درماندهتر از بیسر و سامانی خویشم
بیخودشده از بادهی حیرانی خویشم
ای یار، مرا حجت لبهای تو کم نیست
هرچند که خود بوسهی پنهانی خویشم
طوفان که سراپای وجودش، عدمی نیست
من نیز کمم، گرچه فراوانی خویشم!
ساعت سهی نیمه شب و من بیهده بیدار
آخر چه کنم، بند پریشانی خویشم!
در چنتهی من شعر اگر نیست ببخشید
چندیست دهان بسته و زندانی خویشم
ای خلق خدا، شعر همینجاست ولی دور!
پنهان شده در شیوهی عریانی خویشم.
پ.ن: تنها هدف ابیات بالا تفننی بود در این ساعات سخت ملالانگیز، و این که دوست داشتم عمق ابتذال شعر کلاسیک در قرن بیست و یکم را کمی بهتر نمایان کنم. با پوزش از فاضل نظری عزیز :)
- ۰۰/۰۲/۰۳