سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

شبانه 45

احساس می‌کنم احتیاج به یک جور زمان و مکانِ انتزاعی دارم، نه این زمان و مکانِ واقعی که در آن می‌زیَم. جایی که در واقع جایی نباشد. جایی که هیچ چیز نباشد. و در زمانی که زمانی نیست، ساعتها بنشینم و فقط با خودم باشم. احساس می‌کنم گُم شده‌ام. و این حسِ گم‌گشتگیِ انسانی را عمیقاً با خودم حمل می‌کنم. احساس می‌کنم در یکی از فیلم‌های دیوید لینچ (مثل جاده‌ی مالهالند) گیر افتاده‌ام. یا در شبِ آنتونیونی، خیابان‌های درازِ بی‌هدف. ساختمان‌های درازِ عمودی. چقدر سکانسِ ابتداییِ فیلم شب شاهکار است آنجا که آسانسور پایین می‌آید و نمای شهر را هی از نزدیک و نزدیک‌تر می‌بینیم. 

احساس می‌کنم تنها چیزی که واقعاً بیهوده نیست، پذیرش بیهودگی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سی سالگی

دقیقاً 49 دقیقه است که سی سالم شده. نیلوفر گفت فردا بریزیم خانه‌ات پارتی کنیم. پیچاندم. اصلاً و ابدآً حوصله‌ی چنین چیز گهی را ندارم. برای من بهترین جشن تولد آن است که فردا شب تنهای تنها باشم، با خودم، بدونِ بارِ اضافه‌ی هیچ مسئولیتی. احتمالاً دمی به خمره زده و چند ساعتی به موسیقی خوب گوش فرا دهم. همین و نه بیشتر. یعنی بیشترین لذتِ زندگی آدمی همین خلوت‌ها و یکرنگی‌ها با خودش است. 

وقتی به این فکر می‌کنم که روزی خواهم مُرد، و هیچ فرقی نمی‌کند که در آن روز خداوندگارِ هنر باشم یا بی‌هنر، شاه باشم یا گدا، و این که هر کاری در زندگی‌ام کنم به حال آن روز تفاوتی نمی‌کند، خیلی خیلی آرامش می‌گیرم. و تازه می‌فهمم که تمامِ اهدافی که برای زندگی‌ام ساخته‌ام چقدر اضافی و تصنعی‌اند. ای کاش همیشه این گونه به مرگ بیاندیشیم. 

آنان که محیطِ فضل و آداب شدند 

در جمعِ کمال شمع اصحاب شدند 

ره زین شبِ تاریک نبردند برون 

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تصویر

شب 

ماه 

سنگ پشت پیر. 

دندان بخت در گوشت ریشه‌ها

ریشه‌ی کاج در گوشت خاک 

سرانگشت خیس بر لب‌ها

بوسه‌ی منتظر

برکه‌ی غوک

بوسه‌ی منتظر.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شجریان

به عشاق که می‌رسد، این بیت را می‌خواند: 

«شهر یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار 

شهریاران را چه پیش آمد سواران را چه شد» 

 

 

پ.ن: این آلبوم شاهکار بی‌بدیل موسیقی ایرانی است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یک روزِ گرم. روزی که مهلتِ آخر تحویلِ کارِ ساراست. روزی که از صبح تا شبش در عجله هستم. که با وجودِ تمامِ این فشارها، باشگاه را تعطیل نکردم و دو ساعتِ تمام عرق ریختم، و باز وقتی برگشتم قلبم تند تند می‌زد که زودتر کار را تمام کنم و برسانم. 

حالا در میانه‌ی تمام اینها، چند دقیقه‌ای گوشی را دستم می‌گیرم، اینستاگرام‌گردی. پست‌های مزخرف زیاد می‌بینم: از طالع‌بینی و ماشینِ آخرین مُدل و بدن‌نماییِ فلان بازیگر بگیر تا اخبارِ بد، اخبارِ شدیداً بد که هر کدامشان برای چند ساعت فلج کردنِ مغز آدم کافی آدم‌اند. وسطِ همه‌ی اینها، بینِ همه‌ی این چیزهایی که ناخوشایندند، ناگهان برمی‌خورم به یک صفحه‌ی خوب درباره‌ی فلسفه‌ی موسیقی. یک چِلیست مشهور، در قالب یک مسترکلاس، تحلیلی عالی از کنسرتو ویولنسل الگار ارائه می‌دهد، از آن دست تحلیل‌هایی که مشخص است «هر جایی» نیست و با سیر و سیاحتِ درونی به دست آمده. درباره‌ی گام‌ها و فواصل حرف می‌زند و این که چه نسبتی با قلب و روح آدمی دارند و با وطنِ آدمی. 

بعد دوباره انگشتم می‌چرخد و می‌روم روی پُست دیگری: یک ویدیو از موومان سوم سمفونی 3 برامس، آن هم با رهبری ویولنیست مشهور دیوید اویستراخ - که شاید کمتر رهبری‌اش دیده شده‌باشد-. این بار دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم، قلبم می‌رود. انگار پرتاب شده‌ام به یک گوشه از بهشت. وقتی که ویدیو تمام می‌شود، انگار از خواب بیدار شده‌ام. تفاوتِ بین جهان اطرافم و جهانِ اثری که در آن غوطه می‌خوردم، چیزی نیست که حتی به زبان بیاید. رُک باشم، من دارم در میانِ لای و لجن غوطه می‌خورم، موسیقی یک جایی آن بالاهاست، جایی که دستِ برامس و بتهوون به آن رسیده. من از صبحِ فکر آنم که پروژه‌ی لعنتی را - که شانه‌هایم زیرش خرد شده- تمام کنم، که فردا هشتِ صبح بروم دانشگاه، با این فلان فلان‌شده‌ها چطور سر و کله بزنم، نکند ماهِ آینده پولم نرسد به خریدنِ پی‌سی، نکند فلان شود بیسار نشود، آن وقت یارو با این موسیقیِ لعنتی‌اش دارد در بهشتِ برین سیر می‌کند، در جایی که نه مرگ هست، نه اندوه، نه دلتنگی. که تا چشم کار می‌کند بیکرانگی است و سفر روح است از سویی به سوی دیگر. همین الان که اینها را دارم می‌نویسم گوشه‌ای از قلبم می‌خواهد که بگرید. 

من این حرف مولانا را خوب می‌فهمم که «کز نیستان تا مرا ببریده‌اند...» این را قسم می‌خورم که هر روز می‌فهمم، لحظه لحظه حس می‌کنم، که چطور از جهانِ برین به جهانِ زیرین آمده و در اسفل‌السافلین سیر می‌کنم. من این را می‌فهمم، و برای بودن با خودم، برای بودن با روحم، فقط کمی وقت لازم دارم. فقط کمی. دور از تمامِ ادم‌های لعنتی. دور از تمامِ کافه‌ها، تمام هنرجوها، تمامِ دوستان و دشمنان. فقط چند ساعتِ لعنتی برای بودن با خودم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

شاید خسته

حس می‌کنم به طرز ناعادلانه‌ای برای هیچ بنی‌بشری مهم نیستم.

به طرز ناعادلانه‌ای مثل سگ کار می‌کنم و به هیچ جا نمی‌رسد.

حس می‌کنم از صحنه‌ی هستی فراموش شده‌ام.

 

 

 

پ.ن: آخرین چیزی که الان دوست دارم بشنوم راه حل است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

درباره هراس از مرگ

من فکر می‌کنم همه‌ی آدمها - صرف نظر از طبقه‌ی اجتماعی و جنس مشکلات‌شان- به دوره‌ای از روان‌درمانی یا روان‌کاوی نیاز دارند. این دوران، برای من امروز فرا رسیده‌است. امروز که در مرزِ سی سالگی‌ام. چرا که با بحرانی مواجه شده‌ام که پیش از این، به هر شکلی یا بر آن سرپوش می‌گذاشتم یا به مکانیسم‌های دفاعی متوسل می‌شدم: «بُحران مرگ». 

جالب است که این سطور را کسی می‌نویسد که تا همین چند سال پیش، اغلب با دیدی تحقیرآمیز به روانشناسی می‌نگریست و آن را نوعی «مسکن» برای درد بی‌درمان انسان مُدرن می‌دید، فقط مسکن و نه بیشتر. 

حالا که کتابِ «روان‌درمانیِ اگزیستانسیال» یالوم را می‌خوانم، نگاهم تا حد زیادی تغییر کرده و می‌فهمم که روانشناسی هم می‌تواند بسیار عمیق باشد و آدمی را در مسیر خودشناسی‌اش پیش ببرد. 

در موردِ خودم، فکر می‌کنم بزرگترین مکانیسم دفاعی‌ام در این سی‌سال این بود که «من مثل بقیه نیستم»، «من متفاوتم»، «یک نیروی غیبی کمکم می‌کند»، «من استثنائی‌ام» و از این حرفها. حالا اما با این حقیقت عریان مواجهم که «من هم مثل بقیه‌ام»، «من هم قرار است بمیرم یا شاهد مرگ اطرافیانم باشم»، «من هم دچار پیری و زوال می‌شوم». 

فکر می‌کنم تمام هدف‌های بزرگی که برای زندگی‌ام تعیین کرده‌بودم، مکانیسم‌های فرار از اضطرابِ مرگ بوده. 

به نظر خودم، تمامِ دانشی که تا امروز کسب کرده‌ام (تاریخ فلسفه، موسیقی، ادبیات و ...) دانشِ ناظر به بیرون بوده، و نه چندان ناظر به درون. دانش حقیقی آن است که آدم نسبت به احوالات خودش آگاه شود و در لحظه بداند که «چرا» این کار را کرد و چرا فلان کار را نکرد. نسبت به نقاط ضعفش آگاه باشد، و در نهایت بپذیرد که حتی ضعیف است و مثل بقیه خواهد مُرد. 

به میزانی که آدم ضعف و مرگ را - مثل بقیه‌ی پدیده‌های زندگی- بپذیرد، زیستِ «اصیل‌تری» (به معنای هایدگری) خواهد داشت، شجاع‌تر خواهد بود و بیشتر در لحظه خواهد زیست. 

قهرمانانِ تراژدی (آن طور که به قول نیچه به زندگی «آری» می‌گویند) از آن رو در نزدِ ما اصیل و محترم‌اند که «زیست اصیل» دارند، با آغوشِ گشاده به استقبال مرگ می‌روند، و با پذیرشِ سرنوشت، بر سرنوشت چیره می‌شوند. همانطور که بتهوون با پذیرش فاجعه‌ی ناشنوایی‌اش، بزرگترین شاهکارهای تاریخ موسیقی را آفرید و بدل به نمادِ چیرگی بر سرنوشت شد (در این زمینه مطالعه‌ی «زندگانی بتهوون» رومن رولان را پیشنهاد می‌کنم).  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه 40

بعد از یک هفته، دقیقاً یک هفته کم خوابیدن و کم خوابیدن، امروز مخصوصاً تا همین الان - که لنگ ظهر باشد- خواب بودم. دیشب، ساعت 9 و ربع که کارم آموزشگاه تمام شد بلانسبتِ شما جنازه بودم دیگر. تصمیم گرفتم شب را در خانه‌ی پدری سر کنم که همه چیزش همیشه مهربان است و آماده. حتی رختخوابش خیلی خیلی نرم‌تر است از جای خواب مسخره‌ی خودم. دراز کشیدم و کتابِ روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم را برداشتم کمی خواندم - اولین کتاب یالوم است که اینقدر برایم جالب است- و کمی بعد هم خوابم برد. صبحی 8 بلند شدم صبحانه آش خوردم و دوباره خوابیدم تا همین الان. 

حالا سیستم را روشن کرده‌ام که بشینم پای کارِ لعنتی و اگر خدای ارحم‌الراحمین بخواهد تا فردا ظهر دیگر تمام است. دیگر فعلاً خانه‌ی خودم نمی‌روم که درگیر حواشی - قطع بودن آب، جنگِ همسایه‌ها با مغازه‌داران، تهیه کردنِ غذا و ...- نباشم و فقط این لعنتی را تمام کنم به فضل الهی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

از مدرسه

من از مدرسه متنفرم. بدترین خاطراتِ زندگی‌ام را از مدرسه دارم و بارها، حتی در بدترین شرایط زندگی‌ام باز هم خدا را شکر کرده‌ام که دورانِ مدرسه رفتن‌ام سالهاست به پایان رسیده. حالا از قضای روزگار، جایی که زندگی می‌کنم درست برِ گوش یک دبیرستان پسرانه است، جوری که شبهایی که توی هال می‌خوابم، هفتِ صبح با صدای سخنرانیِ مدیر یا ناظم بلند می‌شوم، که دارد دانش‌آموزان را تهدید، تشویق یا تنبیه می‌کند. مدرسه برای من، شکلِ فشرده‌ای بود از همان سیستم کثافت ج.ا. به همان اندازه دیکتاتوری، به همان اندازه حماقت، به همان اندازه تلاش برای هم‌سان‌سازیِ آدمها - که البته هیچوقت به نتیجه‌ی کامل نمی‌رسید- 

حالا می‌خواستم این را بگویم، چند وقتی است که از قضا خودم هم در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. اما این مدرسه، نه آن مدرسه‌ای است که گفتم. یک مجتمع دوزبانه‌ی بین‌المللی است که در آن همه چیز به انگلیسی تدریس می‌شود.

اولین بار که برای صحبت درباره‌ی کار آنجا رفتم، حیرت زده شدم، چون هیچ اثری از جمهوری اسلامی نبود. در و دیوارها رنگی بود، پایین در بخش موسیقی (که جزو دروسِ اصلی آنجاست) چند تایی از بچه‌ها - بدون مقنعه و حجاب اجباری- گیتار به دست در کنار استادشان نشسته  قطعه‌ی هتل کالیفرنیا از ایگلز را می‌خواندند. هیچ چیز، به کابوسی که من از مدرسه می‌شناختم شباهت نداشت. 

یک لحظه، آرام، و در دلم گریستم. با خود گفتم کارِ روزگار را ببین: جمهوریِ اسلامی فقط برای آنهایی وجود دارد که پول نداشته‌باشند. کسی که پول توی جیبش باشد، می‌تواند از صبح علی‌الطلوع تا شب جوری زندگی کند که هیچ اثری از این حکومت را نبیند. می‌تواند در ویلای لواسان‌اش مشغولِ پول‌پارتی و شیرموز خوردن و حمام آفتاب گرفتن باشد، می‌تواند بچه‌اش را بفرستد جایی که به جای دعای کُمیل و «خدایا تا انقلاب مهدی»، موسیقی یاد بگیرد، بخواند، برقصد، چه می‌دانم زندگی کند.

این واقعیت که این حکومت فقط برای بی‌پول‌ها وجود دارد خیلی خیلی تلخ است و از عمقِ دلم تا مغز سرم را می‌آزارد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چیزی برای از دست دادن نیست. 

گل‌ها تا نیمه‌ی دیوار سقوط کرده اما هرگز به زمینِ داغ نمی‌رسند. 

و باکِ ماشین‌ها همواره از سُربِ داغ، سرشار است. 

و مغزِ آدمیان همواره از فکر داغ‌تر. 

به آفتاب بیاندیش که بیش از اندازه صاف می‌تابد 

که مغزِ سرت را به گوشه‌های خیابان بپراکند 

آنجا که جعبه‌های خالی ساندیس 

هنوز طعمِ پرتقال شکرآلوده می‌دهند. 

تابستان است. 

  • س.ن