صبح شاگرد داشتم. در کمال بیحوصلگی و بیرمقی بودم. با این وجود همهی سعیم را کردم که کافی باشم. بالاخره یک و صد آمد توی کارتم و باز از مرگ کمی آنسوتر جستم. هرچند همین را باید ۹۰۰ تومانش را بدهم شهریهی باشگاه، باز پس فردا ۶۰۰ دیگر میرسد و برای رساندنم به سر برج کافی است (دارم عین هرآنچه فکر میکنم را مینویسم).
بچهها (سارا و افشین و اردلان) میخواهند کارم را که یک بار قبلا ضبط شده تمرین کنند و ببرند روی صحنه. اولش بیمیل و بیرمق بودم. حالا بدم نمیآید یک اجرای دیگر از این کار بشنوم هرچند کلا اثر مورد علاقهام نیست.
نیاز به پول دارم، خیلی زیاد، برای این که سه قطعهی پیانویی و سه دوئت ویولن را جداگانه ضبط کنم. این دوئت سومی مانیفست من است. آنقدر دوستش دارم که حد و حدود ندارد. با تمام کارهای دیگرم از لحاظ فرم فرق دارد. اولین بار است که به یک اثری از خودم میتوانم بگویم زبان شخصی. چون از مرزهای اثر بودن بیرون میزند، اثر موسیقی است ولی اذعان میکند که جدی نیست و این جدی نبودنش خود تبدیل به مسالهای جدی میشود (مثل کارهای تارانتینو). اگر بگویم یک انقلاب در آهنگسازی کسی که اینجا را میخواند به من خواهد خندید، البته ادعای بزرگی هم هست و حق دارد که بخندد، اما حداقل میدانم بین آهنگسازان ایرانی کسی این شکلی فکر نکرده. میدانم میدانم این چیرها یک روزی فهمیده میشود، یک روزی فهمیده میشود ک من دقیقا چکار کردم، شاید ده سال بیست سال دیگر، مهم نیست.
خیلی خستهام. همهی این هیجانات که روی کاغذ میآورم، در عین، و در کمال ناامیدی است. حسب حال کسی است که از زندگی خسته شده. که زندگی برایش چیزی یکنواخت و ملالآور است. و تنها تک و توک لحظات قشنگی دارد. که زندگیاش سرد است و از عشق خالی است و نسبت به عالم و آدم بیاعتماد شده و حتی نسبت به خودش هم. آن ایمانی که در پاراگراف قبلی شنیده میشود روی دیگرش هم بیایمانی و شک محض است به خودم.
گاهی فکر میکنم خدا هم به خودش شک دارد. وگرنه ما که شکی نداشتیم.
- ۰۱/۱۰/۲۷