سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

- پدر در جوانی شغل‌ات چه بود؟ 

- برای این و آن پایان‌نامه می‌نوشتم. 

- اما این کار غیرقانونی نیست؟ 

- چرا پسرم، اما من در جمهوری اسلامی زندگی می‌کردم، و در آن دوران کسی پول نداشت.

- به این کارت افتخار می‌کنی؟ 

- بله، چون سوادم بیش از همه‌ی افرادی بود که برایشان پایان‌نامه نوشتم، و با سوادِ من فوق‌لیسانس و دکترایشان را دریافت کردند. 

- اما سرنوشت تو چه شد؟ 

- با پولِ پایان‌نامه نوشتن کامپیوتر خریدم. با همین کامپیوتر شروع کردم به ساختنِ کارهایی که امروز می‌شنوی. کم کم وضعم روبراه شد، آنقدر روبراه که دیگر برای کسی پایان‌نامه ننویسم. 

- سرنوشت آنهایی که پایان‌نامه‌شان را نوشتی چه شد؟ 

- با مدرکِ تقلبی‌شان در دانشگاه‌ها مشغول تدریس‌اند، و دانشجویان تقلبی تولید می‌کنند، اما از زندگی‌شان ناراضی‌اند و هر شب با زن‌هایشان دعوا دارند، چون گندِ تقلبی بودن مدارکشان تازه بعد از ازدواج درآمده. 

- اما تو هم در این تقلب مشارکت داشتی. 

- پسرم اخلاق امری نسبی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سفر روح

1- به امروزم نگاه می‌کنم: تمامِ آنچه هستم، تمام موهباتِ مادی و معنوی که از آنها بهره‌مندم، و حتی تمامِ آنچه رنجم می‌دهد، عیناً چیزی است که ده سال پیش، از سی‌سالگی‌ام می‌خواستم. 

یادم می‌آید دبیرستان که بودم، گاهی داستان می‌نوشتم. یکی از شخصیت‌های فانتزی من در داستانهایم، مردی سی ساله بود، مردی که - درست عینِ شخصیت اصلی شب‌های روشن فرزاد موتمن هنرمند یا ادبیات‌خوانده‌است، مثل او زمستان‌ها با پالتو بلند یا چنین چیزی از خانه بیرون می‌آید، مثلِ او تنها زندگی می‌کند، و حتی مثلِ او شکست خورده در عشق است (من آن زمان این فیلم را ندیده‌بودم). خب الان، دقیقاً در سی سالگی من همان آدم شده‌ام. حتی شکست در عشق - با تمام ناخوشایندی‌اش- چیزی بوده که من در بطنِ ناخودآگاهم طلب می‌کرده‌ام، حالا همین شده‌ام، پس از چه می‌توانم شکایت داشته‌باشم؟ رمانتیک فکر می‌کردم، واقعاً هم رمانتیک شدم. 

2- اگر کسی ده سال پیش، تصویرِ امروز من را به خودم نشان می‌داد، لاجرم موهایم از وحشت و حیرت سیخ می‌شد. حتی پنج سال پیش، که کرج زندگی می‌کردم، اگر کسی به من می‌گفت که روزی به زادگاهت بازخواهی گشت و آنجا خانه‌ای خواهی خرید، بسیار وحشت زده می‌شدم، اما امروز همین سرنوشت را با طیبِ خاطر و با خوشحالی پذیرفته‌ام. حالا مساله‌ی اصلی من این حرفها نیست. 

3- مساله‌ی اصلی من این است که چرا «زمان حال» وقتی هنوز «آینده بود» و در گذشته به آن می‌نگریستیم، اینقدر بزرگ و ترسناک بود، ولی وقتی تبدیل به حال می‌شود، معمولی و پیش‌پا افتاده است، و حتی دلزده‌مان می‌کند؟ آنقدر دلزده که دوست داریم زودتر ببینیم خب آینده چه خبر است، که حتی بعضاً به فالگیر مراجعه می‌کنیم که آینده را به ما بگوید. چه چیزی در «آینده» اینقدر جذاب است و در «حال» اینقدر دل به هم زن؟ 

4- برای من جواب اینجاست: حال «نزدیک» است، اما آینده «دور» است، و آنچه دور باشد، عظمتی الهی دارد. ما به فالگیر مراجعه نمی‌کنیم که بدانیم در آینده چه می‌شود، ما به فالگیر مراجعه می‌کنیم که «آینده» را - به مثابه امرِ دور، امر الهی- به «حال» بدل کرده و در برکشیم. که با امرِ الهی یگانه شویم. آینده از آن رو که آینده است برای ما خواستنی است، نه از آن رو که چه اتفاقی قرار است در آن بیافتد. 

5- همواره امرِ دور را احساس می‌کنیم، همواره فاصله را احساس می‌کنیم، و چون که فاصله حذف می‌شود، می‌بینیم که باز آینده کمی آن سوتر ایستاده. راهِ حلِ این وضعیت چیست؟ نمی‌دانم. اما اگر بشود، «نزدیک» و «دور» را یکی کرد، اگر بشود «حال» را به مثابه آینده دید، اگر بشود وضعیتِ دوگانه‌ی بین زمان‌های حاضر در یک لحظه را گره‌گشایی کرد، آنگاه زمین از چرخش خواهد ایستاد و آنگاه خواهیم دانست که «اکنون» در همانجا ایستاده‌ایم که «همواره» قرار بود بایستیم. پس ما در یک همواره‌ی مدام و مطمئن غرقیم که هرگز از حرکت نمی‌ایستد و حرکتش عینِ ایستادگی است. 

همواره‌ای که مدام در حالِ حل و رفعِ خود است، و بسط دادنِ خود به قطب‌های متضاد، و از هم شکستن و دوباره در هم پیوستن. و چنین است سفرِ روحِ انسان. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۴۹

بعد از شبهای متمادی، به خودم گفتم امشب زود می‌خوابی. فردا صبح دانشگاه داری. اگر نخوابی فردا روز خیلی سختی خواهد شد. ساعت ۱۱ آمدم توی رختخواب. شروع کردم به مدیتیشن و خالی کردن ذهنم از تمام عوامل زجردهنده. داشتم کم کم آرامش را در تمام اجزای ذهن و جسمم حس می‌کردم که حس کردم سردم است، بلند شدم کولر را خاموش کنم. دیدم چراغ گوشی‌ام روشن است. میس کال افتاده بود. آن هم چند تا. از پدر و مادرم، و از خواهرم آن سر دنیا. زنگ زدم پدرم، گفت که لیلی زار زار گریه می‌کند پشت تلفن، تو هم که جواب نمی‌دهی. زنگ زدم لیلی ببینم چه مرگش است. طبق معمول با دوست‌پسرش دعوایش شده‌بود. از خواهر من سماجت و گیر دادن، از پسره بی‌خیالی و کم‌توجهی. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم که چرا کل زندگی‌ات را وابسته‌ی یک نفر می‌کنی، باور کن در نبودن پسره نخواهی مرد. کمی بغضش خوابید. حالش آرام شد. زنگ زدم پدرم جریان را توضیح دادم. دوباره قطع که کردم دیدم لیلی زنگ زده. دوباره واتساپ. برگشته‌بود سر نقطه‌ی اول اولش که من می‌خواهم همین امشب با محمد آشتی کنیم یک شب هم تاب دوری‌اش را ندارم. گفتم خب چه کنم زنگ بزن بهش. گفت ولی تو گوشی‌ات را سایلنت نگذار. شاید حالم دوباره بد شد کارت داشتم.

بگذریم. وابستگی را من خوب می‌فهمم. و شاید برای همین اینقدر از وابسته شدن و وابسته کردن می‌ترسم. اما خیلی دلم می‌خواست الان که این سطور را می‌نویسم، یکی هم بود، آنطور که همه از من انتظار دارند حال خوب کن‌شان باشم حال من را خوب می‌کرد. اما بدبختانه کائنات بنده را فراموش کرده‌اند و من تا ابد همان حال خوب کن دیگران باقی خواهم ماند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بی حوصلگی

این اواخر، در نوشته‌هایم - چه شعر و چه نثر و خاطره- نوعی بی‌حوصلگی مشهود است. این را از جملاتِ کوتاهم می‌فهمم. انگار از هر کلامی دنبال اصل مطلب می‌گردم. 

اما اگر نسبت به زندگی بی‌حوصله باشم چطور؟ اصلِ مطلب زندگی چیست؟ نکند اصلِ مطلب مرگ باشد... 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 48

صبح کوثر آمد. دو ساعتی نشست. چلو مرغ درست کردم. آمد ور دستم کمک، گوجه و خیارها را قاش زد، با یک کمی آبلیمو که توی یخچال داشتم شد سالاد شیرازی. 

ظهر می‌خواستم بروم مدرسه. ماشین را زدم بیرون که فهمیدم چرخ سمت راست جلو پنچر است، بد هم پنچر است. ماشین را همانجا دم در پارک کردم و سریع دربست گرفتم. کلاً سه نفر هنرجو داشتم. بعدش ساعت 7 دوباره هنرجو در خانه، علی و مژده. این دو نفر کارشان برای من قابل توجه‌تر از بقیه است، چون موسیقی ایرانی می‌سازند، کاملاً ایرانی، با سازهای ایرانی. یکی‌شان نوازنده‌ی سنتور است و تا الان زیر دست من چند قطعه برای کوینتت سنتور ساخته، آن یکی دارد بر اساس موسیقی قشقایی کار می‌کند، و باز هم کارش برای من خیلی قابل توجه و احترام است. 

ساعت 9 رفتم دنبال پنچرگیری ماشین. بدبختی این که زاپاس هم خودش از رده خارج بود. تایر جلو را باز کردم، انداختم توی ماشین محمد، رفتیم پنچرگیریِ چند خیابان آن طرفتر، کلِ قضیه نیم ساعته جمع شد.  

محمدرضا می‌گوید دوشنبه شب جمع شویم، مشروب و فلان. می‌خواهم بپیچانم. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

غنی‌نژاد

از این که علیزاده را با لودر زیر گرفت خیلی کیف کردم. خیلی. 

آنقدر از قهوه‌ای شدن این جماعت لذت می‌برم که حد و حدود ندارد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 47

صبح رفتم دانشگاه. کلاس داشتم تا 6 عصر. دارم این دست آن دست می‌کنم، می‌گردم برای پی‌سی. از 21 تومان گیرم می‌آید تا برو بالاها. می‌خواهم یک چیزی بخرم که هم به پولم بخورد و هم حداقل نیازهایم را برطرف کند. در مملکتی که یک ماه دیگر ارزش پول من نصف شده، فقط باید با آخرین سرعت ممکن پول را تبدیل به چیزی ملموس و واقعی کرد. بگذریم که از این 27 تومان - که به قیمت دو هفته بی‌خوابی تمام شد- چقدرش به گاو زده شد و چقدرش صرف افراطِ مسخره‌ی من در الگوی آدم خوب (که هیچ هم به آن افتخار نمی‌کنم). اما فعلا با حقوق آموزشگاه، 22 تومانی دستم مانده که دیگر تحت هیچ عنوانی خرج نخواهم کرد، 4 تومن از یاسی خواهد رسید که برسم به 26، 2 تومان از مهر تابان که برسم به 28. اگر یک سیستم 38 تومانی بخرم که مثلاً ده تومانش را قبول کند اقساطی بدهم، کارم راه افتاده. فقط این سیستم را بخرم، سیستمی که برای بالا آمدن جان نَکَند. 

امشب اتفاق عجیبی افتاد. برای اولین بار، یکی از همسایه‌ها، خانمِ همسایه‌ی پایین گفت «چقدر از صدای ساز شما لذت می‌برم». باورم نمی‌شد این را از یکی از همسایه‌ها می‌شنوم. واحد 5 (که دقیقاً زیر پایم واقع شده) آدم بیخودی است که مدام سرِ زن و بچه‌ی خودش داد می‌زند و بعضاً هم کتک‌کاری، همیشه هم از صدای سازِ ما شاکی است که «مگر اینجا آموزشگاه است؟» چقدر یک قدردانی کوچک از یک همسایه‌ی باشعور به آدم حال خوب می‌دهد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

داستایوسکی2

یک نکته‌ی دیگر به ذهنم آمد که حیفم می‌آید ننویسم. آنچه در آثارِ داستایوسکی شاخص است، شجاعتِ کم‌نظیر او در مواجهه با مرگ است.

در روان‌درمانیِ اگزیستانسیال (یالوم) خواندم که آدم‌ها هرچه آغوش بازتری برای مرگ داشته‌باشند، زیست اصیل‌تری را تجربه می‌کنند.

در رمان‌های داستایوسکی، تصویرِ مرگ و تباهی مدام به چشم می‌آید، نه از آن جنس که تصنعی باشد. بلکه از جنسی که بیش از حد واقعی است!

سکانسِ قتل در جنایت و مکافات، با توصیفاتِ دقیق‌اش مو را به تنِ هر خواننده‌ی حساسی راست می‌کند. مرگ برای داستایوسکی یک موضوع سانتی‌منتال، اغراق شده، یا انتزاعی و ذهنی نیست. خودِ خودِ مرگ است، و این فقط برای نویسنده‌ای ممکن است که مرگ را بارها از فاصله‌ی نزدیک دیده‌باشد. 

حیفم می‌آید از سینما مثال نزنم. کدام فیلم‌ها مرگ را واقعی‌تر به تصویر کشیده‌اند؟ در هالیوود، مرگ غالباً با حجمِ زیادِ خشونت و خون به تصویر می‌آید. این نقدی است که حتی به آثار متاخر تارانتینو هم - به نظر من- وارد است، یعنی مرگی که تارانتینو به تصویر می‌کشد - البته عامدانه- آنقدر پروتز شده‌است که دیگر چندان مرگ نیست. 

کدام فیلم‌ها مرگ را واقعی‌تر نشان داده‌اند؟ رسیدن به یک سنجشِ نهایی دشوار است. 

اما نمونه‌ی خوبی که الان به ذهنم می‌رسد، آثار ژان پیِر ملویل است، مثلِ دایره‌ی سرخ، سامورایی و ... 

به نظرم اینطور می‌آید که سینمای ملویل (درست مثل آثار داستایوسکی) تباهی و ویرانی را خیلی خیلی واقعی به تصویر می‌کشد، همواره در سکوت، همواره جنتلمن‌وار و همواره با حفظِ شانِ شیطان! 

شیطانی که در هالیوود می‌بینیم، شیطان نیست، کاریکاتوری از شیطان است، بیش از حد شاخ و دُم دارد و همین موجب می‌شود که این شیطان را دور از خودمان تصور کنیم. مشکل اینجاست.  

 

 

پ.ن: این یادداشت‌ها را خیلی بداهه می‌نویسم، یعنی در همان لحظه که می‌اندیشم تایپ می‌شوند. بنابراین ممکن است نقدهای فراوانی هم به آنها وارد باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

داستایوسکی

 در منازعه‌ی شک و ایمان، شاهراهِ حقیقت آنجا نیست که ایمان بر شک فائق آید (و یا بالعکس) بلکه آنجاست که این دو تا حدِ امکان با یکدیگر یکی شوند. 

در عالمِ ادبیات داستانی، شاید هرگز نویسنده‌ای به اندازه‌ی داستایوسکی به این حدِ غایی نزدیک نشده‌باشد. به یکی کردنِ شک و ایمان تا مرزِ جنون: کسی که در جوانی تا جوخه‌ی اعدام پیش می‌رود و تنها چشم به هم زدنی با مرگ فاصله دارد. کسی که در لحظه لحظه‌ی عمرش با مرگ دست به گریبان است، چه از طریقِ بیماریِ صرع و چه سایر مصائبی که حتی یکی از آنها برای زندگی هر یک از ما بیش از حد سنگین است. 

به نظر می‌رسد که در آثار داستایوسکی همواره با دو چهره از نویسنده مواجهیم: یکی همان چهره‌ی ایده‌آل انسانی که به ایمان محض گرویده، مثل پرنس میشکین در ابله یا آلیوشا در برادران کارامازوف، و دیگری چهره‌ی ترسناکی که همواره پرسشگرانه به جهان می‌نگرد، ویران می‌کند و به دنبال نظم نوینی برای جهان است: بارزترین نمونه‌اش ایوان، برادرِ آلیوشا و نیز راسکُلنیکوف در جنایت و مکافات. 

داستایوسکی ظاهراً ایمان را به عنوان کشتیِ نجاتِ بشریت، به عنوان راه حل غایی ارائه می‌کند، اما دیالکتیکِ بینِ دو وجه ذهنِ او همواره برقرار و برپاست. درست است که راسکُلنیکوف نهایتاً زانو زده و می‌آورد، اما داستایوسکی هرگز جواب صریح و سرراستی به پرسش‌های بنیادینِ راسکُلنیکوف ارائه نمی‌کند: «اگر اخلاق قراردادی باشد پس همه‌چیز مجاز است؟ آیا واقعاً قتلِ پیرزنِ رباخواری که وجودش برای دیگران در مجموع نکبت و بدبختی است، منطقاً مجاز نیست؟» و یا پرسش‌های سختِ ایوان از جهان هستی: تکلیف کودکی که مورد تجاوز قرار گرفته چیست؟ 

داستایوسکی به این پرسش‌ها پاسخ نمی‌دهد، پس با وجودِ مطرح شدنِ ایمان به عنوان نسخه‌ی رهایی‌بخش، پرسش‌ها باز هم زنده باقی می‌مانند. به عبارتی، او یک طرفِ دیالکتیک را به نفعِ طرف دیگر کله‌پا نمی‌کند. و همین باعث می‌شود که چرخِ تفکرِ نویسنده تا همیشه بگردد و آثارش جاودانه و زنده بمانند. 

اگر داستایوسکی به جای پرسیدن، به این سوالات پاسخ می‌گفت، شاید آثار او نهایتاً به بولتنی برای تبلیغ مسیحیت، یا تبلیغ هر ایدئولوژی دیگری تبدیل می‌شدند. کما این که آثار نویسندگان دوره‌ی بعد - ماکسیم گورکی، شولوخف و دیگران- به جز چند نمونه استثنا، غالباً در حد بولتن‌هایی در تبلیغِ ایدئولوژی باقی می‌مانند (من «مادر» را که معروف‌ترین رمان گورکی است چندین بار خواندم و به چیزی فراتر از همین بولتن نرسیدم، همینطور «زمین نوآباد» شولوخف را).  

نکته اینجاست: شما هر طوری که فکر می‌کنید، هر طرفِ ماجرا که هستید، برای زنده ماندنِ تفکرتان، نباید طرفِ مقابل را به قتل برسانید. باید بگذارید دو طرف زنده باشند و تا ابد با هم در ستیز. 

در شعرِ حافظ هم همین نکته پابرجاست: ما تا ابد نخواهیم فهمید که حافظ واقعاً عارف بود یا شاهدباز و شراب‌خوار و یا حافظ قرآن. 

«حافظم در محفلی دُردی‌کشم در مجلسی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم!» 

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

به یاد تو.

تو را مثلِ لیموی تلخ دوست داشتم. 

یا مثلِ شبحی سیاه در نوری مدام. 

تو را آنگونه دوست داشتم که هرگز کلامی بر زبانم جاری نشود. 

تو قلبِ من بودی. اما من، آگاهانه و عامدانه قلبِ خودم را به باد سپردم. 

گذاشتم که بروی. که دور شوی. چون دستانم را یارای نگه داشتنت نبود. 

تو را مثلِ لیموی تلخ دوست داشتم. 

حالا، بعدِ آن همه وقت، گاه مثل دو غریبه به هم برمی‌خوریم، و با لبخندی مذبوحانه می‌گوییم سلام. 

اما من هنوز تو را، در اعماق اقیانوس، مثل لیموی تلخ دوست می‌دارم. 

  • س.ن