سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

جن‌های پیر
جن‌های خسته از تاریکی
جن‌های مغموم
با دو پایِ خشکِ درختی
در کوچه گام برمی‌دارند

از دور صدای تبر می‌شنوم
یا صدای دو پنجه
یا صدای دو تا پا
با چکمه‌های ستاره‌نشان
یا صدای خدا را
که داسِ مرگ به دست
در کوچه گام برمی‌دارد:

درخت‌های خیابانِ ولی‌عصر
یکی یکی قطع می‌شوند
و هیچ‌کسی نیست که بگوید
آخر چرا قطع می‌شوید

از دور صدای جیغ می‌شنوم
گویی زنی را زنده زنده
سر می‌بُرند
دنیا تمام شده‌است
دنیا به آخرِ کار رسیده
و روی میزِ شامِ آخر
آخرین بقایای تاریکی را
بالا می‌آورد

مسیحِ سفیدپوش
با انگشت‌های دراز
و انگشتانه‌های عقیق‌اش
جنی می‌شود چکمه‌پوش
دیگر نمی‌گوید
«خدا چرا تنهایم گذاشتی»
اما بلند می‌خندد،
با دندان‌های زرد می‌خندد
با سنگهای زمرد می‌خندد
با عقیق‌های یاقوت می‌خندد
با دیوارهای بلندِ موزائیک‌نشان.

خواب می‌بینم
شبانه با عینکِ آفتابی
راه افتاده‌ام، در خیابانِ ولی‌عصر
از این کیوسک به آن کیوسک
دنبالِ سیگار می‌گردم:
«آقا یک نخ وینستون آبی دارید؟»
و مردِ پشتِ دکه، با انگشتهای سفید درازش
بی‌هوا جن می‌شود
مسیح می‌شود
جیغ می‌شود
پرنده می‌شود
و بال‌های سیاهش را
روی زمینِ خُشک
بر جای می‌گذارد

دیگر کسی نمانده‌است
تا به او بگویم
«نگاه کن!»
دیگر کسی نیست
تا کاپشنِ تازه از فرنگ برگشته‌ام را
از تن درآورده
بر شانه‌هایش بیاویزم
دیگر حتی مرگ هم
از مردنِ پیاپی
خسته‌ست.

در شبِ قرمزِ آفتابی
بی‌تن‌پوش نشسته‌ام
و به روز می‌اندیشم
و به رودخانه‌ی خشک
به چاله‌های از هم گسسته
که پوستِ زمین را
جر می‌دهند
تا فریاد طمعکارانه‌شان را
به گوش هموطنان برسانند.

خواب می‌بینم که کسی شده‌ام
بی
‌لباس، بی‌تن‌پوش
در محضرِ شریف آدمیان
آنجا که عقد اخوت می‌بندند
و از انگشتانه‌های سیاهشان
آبِ حیوان فرو می‌چکد.

درخت‌های کوچه‌ی ما
یکی یکی کوچ کردند
با چمدانی از پرنده و باد

دیگر کسی باد را ندید
که هنگامِ وزیدن
شعری بر لب داشت

دیگر کسی از آبِ خُشک ننوشید
و دیگر هیچکس بر ارضِ متبرک
در رگ‌های خود خون نداشت

غروب بود، و مَرد
به سوی غرب می‌رفت
مناره‌های کلیسا
سرودِ شامگاهی را
به زبانِ اجنبه‌ی پیر
اقامه می‌کردند
و سفره‌های دراز
با خرده‌های نان
در کوچه‌های شیراز پخش می‌شد:
«بخورید! نذر است! صلواتی!
شاید فردا هیچکس برای خوردن زنده نباشد»

از هیبتِ آدم دندان مانده بود
و از دندان‌هاش یگ جفت دست
و از دست‌ها استخوانِ فکی
که می‌جوید،
بی‌وقفه می‌جوید.

گفتم: «آقا سیگار دارید؟»
خندید و گفت: «همین هوا را نفس بکش!»
گفتم: «به چشم! هرچه تو گویی همان کنم»
خندید و گفت: «رود!»
گفتم: «به گوش! هرچه نگویی همان کنم!»

در استخوانِ شبرنگ
مردِ مهاجر
با کوله‌بارِ باد
به سوی غرب می‌شتافت.

مناره‌های کلیسا
بقایای روز را
روی کوچه تُف می‌کردند
تا دست آدمیان از طعام کوتاه نباشد.

  • ۰۲/۱۰/۱۷
  • س.ن

نظرات (۱)

متاسفانه و خوشبختانه به قدری خوبه که حسابی می ارزید به خیلی ترسیدن. عالی استاد، عالی.

پاسخ:
ممنون نظر لطف شماست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی