قضیه شدم.
بعد از شام و مسواک، مطابق معمول، رفتم توی رختخواب که مدیتیشن کنم و به جهانِ مُردگان فرو بروم. اما اتصال با کائنات ممکن نمیشد: تصویر سوسک لعنتی از جلو چشمم کنار نمیرفت. چند بار آمدم بیخیال شوم، هی از ذهنم میگذشت که این پدرسگ الان دارد آن پایین تخمریزی میکند، که اگر تخمریزی کرد به فلاکتی دچار میشوم که نگو، که باید خدا تومان بدهم سم بخرم و غیره و ذلک.
دیگر تحمل نکردم، بلند شدم. رفتم آشپزخانه، چراغ را روشن کردم، دیدم بله: خانم همچنان روی سینک در حال رفت و آمدند. در لحظه دنبال وسیلهای گشتم که بزنم سر به نیستش کنم. یک قیف دراز قرمز پیدا کردم. آمدم بزنم توی سرش که جا خالی داد. چند بار این اتفاق افتاد تا بالاخره به هدف خورد. شاید ده بار با قیف، میزدم توی سر سوسک مادرمُرده و زیرلب فحش میدادم: «حرومزادهی .. .. دیگه این برا پیدات نشه». باورش سخت است اما همچنان دستها و پاهایش تکان میخورد. وقتی مطمئن شدم که مُرده، جسد را سریعاً به سطل آشغال منتقل نموده و همچنان زیر لب فحش میدادم. یک دقیقه بعد بچهی سوسک را دیدم که در همان محیط رفت و آمد میکند، و بیرحمانه به همان سرنوشتِ مادر دچارش کردم.
بعد مشغول شستنِ دو تا ماهیتابهای شدم که هنوز کمی بقایای تخممرغ به تهشان چسبیده بود (این تفلون لعنتی را هرچقدر با اسکاچ میسابم، باز تهماندهی تخممرغاش پاک نمیشود). در همین لحظات، وحشتناکترین قسمت ماجرا رُخ داد: دیدم که از توی سطل آشغال صدای دست و پا میآید. سوسکِ لعنتی، بعد از آن همه خشونت هنوز زنده بود! این دفعه گفتم با قیف نمیشود. رفتم کفشِ مشکیام را -که این روزها دیگر نمیپوشم- برداشتم و با نوک کفش آنقدر توی سرش کوفتم که به اجزای سازندهاش تقسیم شد.
خلاصه کنم، چنین حسِ سادیسمی را هیچوقت در زندگیام تجربه نکردهبودم، آن هم من که همیشه گوگولی و نایس و مهربان بودم. از خودم خیلی راضیام و احساسم درست شبیهِ بعد از ارگاسم است. بعضی موجودات لایقِ آناند که بمیرند تا زندگی زیباتر شود.
امروز روزِ خوبی بود. از ساعتِ یک و نیم آموزشگاه بودم تا هشت و ربع شب. برگشتن یک گیاهِ جدید خریدم برای پشت پنجره. دارم دایرهی گُل و گیاهانم را گسترش میدهم، و از این تنهایی دلچسبی که دارم بینهایت حس خوشبختی میکنم. در امرِ مالی موفق بودهام. در کارم موفق بودهام. تلاشم را کردهام و دارم مزدش را میچشم. درست است که زندگی در ایران سخت است، اما دایرهی امنم را دارم. چندی پیش خیلی از تنهایی رنج میبردم، الان دارم یاد میگیرم که چطور با آن حال کنم و کنار بیایم.
نوزده سال گذشت
و هنوز عمری
منهای نوزده باقی بود.
آیا به پشت سر مینگریستم
یا فراپیش را
یا آن که پیش و پس
در لحظهای میان حیرت و امکان
یگانه میشدند؟
نوزده سال گذشت
نوزده سال پیش بود
که جهان را دیدم
پر از درخت بود و
جا برای نشستن زیاد داشت.
اکنون در میان دو طوفان
اکنون در میان دو امکان
اکنون در میان دو بود
نابود میشوم
گویی که باد ماسههای ساحل را
به دوردست کائنات بپراکند.
عمری که میگذرد آیا
کبریتی است میان خاموشی
یا صوتی میان اصوات
یا برگی میان برگها
یا چیزی دیگر میان چیزی.
عمری که میگذرد آیا
نقشی است بر آب یا هوا
یا آن که آتش در کوهپایهی زاگرس
آنجا که آهو بیقفه دوان است و
آسمان سرود هوهو میخواند؟
من خستهام اما دهانم
بیدقفه میسراید
عمری که گذشت عمر من نبود
عمری از آن آهن بود
که در تلالو تابستان ذوب میشد و
بر گردنههای زاگرس آهسته میفروخت
ای آب، ای آب
جهان پیشین با خود بیاور
تا در قدیم آبتنی کنم.
ای باد ای باد
مرا به جهان سپسین بر
آنجا که چندان نیز فرقی نمیکند.
ای آب ای آب
مرا در خود حمل کن
به دنیا آر
که من در دنیای خود
سخت دور افتادهام.
میبینم که چطور مراقب همه چیز هستی. از آب دادنِ گلدانها تا شستنِ ظرفها و پختن ناهار تا دیدنِ روزانهی شاگردها تا مهمتر از همه مراقبت از روحت. هیچوقت اینچنین تنها نبودهای، هیچوقت اینچنین واقعی نبودهای.
امشب وقتی همه رفتند - مست و پاتیل- ساعت دوازده شب، حس کردی که از اعماق گرسنهای، یرهن و شلوار کردی، رفتی پایین، ماشین را به بدبختی زدی بیرون (وقتی حسینزاده پشت سرت پارک میکند بیرون زدن مصیبتی است)، رفتی سوپرمارکت شبانهروزی سر عفیف آباد، پنیر گردویی گرفتی و تخم مرغ و نان و ساندویچ سرد؛ همانجا توی ماشین خوردی، ناگهان حس کردی که مثل رانندهای در جاده میمانی که تنها در شب میراند. که هیچ کس، مطلقاً هیچ کس دور و برش نیست. این چند وقته که مامان و بابا رفتهاند این حس را بیشتر داری. حس میکنی مسئولیت همه چیز مطلقاً با خودت هست، و واقعاً هم هست.
حالا که همه رفتهاند ساعت طلایی تو است. بالشت را پهن میکنی کفِ سالن، نور بنفش را روشن میکنی و رو به سقف دراز میکشی. مدیتیشن را شروع میکنی و جریانی از انرژی از کفِ پاهایت شروع خواهد شد تا به فرق سر برسد. و بعد در بهشتی از انرژی به خواب خواهی رفت. فردا روز سخت و شلوغی است، صبح باید بروی دنبال مهران، میدی کنترلرش را بردارد بیاید اینجا تا ظهر با هم کار کنید. ظهر، 2 به بعد شاگرد خواهی داشت تا شب. اما اشکالی ندارد. شاید خودت ندانی، اما تو برای من یک قهرمانی. تمام آنچه امروز داری نتیجهی سالها زحمت کشیدن است. سخت به دست آمده، فکر نکن الکی است. قذر خودت را بدان، و حتی اگر میترسی، بدان که ترسیدن هم طبیعی است. حداقل از خودِ ترسیدن نترس. بگذار ترس بیاید و برود. سرکوبش نکن.
و این جمله را با خودت تکرار کن: بالاخره یک طوری میشود، بالاخره یک طوری میشود، بالاخره...
از آخرین بار که موجودی کارتم به زیر صد هزار تومان رسید سالها میگذرد. مدتها بود چنین حسی را تجربه نکردهبودم. این وضعیت کاملاً تقصیر خودم است. تا آخرین لحظه احساس خطر نکردم. هی خرج کردم، هی خرج کردم، خرجهای حتی بیخود. آخرینش 850 تومانی بود که دادم برای تعمیر سینک آشپزخانه که چکه میکرد. حالا سی و یکم است. دارم خدا خدا میکنم آموزشگاه فردا، دقیقاً سر برج، صبحِ اول وقت، شهریهها را واریز کند. وگرنه نمیدانم فردا را چطور شب خواهم کرد. خوشبختانه غذا درست کردهام برای چند روز. حداقل امروز و فردا را گشنه نمیمانم. خلاصه که شدهام مثل ماشینی که باکش به پت پت کردن افتاده. و همهاش تقصیر ولخرجیهای احمقانهی خودم هست. با این تفاوت که این بار هیچ یک از افراد درجه یک خانوادهام (نه مادر، نه پدر نه هیچ کس) ایران نیستند که به دادم برسند.
مارکس، فروید و شونبرگ، اگرچه در سه زمینهی کاملاً متفاوت (فلسفه، روانشناسی و موسیقی)، اما یک پروژهی فکری را دنبال میکردند: نفیِ مرجعیتِ موجود؛ به نفعِ وضعیتی بدون مرجع، وضعیتی که در آن بین تمام ارکان اجتماعی (یا در موسیقی، بینِ تمامیِ نتها) برابری باشد.
هر سه یهودی بودند، اما نه یهودیِ ارتدوکس؛ بلکه یهودیِ مُدرن شده که با هویتِ سنتی خود در جنگ است. به گمان من این عقدهی حقارت [این لفظ را به معنای توهینآمیز به کار نمیبرم] در گرایشِ فکری آنها بیتاثیر نبود.
اما این نفیِ مرجعیت، از آنجا که با ذاتِ انسان و اجتماع در تعارض است ناگزیر به شکلگیری مرجعیتهای جدید انجامید. مارکس که در پیِ همسطحسازی انسانها بود، خود به قبلهی آمال میلیونها مارکسیست بدل شد. پیرامونِ فروید کیشِ شخصیتِ غلیظی شکل گرفت، و شونبرگ هم مکتب دوم وین را پایه گذاشت؛ یعنی شونبرگ برای نفی قوانین موسیقی تُنال، ناگزیر شد قوانین تازهای را بنیان نهد.
اقتصادی که در آن همه برابر باشند، اقتصادِ کمونیستی تا امروز هنوز شکل نگرفته، هر آنچه بوده سرمایهداریِ دولتی بوده، که البته جوابِ ناموفق خود را هم در تمامِ نمونهها پس دادهاست. برابری آرمانی غیرممکن و غیرانسانی است.
به هر حال، به اعتقاد من، سرمایهداری با تمام معایب ناگزیرش، برآیند طبیعی تاریخ است. مارکسیسم و تمام ایدئولوژیهای هم-نهادش (مثل اسلامیسم و ...) میخواهند در برابر روندِ طبیعی تاریخ عصیان کنند، که مسیری پیشاپیش شکستخورده است. چرا که در بهترین حالت، وقتی که این ایدئولوژیها به قدرت میرسند، الگویی مشابه با خودِ سرمایهداری را بازتولید میکنند؛ با این تفاوت که در الگوی حکومتداریِ آنها، سرمایهدار دولت است؛ و خب، طبیعی است که وقتی پول به جای جامعهی مدنی در دست دولت باشد، پس از مدتی بوی گند اختناق و فساد همه جا را پر میکند؛ مثل اتفاقی که الان در ایران شاهدش هستیم.
ساعت۷ ربع کم است. ۱ و نیم تا الان آموزشگاهم. صبح هم نیما آمد سازم را کوک کرد. مثل سگ خستهام. امشب پدرم راهی تورنتو است، باید برسانمش فرودگاه، دوباره که برگردم میشود ۲ شب. ۹ صبح فردا باید مدرسه باشم تا ظهر. ۲ تا ۴ هم که باشگاه. خلاصه عجیب همه چیز زیاد و خیلی زیاد شده. آخر هفته میروم تهران؛ امید که این سفر سفر خوبی باشد. که کمی از فشار بیامان زندگی نفس بکشم.
نمیدانم این چه کوفتی است که پنجِ صبح باید از خواب بپرم. انگار ساعتِ خودکارِ بدنم اینجور تنظیم شده. به دلم مانده یک شب خوب بخوابم، فقط یک شب، کافی بخوابم و صبح بدونِ افکار تخمی از خواب بیدار شوم. اما انگار این یک آرزوی محال است. پنجِ صبح بلند میشوم و میبینم معدهام از گرسنگی درد گرفته، میروم سر یخچال و میبینم ای داد، نان تمام شده. نیمرو درست کرده خالی خالی میخورم. یک هوا ظرف در سینک جمع شده، هر روز تمیز میکنم، هر روز تمیز میکنم و باز میبینم جمع شده. معدهام که آرام میشود برمیگردم به رختخواب، اما مگر دیگر خواب میآید؟ مغزم واردِ فازِ برانگیختگی شده و تمام موضوعات عصبانیکننده، تمامِ موضوعات ویرانکننده یکجا به ذهنم میآیند؛ میخواهم بخوابم، ذهن دیگر آرام نمیگیرد، توی مغزم کنفرانس است. به حساب و کتاب مالیام فکر میکنم و این که چقدر برای کارهایی که دوست دارم بکنم وقت و پول کم دارم. یادم میآید که مهرِ تابانِ جاکش هنوز حقوقم را نداده، که باید بروم رسماً قرارداد ببندم و هر روز پشت گوش میاندازم. که پنجرهی اتاقخوابم را باید عوض کنم، باید دوجداره کنم که صدا نرود آن بر؛ که تمامِ خانهام اسباب و اثاثیهاش کهنه و بُنجُل است و خجالت میکشم از این وضع؛ و پول ندارم هیچ چیز را عوض کنم. یادم میآید که هفتهی دیگر ضبط دارم و فعلاً نباید دست به پولهایم بزنم. از دست مادرم مثل سگ عصبانیام - ترومای کل زندگیام- و این خشم را هیچ جوره نمیتوانم تخلیه کنم. از دست مملکت مثل سگ عصبانیام و این خشم را هیچ جوره نمیتوانم تخلیه کنم. از دست خودم هم مثل سگ عصبانیام. از همه چیز مثل سگ عصبانیام و هیچ راهی برای تخلیه کردن ندارم، و هیچ جایی برای داد زدن و مشت کوبیدن هم ندارم، و همهی این خشمها را باید بریزم توی خودم، و خشم که سرد میشود تبدیل میشود به غم. و تمامِ این غمها را نمیدانم چه کنم، و سخت حس میکنم هیچ مرهمی نیست.
ناامید از این که دیگر خوابم ببرد، شش و نیم بیدار میشوم، میپوشم میروم پایین که فقط یک نخ سیگار بکشم، که ذهن آرام بگیرد. که بلکه اینطور خودم را تخلیه کنم. حالا برگشتهام بالا. منتظرم پدرم ماشین را برساند، بروم آموزشگاه. تا دوازده یک بند کلاس دارم، بعد باید بروم مهر تابان برای قرارداد، بعد 2 بروم باشگاه، بعد عصر که برگردم شاگرد خواهم داشت. این میشود روزِ تخمیِ من.
احساس میکنم دارم هر روزم را - از سرِ صبح تا بوقِ سگ- با دیوِ بزرگ افسردگی دست و پنجه نرم میکنم، و هرچه پنجه میزنم که این دیو را عقب برانم، قویتر میشود و بیشتر گلویم را میگیرد. رسماً تحملم را برای همه چیز از دست دادهام، و جالب است که از دید آدمهای بیرون، آدمِ موفقی به نظر میآیم که همه چیز دارم و باید آرزوی زندگیام را داشتهباشند.
دیروز، ترجمهام را فرستادم برای وطنیان، نشرِ نای و نی. قرار شد نگاه کند. لابد مثل همهی آدمهای تخمی زندگیام، میخواهد یک ماه معطلم کند که نظر ملوکانهاش را تازه اعلام کند. خستهام از این که هر چی تلاش میکنم به هیچ جا، مطلقاً به هیچ جا نمیرسد. رسماً دارم آرزو میکنم که کاش وجود نداشتم.
آقای بهزاد عبدی
چند سال پیش، وقتی به ضبطِ اثر ارکسترالم فکر میکردم (آرزویی که با پروازِ قیمت دلار به قصهها پیوست) شنیدم که برای خودتان در اوکراین مافیای ضبط دارید، که بیرحمانه مبالغ هنگفتی میگیرید و خون هنرمندان بخت برگشته را در شیشه میکنید.
هیچوقت طرفدار آثار شما نبودم، نه به دلایل شخصی و ایدئولوژیک، صرفاً چون که آثاری که میساختید از لحاظ ساختار مرتجعانه بود. اُپرای عروسکی مولانا را دیدم، رسماً همان ردیف بود که برای ارکستر تنظیم شدهباشد، با رنگهای تُند و اغراقآمیز، با لایههای سنگینی از دروغ، درست مثل آثاری که برای صدا و سیما تنظیم میشود.
هیچ کدام از این دلایل اما باعث نشد که از شما متنفر باشم.
امروز اما، به عنوان یک موسیقیدان تحصیلکرده، شما آنقدر خودتان را میفروشید که در یک برنامهی دوزاری صدا و سیما بنشینید، سرودی را که - فارغ از موسیقی آبگوشتیاش- سراسر ایدئولوژی تهوعآور است گوش کنید و کَف بزنید و برای خالی نبودن عریضه چند اصطلاح تخصصی (مثل مُدولاسیون) هم که اصلاً ربطی به کانسپت اجرا ندارد سر هم کنید. به چه قیمتی آقای عبدی؟ شما که هزار ماشاءالله از قبل شهرت و ارتباطات گستردهتان به قدر کافی میخورید، چه نیازی داشتید که تا این حد به رذالت تن بدهید؟ چه چیزی کم داشتید؟ راستی آن لحظهای که میخواندند «حال ما اما خوبه» واقعاً حالتان خوب بود؟ احیاناً چیزی به رنگ قرمز در ذهنتان شکل نمیبست؟ احساس نکردید روی فرشی از خون نشستهاید، آن هم در مقابل دوربین؟
الحق که این مرحله از لاشی بودن و خودفروخته بودن برای اکثر افراد معمولی جامعه هم قفل است، چه رسد به موسیقیدان که همیشه فکر میکردیم باید ذهنش و روحش آزادتر از سطح متوسط جامعه باشد.
اما یادتان باشد، همچنان که شما زندگی چرب و شیرینتان را پیش میبرید، که از شناور بودن در ظرف گُه لذت میبرید و نانِ بردگی روزمزدتان را میخورید، هستند جوانانی در همین مملکت، که آزادمنشانه کارشان را میکنند؛ که مثل شما بهتر ارکسترها برای ضبط آثارشان دم دست نیست، که برای به سرانجام رساندن هر کاری باید خون دل بخورند اما آزادیشان را نمیفروشند. تاریخ دربارهی شما و دربارهی آنها قضاوت خواهد کرد.