نُه صبح شاگرد داشتم. نُه بیست کَم* پیام داده که استاد دمِ درم. من هم بیلاخی کوچک نشان داده و گفتم که بیست دقیقه صبر کن. و واقعاً هم باید صبر میکرد، چون لحظهای که پیام داد من هنوز لُخت بودم و صبحانه هم نخورده بودم و مُتکا و پتو افتادهبود کفِ هال. قبلاً هم هنرجویی داشتم که وقت کلاسش شش و نیم بود، شش میآمد. اوایل مُدارا میکردم، بعد دیگر عادتش دادم سرِ وقت خودش بیاید. بعضی وقتها باید با این مردم مثل رعیت برخورد کنی وگرنه آنها تو را رعیت خودشان خواهند کرد (انسان گرگ انسان است).
خلاصه هنرجوی اول که رفت، نشستم پای پایاننامهی سارا تا یک. تا یک و نیم، ده دقیقه تمرین تنفس کردم، ده دقیقه ناهار خوردم، رفتم باشگاه. پنج رسیدم خانه. تا شش خوابیدم. والدینِ گرامی زنگ زدند که بیا برویم با هم بستنی بخوریم، کجا؟ سعدی!
بر خلاف پدرم که عاشقِ جاهای شیک و لاکچری است، مادرم میگردد داغونترین و ارزانترین فروشگاهها، هتلها، بستنیفروشیها و خیابانها را پیدا میکند، و بعد از این که ارزان خریده حال میکند. ایدهآلش بستنیِ سعدی است، یعنی جایی که یکی از لِهترین محلههای شیراز محسوب میشود (کاری به خودِ آرامگاهِ شیخ اجل ندارم، ولی محلهی اطرافش معتادنشین تمام عیار است).
حالا کلِ وقایع امروز یک طرف. امشب داشتم کلیپ کوتاهی در اینستاگرام میدیدم از بچههای آفریقایی که از شدتِ گرسنگی مثل ترکه چوب شدهاند، بی اختیار اشک از چشمهایم سرازیر شد. یکی از ایراداتِ وجودیام آن است که خیلی رقیقالقلبم. به خودم قول دادم، 25 میلیون پروژهی سارا که گیرم بیاید، کارم که ضبط شد، هر چی اضاف آمد، یک بخشی را بگذارم برای کمک به همچین آدمهایی، درست است که کمکِ من هیچ چیز نمیشود، واقعاً واقعاً هیچ چیز نمیشود، فقط بُعدِ وجودی خودم آرام میگیرد.
این استدلال که «کمکِ من که تغییری ایجاد نمیکنه پس اصلاً کاری نکنم» خیلی استدلال مریضی است. همهی ما باید کارِ درست را بکنیم تا تغییری بشود.
* شیرازیها به جای «بیست دقیقه مانده به نُه» میگویند «نُه بیست کم» یا «نُه ربع کم» و قس علی هذا.
- ۰۲/۰۲/۰۱
چه باحال
نه بیست کم